ارتش عراق در ۱۹ فروردین ماه ۱۳۹۰ به اردوگاه اشرف حمله کرد تا به حکم دادگاه عمل کرده و زمین های غصبی کشاورزان را از رجوی باز پس بگیرد. ماجراهای زیادی آن روز رخ داد که قصد دارم به یکی از آنها اشاره کنم.
من با برادر کوچکتر مرتضی بهشتی به نام مصطفی که به میلاد مشهور بود در یک قسمت کار می کردیم و بهتر بگویم من فرمانده میلاد بودم.
شب قبل از حمله من طبق توصیه هایی که از طرف مسئولین بالاتر به من و سایر فرمانده هان نیرویی شده بود باید به نیروهای خودمان قوت قلب می دادیم تا از لشکر کشی ارتش عراق نترسند در حالی که خودمان در اوج التهاب بودیم و به گونه ای وحشت داشتیم زیرا هیچ چیز برای دفاع از خودمان نبود.
من شش تحت مسئول داشتم که فکر می کردم میلاد نسبت به بقیه حساس تر است و باید در کنار خودم باشد تا مراقب او باشم. زیرا احساس می کردم که نگران برادر بزرگترش است. خودش چند بار به من گفت که نگران مرتضی است زیرا مرتضی یک بچه هم دارد. می گفت نمی خواهد که برادر زاده اش بی پدر شود و اشک می ریخت. گویی که برای میلاد الهام شده بود که امشب آخرین شب زندگی برادرش است.
آن شب سخت در میان انبوهی دلهره و نگرانی صبح شد. ما تمام شب بیدار بودیم و شاهد افزایش نیروهایی بودیم که ارتش عراق مستمر وارد صحنه می کرد. زرهیهای زیادی که هر کسی را به فکر فرو می برد که ما با کدام سلاح باید به مقابله با آنان بپردازیم. دیگر خودم توان روحیه دادن به زیر دستانم را نداشتم و فقط به آنان می گفتم که تلاش کنید تا در زمان حمله گلوله نخورید چیزی که خودم به آن باور نداشتم.
بالاخره آن شب سهمگین تمام شد و با روشنایی اول صبح زرهی های ارتش عراق دستور حمله را از بالا دریافت کرده و پیشروی خود را شروع نمودند.
وقتی حمله شروع شد اوضاع به هم ریخت و من دیگر هیچکدام از تحت مسئولینم را ندیدم. میلاد که بیشتر از بقیه حواسم به او بود نیز در گرد و غبار و دود و دم حمله گم گشت. نیم ساعتی از حمله نگذشته بود که من به دلیل اینکه خیلی به نیروهای مهاجم نزدیک بودم مورد اصابت گلوله قرار گرفتم و به بیمارستان منتقل گشتم.
دو روز بعد از حمله که در بیمارستان جهت پانسمان به قسمت دیگری منتقل می شدم ناگهان میلاد را دیدم که سرش باند پیچی شده است. سوال کردم که چه شد؟ وی گفت که در درگیری تن به تن یکی از سربازان عراقی با باتوم چند ضربه به سرش زده که بیهوش شده و بعدا به بیمارستان منتقل شده است. احساس کردم که میلاد خیلی بد حال است، ابتدا فکر کردم به خاطر ضرباتی است که به سرش وارد آمده ولی وقتی که سوال کردم از برادرت چه خبر، اشک در چشمانش حلقه بست و گریه را سر داد.
متوجه شدم همان شد که نباید می شد. برادر میلاد همان صبحدم بر اثر شلیک یکی از تک تیراندازان عراقی مورد اصابت گلوله قرار گرفته و در دم کشته شده بود.
مرتضی بهشتی به هوای کار کردن به ترکیه آمده بود اما با فریب و نیرنگ عناصر رجوی که برای جوانان ایرانی تور پهن می کردند و آنان را با وعده رفتن به اروپا و گرفتن پناهندگی به عراق و به اردوگاه اشرف منتقل می کردند گول خورده و مسیر زندگیش توسط مشتی از خدا بی خبر تغییر پیدا کرد.
مرتضی تازه ازدواج کرده و صاحب یک بچه پسر شده بود ولی به دلیل شرایطی که داشت تصمیم گرفته بود به اروپا رفته و کار پیدا کند که به دام رجوی افتاد. در همین راستا تحت فشارهای رجوی مجبور شد برادرش مصطفی (میلاد) را هم به کنار خود در اردوگاه اشرف بیاورد ولی آنقدر این تشکیلات مزخرف رجوی جنایتکار است که هرگز اجازه نمی دهد که دو خویشاوند در کنار هم و در یک قسمت زندگی کنند. لذا این دو برادر از هم جدا بودند و هر کدام در یگانی دیگر مشغول بودند. شاید ماهی و یا چند ماه یک بار موضوعی پیش می آمد که این دو امکان دیدار هم را داشتند.
در آن حمله مرتضی گلوله خورد و کشته شد. مصطفی از آن روز به بعد حق نداشت از برادرش حرف بزند زیرا رجوی می گفت کسانیکه مرده اند شهدای سازمان هستند و به کسی ربطی ندارد و آن شهدا متعلق به رهبری هستند. کسی حق ندارد به خاطر آنان اشک بریزد و غصه بخورد، حق اصلی به رهبری تعلق دارد .
میلاد نیز تحت این حرفها و فشارهایی که به او می آمد جرات نداشت از برادرش حرف بزند. این وضعیت ادامه داشت تا که رجوی تحت فشارهای بین المللی مجبور به ترک اردوگاه اشرف شد. تمام کسانی که در درگیری های اشرف کشته شده بودند نیز در همان اشرف ماندند و دیگر کسی موفق نشد که بر سر خاک آنان برود.
رجوی به اهدافش رسیده بود، خون آشامی که هرگز سیری از خون فرزندان ایران نداشته و ندارد.
روایت از: بخشعلی علیزاده
انتهای پیام / فراق