دیدگاه فرقه رجوی به نفرات شکل برده بوده است. یعنی هر چه رجوی میگفت درست و قابل قبول بود و افراد حق هیچ چیزی را نداشتند جز پذیرفتن حرف رجوی…
به گزارش فراق، موسی جابریفر عضو نجات یافته از فرقه رجوی در آلبانی با انتشار روایتی از شیوه برخورد با بیماران در این فرقه نوشت: با سلام مجدد به دوستان عزیز همانطور که قول داده بودم می خواستم برایتان شرح حال کسانی که در فرقه دچار بیماری می شدند را کمی توضیح دهم. البته مدتی پیش، دوست عزیز و گرامیم آقای رضا مزگی نژاد بسیار عالی به آن اشاره کرده بودند، اما برای تایید حرف های ایشان بد نیست که من هم توضیحی در این زمینه ارایه بدهم.
یکی از قربانی ها خود من بودم. چه بلاهایی که سرم نیاوردند. آنها هیچ اهمیتی به بیماری نمی دادند اما تظاهر به همدردی می کردند که مثلا خیلی مواظب و مراقب خودت باش تا زودتر بهتر شوی. اما واقعیت این بود که این کار آنها بیشتر شکنجه کردن بود، چرا که وقتی در عمل، برخورد آنها را می دیدم قابل تحمل نبود. بگذارید یک خاطره بگویم تا بیشتر برایتان روشن شود:
بعد از اتمام جنگ آمریکا و عراق بود که به پایگاه های خود برگشته بودیم. من احساس خوبی نداشتم. بدن درد داشتم و بی حوصله بودم. رفتم و به مسئولم که آن زمان معروف به رحیم کاشی بود گفتم حالم خوب نیست و باید بروم دکتر. رحیم کاشی گفت بعد از ظهر دکتر نیست. گفتم پس من می روم کمی استراحت کنم اما او گفت نه نمیشود به خاطر این که باید به نشست خواهر پروین برویم. من هم گفتم من آماده نیستم و هیچ گزارشی از خودم ننوشته ام. فرمانده ام در جواب گفت اشکالی ندارد تو فقط بیا.
خلاصه با آن وضعیت بیماری به نشست رفتم. تا مسئول نشست آمد بی مقدمه گفت اشکان – اسم مستعار من – گزارشت را بخوان. من هم که گزارشی نداشتم بلند شدم و گفتم حالم خوب نبوده و وقت نکردم گزارش بنویسم. او هم خیلی پرو گفت اشکالی ندارد. روبه جمع کرد و پرسید شما حرفی یا نکته ای ندارید؟ در این موقع دیدم که اتفاقا بحث از مسئول خودم شروع شد! تا بقیه افراد.
نگو این نشست از قبل برای من برنامه ریزی و چیده شده بوده است. حالا بگذریم از توهین ها و حرف های رکیکی که آنها نثار من کردند چرا که در این بحث نمیگنجد. به هر ترتیب من حدودا دو ساعت با آن وضعیت بیماری، در مقابل فشار افراد حاضر در نشست ایستاده بودم. در ابتدا حرف کسی را قبول نمی کردم، اما به خاطر فشار بیماری که بر من غلبه کرده بود به خودم گفتم آنها تا صبح هم شده ادامه خواهند داد. پس کوتاه آمدم و به دروغ گفتم حرف همه درست است. «…من عدم صداقت و تناقض داشتم. می روم و گزارش هایم را می نویسم…» بعد از گفته های من بلافاصله یک آفرین به من گفتند و نشست تمام شد.
من بلافاصله رفتم برای استراحت اما به خدا تا صبح در تب و لرز بودم. چون با همه به لج افتاده بودم به کسی چیزی نگفتم. صبر کردم تا صبح شود و به دکتر مراجعه کنم. به دکتر که مراجعه کردم گفت تب شما چهل درجه است. چطوری تحمل کردی. من پیش خودم گفتم نفرت و غرور …
دکتر به من دارو داد و گفت برو استراحت کن. اما از آنجا که بیماری و استراحت در تشکیلات معنا و مفهومی نداشت، مسئولم که دید نمی توانم کار یدی و سنگین انجام دهم، به جای این که فرصت استراحت بدهد مرا به قسمت آماده سازی غذا فرستاد و گفت بنشین آنجا سبزی پاک کن. به این شکل هم استراحت کرده ای و حداقل یک کار مفیدی هم انجام می دهی.
من هم که آنها را می شناختم که اگر نروم مارک های زیادی می خورم به زور رفتم برای انجام کار.
خدا از آنها نگذرد که با یک روز استراحت هم مخالفند…
یکی دیگر از بیماری هایم اسپاسم کتف ها و کمرم بود. نیاز به فیزیوتراپی، استراحت و استفاده از کرم های گرفتگی داشتم. اما اجازه استفاده از هیچ یک را نداشتم به دلیل این که توجه به بیماری در تشکیلات مجاهدین خلق تمارض و زندگی طلبی محسوب می شود.
از آنجا که خودم قادر نبودم کرم را به پشت کمرم بکشم، درخواست دادم یک نفر به من کمک کند. اما اجازه ندادند چرا که مارک جنسی و جنسیت گرایی میزدند. (یعنی مثل افراد هم جنس گرا در نظر می گرفتند ) و فیزیوتراپی را هم که گفتند برو زمان ورزش خودت حرکات لازم را انجام بده، در صورتی که برای مشکل من نیاز بود تا از برخی دستگاه های مخصوص فیزیوتراپی استفاده کنم. نه فقط نرمش و ورزش. خلاصه یک جهنمی درست کرده بودند که فقط درد را باید تحمل می کردی .
چند سالی از این موضوع گذشته بود و درد و گرفتگی کتفم شدیدتر شده بود. رفتم پیش دکتر صالح. به او گفتم نمی خواهم کاری انجام دهید فقط لطفا یک کورتون به من تزریق کنید که خدا را شکر او اجازه آن را نداد چرا که کورتون درد آن قسمت بدن را از بین میبرد و چون دردی حس نمیکنی درد در جاهای دیگر گسترش پیدا می کند و بدتر می شود.
این را گفتم که بدانید دردم تا به چه حدی رسیده بود که چنین تصمیمی گرفته بودم. دکتر به جای آن به من قرص های شل کننده عضلات تجویز کرد که فقط درد را از بین میبرد و بدن را هم ضعیف می کرد. یعنی یک خودکشی تدریجی. دردی که می شد با استراحتی کوتاه و فیزیوتراپی درمان شود، تبدیل شد به دردی مزمن.
دیدگاه فرقه رجوی به نفرات شکل برده بوده است. یعنی هر چه رجوی می گفت درست و قابل قبول بود و افراد حق هیچ چیزی را نداشتند جز پذیرفتن حرف رجوی ها…
حالا به خاطر همین که آنجا نتوانستم آن درمان ها را خوب انجام دهم، تا به الان آن درد مفاصل را با خود یدک می کشم و هر از گاهی درد به سراغم می آید و می رود. این ها یک نمونه کوچک از شکنجه های فرقه رجوی بود که سر افراد بیمار می آوردند.
انتهای پیام / فراق