ابوالفضل محققی با انتشار این عکس نوشت: دیدن تصویر این زن چنان دردی در قلبم نشاند که بی اختیار بر سرنوشتشان گریستم. برسرنوشت بسیاری که می شناختم و همبشه نگرانشان بودم. هیچ هزارتوئی در جهان نیست که خوفانگیزتر وگمراه کنندهتر از هزارتوئی باشد که انسان را در پیچ وتاب دهلیز های بی انتها می چرخاند. در رشته های بافته شده از باور های ائیدولوژیک گرفتار می سازد. فردیت وآزادی راسلب می کند! از تو انسانی مصلوب الحقوق می سازد! با توهم انقلابی ورهائیبخش بودن از خود.
به گزارش فراق، در بخشی از نوشته طولانی محققی درباره این زن مفلوک آمده است: دختر بیست دوسال بیشتر نداشت که وارد این قلعه شد. هیچ امری سختتر از گرفتار شدن در تارهای یک تفکر ایدئولوژیک نیست! هیچ کس به هم اعتمادی نداشت؛ خبر چینی و گزارش نویسی پادش خود را می گرفت. قلعه ای بود که صدای کودکان در آن نمی پیچید و شب هنگام هیچ زوج زن و مردی در کنار هم نمی غنودند و در گوش هم نجوای عاشقانه نمی کردند. او غم سنگین مادرانی که در این قلعه بودند و به ناگزیر کودکان خود را به دست خانواده های خارج از قلعه سپرده بودند را با تمام وجودش حس می کرد، ومردان نیز، کم از زنان غم نداشتند. تلخ بود دیدن همسرانی که مانند غریبه در کنار هم رژه میرفتند، غذا می خوردند، و شب هنگام با دنیائی از تمنا در بستر تنهائی خود دراز می کشیدند. قلعه داشت آرام آرام آنها را از سیمای انسانی خود جدا می کرد.
یک بار در حال تمرینات نظامی به زمین افتاد. قادر به برخاستن نبود. مسئولاش دست اورا گرفت کمک کرد که برخیزد و چند قدمی او را با خود برد. حسی غریب! گرما و لرزشی که تا آن وقت تجربه نکرده بود، سرتا سر وجودش را گرفت واین نخستین باری بود که حسی از زنانگی و رسیدن به نوعی از لذت رادر آن فاصله کوتاه تجربه کرد. تجربه شیرینی که هیچ گاه فراموش ننمود. آرزو می کرد: ایکاش روال طبیعی یک زندگی را طی می کردم.
خانواده فراموش شده بود سال ها برای فراموش کردنشان با خود جنگیده بود. بی خبر از پدر و مادر دور مانده از اصل خویش که روزگار وصلی در پی نداشت. شادی سالها بود که از قلب او پر کشیده بود. حال پس از گذشت این همه سال وقتی به روزهای از دست رفته می نگریست، غمی سنگین در خود حس میکرد.
این قلعه اولین چیزی که از او گرفت روحش بود. سرانجام طوفان شن تمامی دیوارها و دروازههای قلعه و بیشتر بناهای آن سرزمین را ویران کرد. جماعتی انبوه درست مانند اصحاب کهف از آن بیرون آمدند. همه شبیه هم بودند! با نگاههائی مات! پیر گشته! درهم ریخته! حتی هیکلها و صورتهایشان نیز شبیه هم گردیده بود. تنها لباسها جنسیتشان را معین میکرد. همه چیز تغیر کرده بود. هیچ چهره آشنائی دیده نمی شد. جائی برای باز گشت نبود. به کجا باید رفت؟ دخترک دلش می خواست دوباره به همان قلعه، به همان سالن با تخت های سرباز خانه ای بر گردد. تمام جوانیاش را به آن قلعه داده بود، پیریاش را به کجا می داد؟ جائ دیگری غیر از آن قلعه نمی شناخت. او جزئی از قلعه شده بود همچنان سخت و سنگی، بیگانه با همه، حتی با رویا هایش. در جستجوی قلعه ای دیگر بود! در هر کجای جهان که باشد. قلعه تنها جائی بود که او را از هجوم واقعیتها محافظت می کرد. جائی که او می توانست خود را آنگونه که می خواست تعریف کند و هویت بخشد. جزئی از ملات یک قلعه تاریخی در گوشه ای از دنیاکه معلوم نبود کی در هم خواهد ریخت. دردا که آن زمان رسید: «آئینه سکندر جام جم است بنگر / تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا» حافظ
انتهای پیام