هنگام ورود به فرقه رجوی ما شش نفر بودیم و به محلی به نام ورودی در داخل پادگان اشرف برده شدیم. اول که وارد می شوید باید به ورودی بروید. بعد از طی دوره ای به نام پذیرش به مقر رفتیم. در این دوره اولیه، اول آموزش تشکیلاتی شروع شد. اکثر حرف ها و بحث های آنجا این بود که در فرقه تبعیضی وجود ندارد.
لباس یک شکل است و درجه و قپه نداریم. ظروفی که با آن غذا می خوریم مثل لیوان، سینی و قاشق یک شکل است. حتی وسایل فردی چه خواب و پوشش یک شکل است. خب اول این حرف ها را باور کردیم. همه ما از ایران آمده و یک شکل بودیم و از بچه های فرقه کسی با ما نبود که تبعیض را ببینیم.
آموزش های ما به صورت فشرده بود – جنگ دوم آمریکا با عراق داشت شروع می شد و اینها می خواستند هرچه زودتر ما را ترخیص و به یگان های به اصطلاح رزمی بفرستند- ما این دوران را در بیابان ها گذراندیم.
بعد از پایان درگیری و آرام شدن نسبی اوضاع برگشتیم به همان پادگان اشرف لعنتی و این بار وقتی ما را سازماندهی کردند. من با بچه های فرقه که پدراشون یا مادرشون یا کس و کاری در فرقه داشتند و در این فرقه بزرگ شده بودند هم مقر شدم.
اوقاتی که برای کار جمعی (بیگاری) یا پروژه ساختمانی یا کارهای دیگر می رفتیم حتی یکی از این بچه ها با ما نمی آمد.
یکبار یکی از نفرات که چند سال از من جلوتر آمده بود و ناراضی بود (قصد برگشت داشت و برگشت ایران) در پاسخ تعجب من به طنز گفت: اونها بچه های سازمان هستند عزیز دوردونه اند، آنها را نمیارند توی این گرما برای تو کار کنند. گفتم یعنی چی؟ گفت، اینها بچه هایشان را در دفترها و آموزش های کامپیوتر و چیزهای دیگر میگذارند و نفراتی که بچه سازمان نیستند مثل من و تو باید توی این گرما کار کنیم. من اولش باور نکردم و چون می دانستم این می خواهد برود فکر کردم به خاطر اینکه ناراضی است این حرف ها را می زند.
چون آشنایی نداشتم و مخم را اساسی پر کرده بودند. هرکس حرفی می زد یا باور نمی کردم و یا با او مخالفت می کردم که اینطور نیست.
بعد چند ماه یکی از بچه های ملیشیا با من رفیق بود گاهی اوقات پنجشنبه می نشستیم توی پارک مقر و صحبت می کردیم. من در حرف های او نکات جدیدی می دیدم که با تمام آنچه به ما گفته بودند فرق داشت.
انگار چشمم داشت باز می شد که نکنه حرف های اون رفیقم درست باشه؟ مثلا یک بار بچه فرقه آمد و گفتم که امروز کجا بودی؟ کارت کجا بود؟ گفت کار من مشخص هستش و همیشه آنجا کار می کنم. گفتم ثابت هستی؟ گفت: آره الان چند سال هستش که توی این کار هستم.
گفتم: مگه مثل بقیه نیستی که پنجشنبه ها تعطیل می کنند و به کار جمعی می آیند؟ با لحنی نیش دارگفت؟ من و کار جمعی؟ این کار برای امثال من نیست من شرط کرده و بهشان گفته ام هیچ گونه کار دیگر غیر این کار نمی رم وکار نمی کنم.
وقتی این حرف را زد چشمم باز شد. حتی به لایه بالا که ام جدید بودند هم نگاه می کردم. به نفراتی که اسیر بودند و بهشون آوردگاهی می گفتند با نفراتی که از خارج یا هوادار فرقه بودند خیلی فرق می گذاشتند.
مثلا به آنها نیرو یا مسئولیت خوب و عالی می دادند ولی به نفرات دیگر کارهای یدی و به قولی سیاه می دادند.
احساس دیگری پیدا کرده بودم. بیشتر به بچه های فرقه نگاه می کردم که بالاخره کارشون چی هست؟ مسئولیت آنها چی هست؟ و وقتی نگاه می کردم همه یک طوری مسئولیتی راحتی در درست داشتند. حتی بعضی از همین بچه ها لب تاب های خصوصی داشتند که بازهای کامپیوتری می کردند.
به آنهایی که از ایران آمده بودند می گفتند که شما بدهکار سازمان هستید! زیاد زنده ماندید و توی این چند سال دیر آمدید، شما باید این را جواب بدهید، و با همین سلاح دهن نفر را می بستند.
در یکی از نشست ها نفری که اسیر قبلی بود و چنین تبعیضی را می دید به خود رجوی ملعون گفت که چنین چیزی را احساس می کند و البته گفت تحلیل ذهنی من است. رجوی شروع کرد به بحث کردن و خلاصه چنان بحثی کرد که حد و حساب نداشت. اما برای نفری که این سوال را کرد در مقر نشست گذاشته شد که درک و دریافتش را بگوید و این نشست تبدیل شد به نشست انتقادی از این نفر بیچاره که می گفت احساس می کنم تبعیض وجود دارد. حدود ۲۵ نفر بودیم که نصف آنها انتقاد کردند.
من که خیلی به هم ریخته بودم دست بلند کردم و مسئول نشست گفت بگو. گفتم این حرف ها و انتقادات کلا غلط و اشتباه است. نفر داره با مسئول نشست بحث می کند اگر حرفش ایراد داشت اول مسئول نشست بهش می گفت حرفت غلط است ولی مسئول نشست چیزی نگفت و جواب داد. بعد از نشست مسئول نشست که عسکر بود مرا صدا کرد و گفت از تو انتظار نداشتم که روبروی جمع بایستی. من هم به او گفتم خود مسعود گفته هرکس حرفی، بحثی دارد می تواند بیاید و حرفش را بزند و جواب بگیرد چه سیاسی چه تشکیلاتی و چه ایدئولوژی. وقتی که شما بعد از نشست این طوری با نفر برخورد می کنید مگر دفعه بعد حرف می زنه و حتی اگر حرفی داشت نمی زند.
عسکر گفت مثل اینکه واقعا پشت اون هستی مذاکره با تو بی فایده است. من هم گزارش نوشتم ودادم ولی خب فایده ای نداشت. تازه به آن نفر گفتند پروژه بنویس و فاکت های تبعیض را در جمع بخوان.
از طرف دیگر چاره ای جز صبر و تحمل نداشتم و تنها چیزی که آخرش برای خودم بستم این بود که باید صبر کنم و تحمل کنم تا فرجی بشود که شکر خدا فرج حاصل شد و از این فرقه کثیف خلاص شدم و الان در آزادی کامل دارم زندگی می کنم.
روایت از: مالک بیت مشعل
عضو نجات یافته از فرقه رجوی
انتهای پیام