• امروز : یکشنبه - ۴ آذر - ۱۴۰۳
  • برابر با : Sunday - 24 November - 2024

خاطرات ورود عبدالرضا آذرمهر به فرقه مجاهدین۱-۲

  • کد خبر : 3440
  • 15 آگوست 2015 - 9:28

خاطرات ورود عبدالرضا آذرمهر به فرقه مجاهدین

اینجانب عبدالرضا آذرمهر با اسم مستعار بهرام کُرد از قرارگاه ۴
در سال ۱۳۸۰ در نیمه دوم سال بود که به قصد کار از ارومیه و مرز سرو از ایران خارج شدم و به استانبول ترکیه رفتم. مدت چند روزی بود که وارد ترکیه شده بودم و سرگردان و دنبال کار بودم. یک روز صبح از یک باجه تلفن با خانواده ام در ایران تماس گرفتم بعد از اینکه تماسم تمام شد پسری که در کنار باجه بود بطرف من آمد. گفت تو ایرانی هستی؟ گفتم بله ، گفت برای چه به ترکیه آمدی؟ گفتم برای کار ، به من گفت اگر دنبال کار هستی می توانم کمکت کنم و کار برات جور کنم. بعد گفت بیا دنبال من که تو را به جایی ببرم من هم پذیرفتم و با هم سوار مترو شدیم و به منطقه آکسارا در استانبول رفتیم و بعد مرا به یک آپارتمان برد. وقتی وارد شدیم چند نفر ایرانی دیدم نشسته بودند و از من استقبال کردند. بعد از این که ناهار خوردیم از من پرسیدن اهل کدام شهر هستم که من گفتم از ایلام آمده ام. به من گفتند می خواهی کار خوبی داشته باشید؟ گفتم بله. گفتند تا حال اسم سازمان مجاهدین شنیدی؟ اصلاً می دونید کجا هستند؟ گفتم بله در عراق هستند ، بعد چند تا فیلم گذاشتن و در یکی از فیلم ها علی اکبر اکبری را نشان می داد که با مسعود رجوی صحبت می کرد. به من گفتند که تو همشهری علی اکبر هستی ما تو را به مدت شش ماه به عراق می فرستیم و بعد از شش ماه سازمان تو را به اروپا می فرستد و اقامت سیاسی برای شما می گیرد و در این مدت ماهی هزار دلار به خانواده ات می پردازیم. بعد از این صحبت ها مرا به هتلی در استانبول بردند و یک تلفن همراه به من دادند. شب تلفن زنگ زد وقتی گوشی را برداشتم صدای یک خانم آمد که به من خوش آمد گفت ، من هم گفتم به کجا خانم؟ گفت سازمان مجاهدین. گفتم اگر قرار بود به آنجا بروم از طریق شهر خودمان می رفتم که نیازی به آمدن به ترکیه نبود. گفتم من برای کار آمدم نه برای پیوستن به سازمان ، بعد گفت ما به تو قول می دهیم که بعد از شش ماه تو را با بهترین وضعیت به اروپا می فرستیم و برایت پناهندگی سیاسی می گیریم. هر طور شد بعد از چند روزی که گذشت مرا راضی کردند و هر چه می خواستم برایم آماده می کردند. البته به من گفتند برو ببین اگر دلت نخواست بمانی سازمان کار برگشت تو را به ترکیه  درست می کند. نمی دانستم که صدها ایرانی را مثل من فریب دادند و ورود به سازمان خروج ندارد.
به هر حال من قبول کردم و آن روز مرا تحویل شخصی بنام علی انکارایی دادند و من با او به انکارا رفتم در آنجا با چند نفر که در هتل تاج بودند آشنا شدم و چند روزی که در آنجا بودیم اصلاً با هم رابطه نداشتیم و با هم صحبت نمی کردیم. چند روزی گذشت ما را تحویل شخصی به اسم امیر دادند که ما را به شهری به اسم قاضی هفتپ در ترکیه برد. چند روزی آنجا هم در هتل بودیم. برای ما از طریق سفارت عراق در ترکیه لیس پاس عراق درست کردند و تمام مدارک های ما را اعم از پاسپورت و مدارک شناسایی را از ما گرفتند و لیس پاس های عراقی تحویل ما دادند و ما را سوار قطار کردند و از طریق مرز سوریه به عراق فرستادند. در بغداد در ایستگاه قطار چند نفر منتظر ما بودند ، بعد از اینکه ما را تحویل گرفتند به رستوران بردند که شام خوردیم. بعد از این که شام خوردیم یک سری برگه هایی را به ما دادند که مطالعه و امضاء کنیم. تا آنجا که یادم هست فرم اولی ، خانواده و خانه ی من ارتش آزادی بخش است ، فرم دومی این بود که وقتی وارد سازمان شدی حق خروج از سازمان را نداری. من اعتراض کردم به من گفتند شما را تحویل استخبارات عراق می دهیم به جرم ورود به عراق شما را به دوازده سال زندان محکوم و بعد از اتمام حبس تو را به ایران تحویل می دهند و چون اسم تو در سازمان ثبت شده دولت ایران تو را اعدام می کند. با این شیوه ما را مجبور به ماندن در سازمان کردند ، چند ساعت بعد ما را به قرارگاه اشرف بردند و در آنجا ما را به پذیرش بردند و لباس های شخصی را از ما گرفتند و لباس های نظامی به ما دادند. من گفتم ، ما قرار نیست لباس نظامی بپوشیم. آنها گفتند که اینجا از زندگی عادی خبری نیست و فقط تمام فکر و ذکرت باید ارتش آزادی بخش باشد و اینجوری بود که بدبختی های ما در سازمان شروع شد.
آری تمام زندگی مسعود رجوی ، ریا ، فریب ، حیله و نیرنگ است. نفرین بر رجوی سنگ دل و مریم ( پتیاره ) قجر که جوانی مان را از ما گرفتند و عمر مفیدمان را بر باد دادند.
ادامه دارد…


خاطرات ورود عبدالرضا آذرمهر به فرقه مجاهدین 

 قسمت دوم

  وقتی وارد سازمان شدیم مدت پانزده روز در ورودی بودم طبق گفته خودشان ماندن در ورودی شش ماه است اما به خاطر جنگ امریکا و عراق ما را زودتر فرستادند برای آموزش ، در این مدت پانزده روز ما را بردند برای سوال و جواب ، می گفتند در ایران چکاره بودی و چکار می کردی و چند تا فرم گذاشتند جلو دستمان ، یکی از فرم ها این بود که از روزی که به دنیا آمده بودیم تا روزی که وارد سازمان شدیم باید می نوشتیم. دومین فرم این بود که چند تا از فامیلهای ما که کارمند هستند با مشخصات کامل و آدرس نام ببریم. طی این پانزده روز به اندازه رمانی نوشتم ، در این مدت یک ضبط صوت گذاشته بودند و شروع به بازجویی می کردند و صدای من ضبط می شد. بعد از پانزده روز ما را فرستادند پذیرش برای دوره های آموزشی ، اولین آموزش دوره های ایدئولوژی سازمان بود و بعد از آن آموزش ایدئولوژی دیگری شروع کردند مانند نشست های غسل هفتگی و نشست های درمانی سازمان و بعد از آنها آموزش های نظامی بود. بعد از گذشت چهل و پنج روز جریان حمله امریکا به عراق قطعی شد و برای ما نشستی گذاشتند و گفتند که بایستی این برگه ها را امضاء کنید. ۱-خانه و خانواده ی من ارتش آزادیبخش است ، ۲-اگر زن داری باید طلاق بدهید ، ۳-برگ سوگند نامه را بایستی امضاء می کردم. در این مدت آموزشهای نظامی ، آموزش سلاح های سبک و تیربار دولول ، پرتاب نارنجک و گلوله گذاری تانک را به ما آموزش دادند تا اینکه امریکا به عراق حمله کرد. ما را تقسیم کردند. من و تعدادی از بچه ها را به جی اف ۳ توپخانه فرستادند که در نزدیکی مرز ایران بود و در آنجا من را تحویل فرمانده اسماعیل چمنی دادند و افرادی مثل حسین رنجی ، قاسم رشوه با من بودند. جنگ عراق و امریکا ادامه داشت ، روز دهم یا یازدهم فروردین بود که خبری آمد و اسماعیل چمنی ما را صدا زد و گفت جمع شوید که بولتن خبری آمده است. در آن خبری از خود مسعود رجوی درج شده بود که دیشب سنگر رجوی مورد حمله موشکی هواپیماهای دشمن قرار گرفته است که حتی از سنگر و تختخواب رجوی چیزی باقی نمانده است. در آن لحظه همه فکر کردیم حتماً مسعود رجوی کشته شده است اما هیچ کس جرآت سوال کردن از فرمانده نداشت چون می ترسیدیم مورد انتقاد قرار بگیریم. فردای آن روز به ما گفتند آماده باشید که امشب به ایران حمله می کنیم. گفتند یک ستون پشتیبانی امشب از قرارگاه اشرف راه افتاده است به محض رسیدن آنها دستور حمله صادر می شود. همه خوشحال بودند که امشب به ایران حمله می کنند. همه آماده باش کامل بودیم و توی کیسه خواب خوابیدیم ، ساعت دوازده شب شد هیچ خبری نشد ، تا صبح هم هیچ خبری نشد ، همه سوال کردند چی شد؟ فرمانده گفت دیشب که ستون پشتیبانی که از قرارگاه حرکت کرده در بین راه هواپیماهای ائتلاف آن ها را بمباران کردند که همه چیز نابود و از بین رفته است. همه فرماندهان رادیو داشتند ، وقتی داشتم برای پست می رفتم یکی از فرمانده هان به اسم فرشاد داشت رادیو گوش می کرد که گفت بغداد سقوط کرده و صدام فرار کرده است. دو سه روز که گذشت به ما خبر دادند که باید تمام اسلحه ها را تحویل بدهیم و تحویل دادیم و بعد ما را سوار ایفا کردند و فرستادند قرارگاه اشرف. در بازگشت ما را به ورودی قرارگاه بردند ، تمام فرمانده هان اعصاب درست حسابی نداشتند ، با هر کدامشان صحبت می کردی دنبال دعوا بود چون می دانستند همه چیز تمام شده است. فردای آن روز صبح که از خواب بیدار شدیم دیدیم تمام قرارگاه اشرف با تانک محاصره شده و هلی کوپترهای آپاچی امریکا مرتب روی قرارگاه دور می زدند و بچه ها زیرپوش ها را در آورده بودند و به انگلیسی روی زیرپوش هایشان نوشته بودند هلپ (کمک ) و یوئن و برایشان دست تکان می دادند. چهار پنج روزی گذشت اوضاع آرام شد و دیگر خبری از تانک ها و هلی کوپترها نبود. دوباره ما را که صد نفر بودیم فرستادند پذیرش نمی دانستیم که چه شده است. توی پذیرش هر روز دعوا بود و بچه ها همدیگر را می زدند و امریکاییها شده بودند میانجی ما و ما را سوا می کردند. حدوداً چهار الی پنج ماه اوضاع همین طور گذشت. از بچه ها شنیدیم که رجوی در آخرین نشست گفته صدام مثل رودخانه است و ما ماهی در آن ، یعنی زندگی ما به سلامت صاحب خانه بستگی دارد. رجوی در آخرین نشستی که با صدام دارد می گوید من نمی توانم در دو جبهه بجنگم ، یعنی هم با ایران و هم با امریکا ، بنا براین به صدام قول می دهد که دفاع شمالی عراق باشد و جلوی پیشروی کُردها را بگیرد و ما تا آن روز نمی دانستیم که دفاع شمالی عراق بودیم و برای قتل عام اکراد عراقی به آنجا گسیل شدیم. امریکاییها در هتل سازمان که داخل قرارگاه اشرف بود مستقر بودند ، بچه ها متوجه شدند که امریکاییها می خواستند ما را تحویل بگیرند که همه اعتراض کردند و گفتند نمی خواهیم ما را تحویل امریکاییها بدهند ، و سازمان هم زیر این بار نرفت.

ادامه دارد…
 منبع: انجمن نجات مرکز ایلام

لینک کوتاه : https://feraghnews.ir/?p=3440