بخشعلی علیزاده، یک نجات یافته از فرقه رجوی که تلاشهای زیادی برای این رهایی انجام داده، خاطرات خود از دورانی که می خواست به ایران برگردد را روایت کرد.
به گزارش پایگاه خبری-تحلیلی فراق، بخش دوم و پایانی خاطرات این جداشده پرتلاش را در زیر می خوانید:
ما در دانشکده یک استاد داشتیم که مهندس برق بود. ایشان چند سالی هم به گفته خودش در وزارت خارجه کشورشان کار کرده و در چند کشور در سفارت خانه متعلق به کشور خودشان از کارمندان ارشد بودند و در آن زمان که برای ما استادی می کردند بازنشسته شده و در حال گذراندن دوران بازنشستگی بود. بسیار آدم متین و با وقاری بود و همه چیز را زیر ذره بین می گرفت. بعضی اوقات من به دلیل نبود مترجم فارسی در کلاسمان که باید از طرف وزارت کشور می آمد برای ایشان ترجمه زبان انگلیسی می کردم و به همین دلیل خیلی با من ارتباط دوستانه ای ایجاد کرده بود که باعث افتخارم بود.
شاید باورتان نشود ولی وقتی این استاد دروس برق را به ما ارائه می داد با دیدن صحنه هایی که ایجاد شده بود خشکش می زد. وی وقتی که می دید با ورود من به کلاس، سایر هنر جویان از کلاس خارج شده و می روند بهت زده می شد. اتفاقا آقای «تونی» نماینده وزارت کشور نیز در آن زمان حضور داشت و شاهد صحنه بود. اصلا برایشان این شکل از تنظیم رابطه باورکردنی نبود. جالب تر اینکه وقتی از آن افراد سوال کرده بودند که برای چه می روید به من اشاره کرده و به استاد گفته بودند که به ما گفته شده وقتی او اینجاست ما نباید در کلاس باشیم. استاد با تعجب سوال کرده بود مگر او بیماری جُزام، مُسری و یا خصومتی با شما دارد که آن ها هیچ نداشتند به او توضیح دهند. یکی از دیگری بزدل تر و ترسو تر، ولی من خودم به برخی هایشان که بین رفاقت و دوستی گیر کرده بودند توصیه می کردم که دوست ندارم باعث شوم وضعیت شان وخیم گردد لذا در جمع با من ارتباطی برقرار نکنند.
من به آن استاد تمام ماجرا را توضیح دادم و گفتم که این مشکل به خاطر فشاری است که سازمان مجاهدین به آنان وارد می کند زیرا من قصد دارم به کشورم و به نزد خانواده ام بروم. در تفکرات فرقه رجوی به آنان این گونه القاء کردند که آنها باید فکر کنند وقتی یکی قصد دارد به کشورش باز گردد در حال ارتکاب خیانت است. استاد که مقداری با تبلیغات بیرونی سازمان مجاهدین گویا آشنایی داشت با تعجب پرسید: مگر آنها در حال تبلیغ دمکراسی و آزادی خواهی نیستند؟ چطور می شود کسانی که از دمکراسی و آزادی حرف می زنند مخالف رفتن کسی به نزد خانواده و وطنش باشند؟ هر کس انتخاب خودش را در زندگی داشته و به کسی ربطی ندارد. بعد به طعنه می گفت نکند آنان دمکراسی دیگری دارند که بقیه نمی دانند و ندارند؟ خودش به شوخی می گفت آدم فیوز می پراند.
رجوی تلاش داشت مرا در سرزمین بیگانه و در بین زمین و هوا رها کرده و به روزگاری بنشاند که به گدایی و کاسه لیسی بیفتم و در نهایت برگردم به آنها بگویم غلط کردم، اما من هم کسی نبودم که به این راحتی وا بدهم و تسلیم شوم. تلاش های خودم را می کردم تا به روزی که رجوی دوست دارد نیفتم. در همین زمینه آن استاد برق کلاسمان خیلی کمکم کرد.
او شخص بسیار بزرگواری بود. به من گفت هیچ نگران نباش جداگانه برای تو کلاس می گذارم و در نهایت هم امتحان از شما خواهم گرفت تا به مسائل زندگی شخصی خودت بتوانی ادامه بدهی. همین کار را هم کرد، جداگانه در ساعاتی خارج از ساعات آموزشی رایج در دانشکده به من آموزش می داد. بعد از حدود سه ماه که کلاس تمام شد از من جداگانه امتحان تئوری و عملی گرفت و با خوشحالی از نتیجه امتحانم بسیار راضی بود و به من تبریک هم گفت. قرار شد بعد از دو سه هفته مدرک تحصیلیم را هم به من بدهند که همین طوری شد و من به کوری چشم رجوی مدرک فوق دیپلم خودم را از دانشکده «هری فولتز» گرفته و به پایان رساندم. اما روسیاهی به رجوی ماند. فکر اینجایش را نکرده بودند که در جامعه آلبانی که خودشان را خیلی تلاش داشتند مظلوم جلوه دهند همه چیز در حال عکس شدن بود و خودشان در حال خار و خفیف شدن بودند.
به هر حال من بعد از مدتی که از کلاس برق فارغ شدم، دقیقا در کلاس زبان نیز دچار همین مسئله ای شدم که در کلاس برق بر سرم آوردند. یعنی در کلاسی که من بودم کسی از به اصطلاح دوستان حضور پیدا نمی کرد. از طرف آن نهادی که اسمش «رمسای» بود به من گفته شد که نمی شود برای من کلاس زبان جداگانه بگذارند زیرا استاد وقتش پر است و نمی توانند استاد دیگری هماهنگ کنند. اما گفته شد که اگر دوست داری می توانی با فردی که در کلاس دیگری است و جداگانه آموزش می بیند آموزش ببینی. گفتم کیست؟ گفتند که فردی است به نام احسان بیدی.
احسان بیدی از جداشدگان سابق در عراق بود و توسط کمیساریای عالی پناهندگان از عراق به آلبانی منتقل شده بود. رجوی نیز به شدت با حضور او در آلبانی مخالفت می کرد و از مقامات دولت آلبانی درخواست اخراج او را داشت زیرا عنوان می کردند که بیدی مامور حکومت ایران است ولی دولت آلبانی می گفت که او تحت نظارت کمیساریا است و فرقه چنین اختیاری ندارد تا او را دیپورت نماید. فرقه به واسطه خرج کردن دلارهای فراوان از سوی پلیس برایش محدودیت هایی اعمال می کرد تا او خودش از آلبانی بگذارد و برود اما احسان بیدی هم روی رجوی را کم کرده بود و با تمام محدودیت هایی که برایش گذاشته بودند از آلبانی بیرون برو نبود.
من قبول کردم که با وی کلاس زبان بروم. با بیدی آشنایی چندانی نداشتم ولی قبل از خروجم از سازمان به خاطر تبلیغات گسترده ای که در تشکیلات رجوی علیه او وجود داشت نامش را شنیده بودم.
آشناییم با بیدی روز به روز بیشتر شد و با هم رفت و آمد داشتیم. مزدوران رجوی که ما را در کوچه و خیابان با هم می دیدند اخبار را به عناصر رجوی گفته بودند و رجوی از این موضوع بسیار خشمگین بود. دیگر نمی دانستند که چکار کنند زیرا من به خاطر وجه ای که در فرقه داشتم و خیلی ها مرا می شناختند برایم احترام قائل بودند و رجوی مانده بود که این تناقض را چگونه با افراد حاضر در تشکیلات مطرح کند. بعدها توسط برخی ها که جدا شده بودند متوجه شدم برخی از افراد در نشست های تشکیلاتی سوال کرده بودند که فلانی یعنی من، چطور شد که جدا شد، مگر او ارتباط خوبی با تشکیلات نداشت که در پاسخ گفته بودند هر کس که به انقلاب خواهر مریم پشت کند هر کسی که باشد فرو خواهد ریخت. به راستی چه مزخرفاتی به هم می بافتند و به بقیه می گفتند. اکنون هر چه از آن انقلاب مسخره فاصله گرفتم بیشتر پی می برم که عجب حماقتی کرده بودم. چه داستانی شده بود و کجا قرار گرفته بودم. بعد از حدود یک سال من به قصد آلمان از کشور آلبانی به صورت قاچاقی خارج شده و با مرارت های بسیار خودم را به آلمان رسانده و دوران آرامش من شروع شده بود.
وقتی که می خواستم به ایران برگردم / ۱
انتهای پیام