گناه این مادر..!؟
هضم نکردن مناسبات فرقه ای، ونفی عواطف مادرانه است!
قسمت اول
ازنوشته ی مطول آقای احمد عبدی چنین برمی آید که ساکن تهران بوده و درزمان جنگ به اسارت نیروهای عراق درآمده وسرانجام بدست باند رجوی سپرده شده وتبدیل به گماشتگان گوهر بی بدیل رجوی گشته است.
اودر شرح حال بلند بالای خود ، به این موضوع که قبل از جنگ هم سمپاتی به مجاهدین خلق داشته ومادرش هم حامی اوبوده و این مادری که نشان میدهد بحد کافی هم برای فرزندش فداکاری میکرده و تنها ازسر عقاید ارتجاعی اش دربست دراختیار سازمان قرار نگرفته، اشارات مفصلی داشته است!
ازنظر عبدی، خباثت ومزدوری این مادر وقتی معلوم شده که درسال ۸۲ و با بازشدن راه عراق، به کمپ اشرف مراجعه نموده وکار بدترش این بوده که تنهایی نرفته وهمراه کاروانیانی که مجوز رسمی از دولت عراق داشتند، به دیدن او آمده است!
این مادر که اینک به ” نامادری” تغییرهویت یافته، درتحصن بزرگ سال های ۸۸و۸۹ دراطراف کمپ اشرف شرکت داشته و بدتر اینکه حالا هم برای دیدار این فرزندش (احمد عبدی ) به کمپ لیبرتی مراجعه کرده که درقاموس مسعود رجوی خطری مهلک تر از استعمال یک بمب اتمی دارد وبنابراین یک جنایتکار ومزدور شمرده میشود واحمد عبدی هم واداشته شده که نوشته ی طویل وتا بخواهی لمپن مآبانه که ادبیات خاص رجوی است، درحق این نامادری درسایت ایران افشاگر منتشر کند !
نام نوشته ی او ” مادر!! یا گرگ در لباس میش “؟ میباشد که ازهمان عنوان نوشته میتوان به کنه مطالب پی برد !
اوبعد ازسیاه کردن چند صفحه که من وظیفه ی هموطنی را ادا کرده و آنرا بصورت محترمانه ویرایش کردم ، نوشته است:
” …بههرحال جنگ شروع شد و در اولین روزهای جنگ داییام که سروان ارتش و بهشدت ضد خمینی بود, در یک نبرد قهرمانانه با آتش توپخانه دشمن به شهادت رسید(به این دلیل شهید میگویم که هنوز در شروع جنگ بودیم و به دفاع از میهن خود میجنگیدیم). این موضوع باعث شد که مادرم که حالا برادر کوچکترش را ازدستداده بود در رژیم ملاها بالاتر رود و تبدیل به اهرمی شود برای تبلیغ از طرف خانواده شهداء برای گرم کردن تنور جنگ خمینی “.
شما دلیلی برای این تبلیغات جنگی مادرتان ارائه نداده وتنها یک اتهام بی مایه وبلااثری است که مطرح کرده اید واگر هم او مثلا مردم را به دفاع ازمیهنی که بهر حال مورد تجاوز قرار گرفته بود، اقدامی کرده، به وظیفه ی ملی- میهنی اش عمل نموده وجای انتقاد واتهام زنی ندارد!
درادامه ی نوشته ی آقای عبدی میخوانیم:
“…اینکه در اهواز چه گذشت خودش داستان دیگری دارد اما در یک نبرد نابرابر در جبهه سوسنگرد درحالیکه حداقل ۴۰ نفر در لحظه کشته شدند. من و۷ نفر دیگر مجروح و تیرخورده به اسارت نیروهای عراقی در آمدیم. این فرصت دیگری برای مادرم بود تا مدارج بالاتری را در نظام ملاها طی کند چراکه پسرش در اسارت بود و برادرش شهید “.
البته اشاره باین موضوع درنفس خود چیزی را نفی یا اثبات نمیکند ولی طرح این موضوع حکم صغری- کبری چیدن هایی دارد که ذیلا ازآن سوء استفاده شده تا یک مادر را بجرم داشتن رابطه با جمهوری اسلامی- رابطه ای که تقریبا تمامی مردم به انحاء مختلف دارند ودرجوامع فعلی نداشتن روابط گوناگون با دولت ها غیر ممکن است- مورد حملات ناجوانمردانه بدهند!
درادامه ی این نوشته آمده است:
” از این لحظه به بعد مادرم نماینده خانواده اسراء در دفتر خمینی … هم شد و طبق خبر دقیقی که از یکی از دانشجویان خط امامِ هم کیش مادرم داشتم, بعد از سی خرداد۱۳۶۰ به همکاری تمام عیار با وزارت اطلاعات کشیده می شود و به احتمال زیاد در دستگیری و شهادت برخی از دوستانم هم شرکت داشته است چرا که تک به تک آنها را می شناخت و بسیاری از آنها شب را در خانه ما می گذراندند و به مادرم اعتماد داشتند. ولی سرعت تحولات و دگردیسی او ما فوق تصور من و دوستانم بود “.
این دانشجوی خط امام هم کیش مادرت، کیست، کجا اورا دیدی وشناختی، درحالی که تو اسیر شدی وارتباطی با این دانشجوی موهوم نمیتوانستی داشته باشی!
آیا این دانشجو بعدها درداخل صفوف فرقه ی رجوی قرار گرفته واین اطلاعات را دراختیار شما قرار داده ویا ادعایی است شبیه اکثر ادعاهای باند رجوی که پایه واساس ندارد؟!
بفرض اینکه ادعای شما درست باشد، آیا مادرتان نمیتوانسته نماینده ی اسرا یی باشد که فرزندش بنام تو دراسارت دشمن قرار داشت واین نمایندگی ابدا بیمورد و غیر طبیعی نبود؟!
دوباره میخوانیم:
” مادرم بهراحتی خبر از منحرف شدن دوستانم میداد و هرکس که دستگیر میشد به اعتقاد او (که اعتقاد لاجوردی دژخیم هم بود) راهی دانشگاه میشد و من بعد از ماهها نمیدانستم که دانشگاه نام مستعار اوین است “.
آیا این اخبار که صحت ثبوتش برای تو غیر ممکن است ، دراردوگاه عراقی ها بتو داده میشد ویا درکمپ های فرقه ی رجوی؟!
همچنین:
“…با پایان جنگ و آتشبس برایم نامه نوشت و عکس خانه و خودرو و وعده ازدواج با یکی از آشنایان ثروتمند و…را برایم فرستاد. من هم برایش جواب نوشتم از همه آن ملک و املاک فقط یک پارکینگ بسیار بزرگ میخواهم که بتوانم تانکم را آنجا بگذارم (گرچه در اردوگاه هیچ تانک و سلاحی نداشتم و فقط آرزویم بود) و به او گفتم پایان جنگ با وجود عاملان اصلی جنگ به معنی ادامه جداییها و جنگهای بزرگتر است و از او خواستم در این جنگ سمت درست را انتخاب کند “.
واین نامه را بدست تودادند؟! ما که بنوعی با وضعیت اسرای رجوی آشنائی داریم ، میدانیم که هیچ نامه ای بدست آنها نمی رسید و اگر حرف تو راست باشد، استثنائی بودی درمناسبات رجوی که مشمول عنایات خاص رهبری بودی وچرا؟!
وباورکنیم که تو هم این اجازه را داشتی که این حرف ها را به مادرت بگویی که اورا بطور طبیعی نمیدیدی واین گفته ها جبرا ازطریق تلفن انجام میگرفت؟!
پدیده ای که سراغ آن را درسازمان مجاهدین رجوی نمیتوان گرفت وبطوریکه گفتیم ، توباید استثنائی درمیان قاعده می بودی وآنهم درشرایط یک اسیر جنگی که عضو آویزان حساب میشد وقدرت اینهمه تماس پذیری وارتباط گیری با خانواده ها را این قیبل افراد ندارند!!!
بازمیخوانیم:
” … آن روزها گذشت تا دیماه ۸۲ که وزارت اطلاعات کاروانی از چند اتوبوس راه انداخت و این نامادری به همراه پدرم به اشرف آمدند. ساعت ۱۰صبح به من اطلاع داده شد که باید برای دیدن آنها به سالن امجدیه بروم اما نپذیرفتم و تا ساعت ۴ بعدازظهر مقاومت کردم و دلیل آنهم نقش وزارت خونخوار اطلاعات درآوردن آنها بود “.
فرض کنیم دقیقه ای جرات تصمیم گیری فردی برای ملاقات با خانواده ات را داشتی ، آیا وجدانا این کار را میکردی که حالا مدعی کردنش شده ای.
تمامی مردم درگیر با بلای رجوی وبراثر بازگویی های مکرر آنها، اعلب مردم ایران، میدانند که شما را برای عدم انجام این ملاقات زیر فشارمیگذاشتند ودر مواردی ازشما میخواستند که با شرط داشتن دونفر اسکورت و با چاشنی بدرفتاری وفحاشی با اعضای خانواده ی خود، میتوانید ملاقات داشته باشید وخلاصه اینکه خانواده ها را چند ساعتی دم درنگه میداشتند که شما بررهنمودهای ضدخانوادگی فرماندهان که آنها هم صرفا بدستور شخص مسعود رجوی عمل میکردند، اشراف بیشتری داشته باشید.
گروهی از اعضای خانواده های اسرای رجوی درلیبرتی