• امروز : یکشنبه - ۲ دی - ۱۴۰۳
  • برابر با : Sunday - 22 December - 2024
روایتی از محمدرضا مبین، عضو نجات یافته از فرقه منحوس رجوی

«علیرضا اسفندیاری» را به جرم درخواست خروج، خون آلود کردند

  • کد خبر : 29985
  • 24 می 2021 - 11:37
Mobin mohammad Reza 4

یکی از چهره های شاخص سال ۱۳۷۶ در قسمت پذیرش فرقه رجوی «علیرضا» بود. او خود را بچه تهران معرفی می کرد، باسواد، به لحاظ سیاسی یک پله بالاتر از بقیه، دارای تحصیلات آکادمیک، آشناتر از ما با سازمان، با عینکی روی صورت و مهربان بود.

به گزارش فراق به نقل از انجمن نجات مرکز آذربایجان شرقی، بعدها در جریان سرکوب های شدید درون سازمانی وقتی که علیرضا را به شدت زیر ضرب برده بودند، متوجه شدم که سال قبل از پیوستن او به سازمان در عراق، خواهرش در بغداد و در یک عملیات کشته شده است.

علیرضا با ترفند های معمول سازمان در جذب نیرو که ذره ای صداقت در این پروسه وجود ندارد، در تور سازمان افتاد. از این دست آدم ربایی ها در تاریخچه سراسر ننگین سازمان بسیار اتفاق افتاده است که در این مقال قصدم پرداختن بدان ها نیست. داستان غم انگیز علیرضا اسفندیاری، برادری که با ترفند دیدار یا خونخواهی خواهر به عراق کشانده شده بود اما خود نیز قربانی شد شنیدنی و خواندنی است چرا که امثال این قصه های دردناک در فرقه منحوس رجوی بسیار است.

علیرضا اسفندیاری، در سال ۱۳۷۶ به فرقه رجوی در عراق پیوست. او را که با بهانه خونخواهی خواهرش به عراق کشانده بودند، از همان اول با دیدن مناسبات غیرانسانی رایج در سازمان، به مظلومیت خواهر و اینکه برای هیچ و پوچ به کشتن داده شده است پی برد و از همان روزهای اول به مخالفت با سیاست های سرکوبگرانه مسعود رجوی پرداخت.

علیرضا پس از سال ها پاسیویسم در مناسبات سرانجام درخواست خروج از مناسبات را داد. اما پاسخ رجوی به وی چه بود: علیرضا اسفندیاری باید خفه و لال در مناسبات باقی بماند، رفتنی در کار نیست.

همان روزها بود که علیرضا یک روز اعلام کرد که نمی خواهد به نشست عملیات جاری بیاید. علیرضا حرفش را با تمام جسارت و شجاعت زد و البته که بهای بسیار سنگینی را هم پرداخت.

برای روشن شدن نحوه مفقود شدن علیرضا اسفندیاری برادر فرشته، مجبور هستم که به آن روزها در عراق رفته و قضیه را کاملا توضیح بدهم:

عید نوروز ۳۷۷ ، بعد از پروسه طولانی زندان انفرادی من، به سالن اجتماعات قرارگاه باقرزاده در نشست رهبری برده شدم. این اولین بار بود که قراربود من مسعود و مریم را از نزدیک ببینم. در سالن مسعود و مریم، همه را به شور و فتور وادار می کردند. آهنگ های شاد با ریتم های تند از بلندگوها در حال پخش بود.

صحبت های مسعود، همه از سرنگونی و سرنگون کردن بود. نشست دو سه روز طول کشید و مسئولین و فرماندهان، از عملیات فروغ و علل ناتوانی در سرنگونی و ضعف های خود می گفتند.

مسعود هم بحث ها را روی ضعف های فردی برده و ابدا از خودش انتقاد نمی کرد که چرا هزاران نفر را در عملیات های مختلف سازمان به کشتن داده است.

در یک جای بحث به فرمان مسعود، تابلوئی را روی سن قرار دادند. مسعود رجوی سر رشته کلام را به دست گرفت و با شیادی خاص خودش، چنین توضیح داد که من دیگر بیش از این وارد ضعف های فردی تان نمی شوم، آنها را البته در یگان های خودتان و با مسئولینتان حل و فصل کنید. او اضافه کرد، تحولات بین المللی و وقایع دنیای بیرون، فارغ از ضعف های فردی شما، رو به جلو در حرکت است. رجوی به درگیری های بین جناحی هم در ایران اشاره کرده و توضیح داد که همه کارها از امروز در یک مدار جدید و در یک دوران جدید انجام خواهد گرفت تا با سرعت بیشتری به سرنگونی برسیم.

بچه ها هم شعار می دادند: « مریم مهر تابان، رو دوش قهرمانان، می بریمش به تهران…»

وی اسم این دوران را هم، دوران آمادگی برای سرنگونی و آ- ۷۷، اعلام نمود. در همین حین موزیک شادی با صدای بلند پخش می شد و همه هورا کشیده و داد و بیداد می کردند.

مسعود گفت اگر تا امروز ۱۰ ساعت کار می کردید، از این به بعد باید خیلی بیشتر کار کنید. تمام زرهی ها را سرویس کرده و آماده نبرد آخر کنید. نبرد نهائی و نبرد سرنگونی در راه است و شما باید امانت بزرگ مردم ایران، یعنی خواهر مریم را به تهران ببرید.

مسئول من، ابوطالب هاشمی که درجریانات بعدی کشته شد کنارم نشسته بود و گفت: محمدرضا، عجب شانسی آوردی، درست زمانی به ارتش آمدی که دیگر قرار است برویم ایران و مردم را آزاد کنیم. خیلی خوش شانس هستی.

به قدری مسعود زیرکانه و شیادانه بحث را پیش می برد که من دیگر به کلی زندان انفرادی و کل جریانات کثیفی که به سرم آورده بودند را نزدیک بود فراموش کنم. ولوله عجیبی تمام یگان ها و نفرات را فرا گرفته بود. مسئولین به همدیگر تبریک می گفتند. همه می گفتند بالاخره برادر سوت سرنگونی و عملیات آخر را به صدا در آورد.

تعدادی هم پشت میکروفن رفته و صحبت های مسعود را تایید کرده و حسابی به آن روغن داغ اضافه می کردند. کم کم من هم باورم شد که یک اتفاقاتی افتاده و بزودی به نبرد آخر اعزام خواهیم شد.

مسئولین می گفتند این مهم ترین سرفصلی است که برادر تا کنون اعلام کرده و دیگر سرنگونی حتمی است. مسعود هم از همه قول گرفت که در برگشت از این نشست، ضمن ادامه دادن این بحث در یگان ها، باید همه زرهی ها و ادوات سرنگونی، مهیای عملیات نهائی شوند. یک چیزهائی هم از قول صاحبخانه می گفت که من منظورش را زیاد نمی فهمیدم، اما مسئولم توضیح داد که منظوراز صاحبخانه، سیدالرئیس صدام حسین رئیس جمهور عراق است که ادوات زرهی به ما می دهد و برخی پشتیبانی ها را از ما انجام می دهد.

نشست تمام شد و قرار شد به قرارگاههایمان برگردیم. من در سازماندهی ها جزو ارتش ششم شدم که باید در قرارگاه جدید در نزدیکی شهر العماره در جنوب عراق، اسکان پیدا کرده و مستقر می شدیم.

العماره از شهرهای بسیاربسیار گرم عراق بود. هوای شرجی قرارگاه همایون از مشخصه های بارز این قرارگاه بود. هر روز صبح پرچمی را که در وسط قرارگاه در اهتزاز بود نگاه می کردم، اگر از سمت جنوب می وزید یعنی امروز روز مرگ است، وزش سمت باد از جنوب به شمال علامت شرجی بودن هوا در آن روز بود. برای امثال من هم که بچه مناطق سردسیر ایران بودم، این فشار گرما و شرجی ضریب می خورد و چند برابر می شد.

اما یک روز خبر مهمی اتفاق افتاد: قرارشد همه بچه های مرکز ۳۴ به نشست اف جی (فرمانده قرارگاه ) برویم.

ظاهرا خبر مهمی بود، ژیلا دیهیم فرمانده قرارگاه بود. زنی با صدای بلند و خشن و البته سرسپرده به تشکیلات بود، زمانی هم از اعضای تیم حفاظت مریم رجوی (قجرعضدانلو) بود.

در سالن نشست که از چسبیده شدن چهار بنگال بزرگ درست شده بود، همه چیز آماده شده بود. بلندگو ها هم آماده بود. ژیلا دیهیم وارد شده و پس از چند دقیقه مکث، صحبت را شروع کرد. معلوم بود که یک موضوع جدی در دستور کار نشست وجود دارد. زنان دیگری هم در طرفین ژیلا نشسته بودند. در حین صحبت علیرضا اسفند یاری را چند فرمانده دسته در میان خود به سالن آورده و در ردیف جلو نشاندند.

ژیلا با اشاره به علیرضا اسفندیاری شروع به صحبت کرد و گفت: از انفجار قرارگاه حبیب این علیرضای ترسو شلوارش را خیس کرده و می خواهد نزد حکومت برود. من هم از قرارگاه حبیب به قرارگاه همایون منتقلش کردم بلکه آدم شود و به خاطر خانوادۀ شهیدش! هم که شده فعلاً بماند تا حکومت را سرنگون کنیم و بعد گورش را گم کند.

تعدادی از افراد شروع کردند به انتقاد از علیرضا و با تحریکات از سوی ژیلا که می گفت نشست انتقادی نیست احمق ها این مزدور اعلام بریدگی کرده، حسین مدنی شروع به فحاشی کرد و با همانهایی که برای همین کارآمده بودند به طرف علیرضا حمله کرده و به شدت وی را با مشت و لگد خون آلود و بعد هم او را از سالن خارج کردند. ژیلا موقتا نشست را تعطیل اعلام کرد تا فردا.

فردای آن روز نشست دوباره شروع شد و علیرضا به طور باور‌نکردنی اعلام کرد که من از ترس نیست که می‌خواهم بروم آقای رجوی دیگر رهبر عقیدتی برای من نیست و من فکر می کنم خاتمی جام زهر نیست و ما اینجا قفل شده‌ایم و دیگر ارتش آزادیبخش کارایی ندارد. همه بچه‌ها برای چند لحظه‌ای ساکت شده بودند و هیچ‌کس حرفی نمی‌زد.

هر چقدر موضع گیری ها و حملات فیزیکی بیشتر می شد، علیرضا بیشتر مقاومت می کرد. برای من این حد از شهامت هم عجیب بود. من علیرضا را از نزدیک می شناختم و مدتی بود که به یگان ما آمده بود و در نشست عملیات جاری با هم بودیم، مطلقا حرف نمی زد. اولش فکر می کردم که حرف زدن بلند نیست، اما در کار که با هم کار می کردیم دیدم اتفاقا خیلی هم پرحرف و نکته سنج است. علیرضا بسیار دقیق و خوش فکر بود اما در نشست ها و صفر صفر های روزانه مطلقا صحبت نمی کرد و وقتی هم مسئولی می گفت نکته ای داری بگو می گفت من چیزی ندارم.

نشست های دیگ علیرضا دو یا سه روز ادامه داشت. ظاهرا مسعود گفته بود که فرماندهان حق ندارند رخت چرک های خود را روی میز من بیاندازند و اگر حلقه  ضعیفی پیدا شد باید فرماندهان قرارگاهها خودشان این موضوع را در یگان هایشان حل و فصل کنند. این نشستها هر روز حدود ۱۶ساعت طول می کشید. آن روز علیرضا را در نشست دیگ دوباره حسابی کتک زدند تا او مجاهد شود اما علیرضا گفت می خواهم بروم. در این نشست ژیلا اعلام کرد که سازمان تصمیم گرفته علیرضا را اخراج کند و رو به وی گفت، بیا مزدور ورقه ها را امضا کن که علیرضا بلند شد و به سرعت ورقه ها را امضا کرد. ژیلا بعد از چند ثانیه مکث و خیره شدن به وی ورقه ها را پاره کرد و گفت، کور خواندی مزدور کثیف. می‌خواستیم ثابت شود که مزدور ایران هستی که ثابت شد. ولی کور خوندی در سازمان مقوله ای به عنوان بریدن نداریم و خروج ممنوع است و برادر مسعود گفته تا سرنگونی به زور هم که شده تو را با خود می کشیم!

از آن روز به بعد دیگر علیرضا را ندیدیم تا یک روز ظهر که برای ناهار در سالن غذاخوری بودم دیدم علیرضا با فریاد و لباس های پاره و پابرهنه وارد سالن شد و به طرف بچه ها دوید و درخواست کمک کرد. او فریاد می‌زد، محمود فخر می‌خواهد مرا بکشد. محمد کریمی که کشتی گیر بود علیرضا را بلند کرد و زدش زمین. رضا جبلی که از بچه های خارجه بود و اهل اصفهان، محمد کریمی را هل داد و علیرضا را بلند کرد. رضا پرسید: کجا بودی؟ چی شده؟ او همچنان فریاد می‌زد محمود فخر می‌خواهد مرا بکشد. من از زندان فرار کردم.

محمود فخر یا فخاری از اعضای قدیمی و اطلاعات قرارگاه شش بود. برادر کوچکترش مهدی فخار که تا روز‌های آخر با هم بودیم و اکنون سالهاست که از فرقۀ رجوی جدا شده است برایم تعریف کرد که برادرش سال ۷۳ در زمان چک امنیتی وی را مورد ضرب و شتم شدید قرار داده است و به همین دلیل از وی متنفر بود و از او دوری می کرد. امیدوارم روزی خودش افشاگری کند. در این زمان محمود فخر آمد و می‌خواست علیرضا را ببرد که رضا جبلی نگذاشت. علیرضا بشدت لاغر شده بود و خیلی می ترسید. محمود فخاری رفت و با جمیله فیضی و تعدادی از فرماندهان برگشت. جمیله فیضی به بچه ها گفت: نگران نباشید. علیرضا برای کارهای خروجی اش به اشرف منتقل می‌شود.

بالاخره علیرضا را با صورتی خون آلود و پس از مشت ولگد های زیاد بردند ودیگر از او خبری نشد. هرگز از علیرضا خبری نشد.

گویا بر خلاف گفته های ژیلا دیهیم، علیرضا اسفندیاری را در همان قرارگاه همایون و در یک جای مخفی زندانی کرده بودند. از آن زمان دیگر هیچکس علیرضا اسفندیاری را ندید.

حسین مدنی آن روز نقش بسیار مهمی در سرکوب علیرضا داشت. حسین مدنی بعد ها در قرارگاه اشرف در درگیری های اشرف باعراقی ها، به طرز فجیعی کشته شد.

فردای آنروز ژیلا دیهیم به قرارگاه حبیب منتقل و جملیه فیضی به جایش فرمانده قرارگاه همایون شد. گویا به دلیل این ناتوانی در مجاهد کردن علیرضا با کتک و ضرب و شتم، از سمتش خلع شده بود، گرد بدبختی و سرکوب در همه جای قرارگاه العماره نشسته بود.

امیدوارم قدری روشن شده باشد که مسعود رجوی با چه ترفندهائی افراد را به عراق کشانده و به کشتن می داد.

این روایت توسط اعضای جداشده ی دیگری نیز نقل شده است که یک مورد از این حکایت های نقل شده  مستند به عنوان گواهی بر حقانیت این موضوع در زیر آورده می شود:

مهدی خوشحال درباره علیرضا اسفندیاری نوشته است:

«علیرضا، زندانی سیاسی آزاد شده در ایران، در سال ۱۳۷۶ وارد سازمان مجاهدین خلق در عراق شد. او از دانشجویان خارج از کشور بود و در سالی که وارد سازمان شد، ۳۳ سال سن داشت و هنوز مجرد باقی مانده بود. علیرضا اسفندیاری، اولین بار در پذیرش سازمان دیده شد که در آن حین مراحل آموزش های ایدئولوژیک-تروریستی را سپری می کرد و سپس به قرارگاه همایون واقع در شهر العماره عراق، مامور شد و تا سال ۱۳۷۹ در آن جا به سر می برد.

علیرضا، در یگان تانک های چیفتن کار می کرد و در رشته مکانیکی و برقی و تاسیساتی، مسئولیت خودروهای یگان را بر عهده داشت. با این حال، از نگاه سازمان، علیرضا عضوی غیر خودی و ناراضی محسوب می شد و هیچ گاه سازمان وی را به مسئولیت های حساس یگان نگمارد. متقابلاَ علیرضا نیز دائماَ ساکت و خموش بود و در نشست های یگان هیچ گونه موضعی اتخاذ نمی کرد و با سکوتش، نارضایتی اش را بروز می داد، چیزی که هیچ گاه از چشمان تیزِ سازمان پنهان باقی نماند.

وضعیت تشکیلاتی و نارضایتی علیرضا در قرارگاه همایونِ مجاهدین، هیچ وقت عوض نشد تا این که در تابستان سال ۱۳۷۹، ژیلا دیهیم، فرمانده قرارگاه، طی نشستی با حضور ۲۰۰ تن از اعضای مجاهد، علیرضا اسفندیاری را به جرم نارضایتی و محفل زدن، به محاکمه کشیدند. در آن نشست، ژیلا دیهیم، علیرضا را متهم کرد که با خطوط سیاسی و تشکیلاتی سازمان زاویه دارد و قرار بر این شد که بعد از خاتمه دادگاه، برای علیرضا اسفندیاری کلاس سیاسی بگذراند تا این که ابهاماتش در ارتباط با سازمان، رفته رفته بر طرف شود. سه ماه تمام از درس کلاس های سیاسی علیرضا گذشت و هیچ گونه تغییری در احوال وی و نظراتش رخ نداد.

بدین سبب سازمان ناچار شد طی دادگاهی مجدد، علیرضا را به محاکمه بکشد. در این دادگاه نیز که هم چنان رئیسش ژیلا دیهیم بود، حدود ۳۰۰ الی ۳۵۰ عضو مجاهد، شاکی و شهود دادگاهی بودند که مجرم یک تنه و بی هیچ وکیل مدافع و عضوِ خانواده اش، در حال محاکمه شدن بود. زمان دادگاه حدود ۸ الی ۱۰ ساعت به درازا کشید. علیرضا وقتی بازی و سناریوی از پیش تعیین شده قضات دادگاه را باخت، شاکیان پرونده که تا دیروز با وی همرزم و همسنگر بودند، به سرش ریخته و کتک مفصلی نثار علیرضا کردند و با ادای فحش های چارواداری مانند بی ناموس، بی شرف، خائن، مزدور و غیره، از علیرضا اسفندیاری پذیرایی جانانه ای به عمل آوردند تا مبادا حق رهبری از گلویش پایین برود. با این وجود و با وجود این که علیرضا اسفندیاری در صحن دادگاه توسط همرزمان و برادرانش، مورد هتاکی و بی حرمتی و ضرب و شتم قرار گرفت، دست از مقاومت بر نداشت و هم چنان بر مواضع و اصولش پافشاری کرد. پس از این که آخرین دادگاه علیرضا اسفندیاری در قرارگاه همایون، خاتمه یافت و حکم دادگاه مثل همیشه به صورت مخفی صادر شد، تا کنون هیچ کس از وی سراغی ندارد و یاسر عزتی که یکی از همرزمان و شاهدان دادگاه و مقاومت علیرضا اسنفدیاری در مقابل سازمان بود، حتم و گواهی می دهد، سازمان مجاهدین، علیرضا اسفندیاری را ابتدا به جرم نارضایتی، دادگاهی، و سپس وی را طی حکمی مخفی، ابتدا محکوم و سپس سر به نیست کرده است – گفت و گو با یاسر عزتی، دوست و همرزم قربانی، آلمان، مارس سال ۲۰۰۵؛ یاسر عزتی از نیمه تبخیرشدگان مجاهدین خلق است.»

امروز بعد از ۲۵ سال، مسعود رجوی، آنچه از کاشته‌هایش درو کرده چیزی جز نفرت مردم ایران در داخل و انزوای گسترده سیاسی در منطقه و جهان، نیست. خودش هم که گور به گور شده است. اما امیدوارم امثال علیرضا اسفندیاری که اگر توانستند جان سالم بدر ببرند به میدان آمده و حقایق پشت پرده را افشاء کنند. دوستانی هم که اگر اکنون در مناسبات باقی هستند بدانند که سرنوشت علیرضا، باید درس عبرتی برای همگان باشد و بدانند که رجوی به برادرِ فرشته اسفندیاری هم رحم نکرد چه برسد به بقیه.

روایت از: محمدرضا مبین

عضو نجات یافته از فرقه منحوس رجوی

انتهای پیام

لینک کوتاه : https://feraghnews.ir/?p=29985