ما می دانیم که در جامعه هیچ کس به جز یک دیکتاتور مطلق نمی تواند به طور کامل آزاد باشد. آزادی بقیه افراد در جامعه نسبی است و به اعتقادات، خواست ها و آرزوهای آن ها برمی گردد و به محدودیت هایی که در جامعه (به شکل قانون، اخلاقیات، فرهنگ و دین) برای عدم تجاوز افراد به آزادی و حقوق دیگران گذاشته شده است. به این ترتیب می توان نتیجه گرفت که آزادی ما در جامعه نسبی و محدود است به آزادی دیگران و قوانین عرفی، مذهبی و حقوقی جامعه ای که در آن زندگی می کنیم. بنابراین وقتی ما صحبت از آزادی به طورعام می کنیم، معنی نسبی آن را در نظر داریم و نه یک مفهوم مطلق.
حال اگر آزادی نسبی را همان بدانیم که مدّ نظر ماست، در یک دیکتاتوری مطلق که خود را فقط در شکل داستان ۱۹۸۴ جورج اورول نشان می دهد و نیز در یک فرقه ی مخرب که عشق برای رهبر فرقه و آزادی او مطلق است، عشق به دیگران به حداقل و یا صفر می رسد و محدودیت ها روی آزادی پیروان هم مطلق می شود. به عبارت دیگر مطلق بودن آزادی دیکتاتور و رهبر یک گروه به دلیل نسبی بودن آزادی، می طلبد که آزاد نبودن بقیه هم مطلق شود. و یا عشق ورزی همه نسبت به یک نفر و تنها نسبت به او می طلبد که عشقورزی آن ها نسبت به دیگران هم به حداقل برسد. به این ترتیب در یک فرقه مخرب، هیچ کس مگر رهبر، آزاد نیست و هیچ کس به جز رهبر نمی تواند فی الواقع، آن گونه که در درونش هست، باشد و بقیه نیز باید برای ادامه ی حضور در چنین جمعی، تلاش کنند که «خودشان» نباشند و یا با رهبر حداکثر انطباق را پیدا کنند. به عبارت دیگر «خود»، افکار، آرزوها، خواست ها، اعتقادات، احساسات و عواطف شخصی خود را به فراموشی سپرده و همانند رهبر بشوند. (توجه شود که «خود» بودن، یعنی آزادی، و در نتیجه نا«خود» بودن یعنی آزاد نبودن)
البته باید توجه داشت که با این تعریف از آزادی، همان طور که ما نمی توانیم حتی در دموکراتیک ترین جوامع، آزاد مطلق باشیم، به عکس حتی در بدترین نوع دیکتاتوری ها نیز یک فرد نمی تواند به طور مطلق غیر آزاد باشد. چرا که هیچ دیکتاتوری نتوانسته و نمی تواند به طور ۲۴ ساعته افراد را در زندان فیزیکی و روانی قرار داده و تمام حرکات، افکار، خواست ها، رؤیاها و احساسات آن ها را تحت کنترل خود داشته باشد و آن ها مطلقاً نتوانند حتی لحظه ای خودشان باشند. شاید نزدیک ترین حالت به این مطلق بودن آزادی و خود بودن رهبر و به عکس این ناخود بودن و آزاد نبودن مطلق پیروان را فقط در یک فرقه مخرب پیدا شود که در واقع پدیده ای است محدود و شاید آزمایشگاهی.
علت این که حصول چنین پدیده ای در یک فرقه مخرب ممکن می شود به این برمی گردد که نظارت و کنترل بر کارکردها و افکار و احساسات و … افراد به جای آن که از بیرون آن ها (مثلاً به شکل غل و زنجیر و زندان) صورت بگیرد، از درون خود آن ها (توسط شستشوی مغزی) اعمال می شود. همچنین تنها در یک فرقه مخرب است که رهبر فرقه می تواند ملأ منزوی و یا میلیو، انزوای کامل فیزیکی و روانی را به پیروان تحمیل نموده و همه را در یک زندان فیزیکی و روانی بزرگ برای نبودن «خود» قرار دهد.
در مجاهدین از روز نخست به ما آموزش داده می شد که معنی آزادی، آزاد بودن از درون است، آزادی از غرائز حیوانی، آزادی از خواست ها و نیازها و تعلقات. در فلسفه ی آن ها، فردی آزادتر بود که خواسته و آرزوی فردی کمتری داشت و آماده ی فدای بیشتری بود. البته اگر شما کسی را پیدا کنید که هیچ اعتقاد، فکر، آرزو و خواسته ی شخصی نداشته باشد، هویت و شخصیت فردی نداشته باشد، چنین کسی البته در تمام فرقه های مخرب و شاید در هر کجای دنیا می تواند مدعی شود که آزاد مطلق است. چرا که موجودیست بی رنگ و در هر کجا می تواند به رنگ آنجا در آمده و باز احساس کند که خودش می باشد و محدودیتی روی او نیست. با چنین تعریفی یک ماشین، یک موریانه، بدون هیچ خواسته ی شخصی و به طور مطلق در خدمت دیگری، از هر انسانی آزادتر است. و به عبارتی سگ شما از شما آزادتر و زنگوله آویزان به گردن سگتان از خود سگتان آزادتر و به مراتب از شما آزاد تر است.
بنابراین می خواهم نتیجه بگیرم که اگر آزاد بودن یعنی خود بودن است، در یک فرقه مخرب از اولین قدم، شما آزادی خود را از دست می دهید. چرا که از نخستین قدم یاد می گیرید که «خود بودن» شما غلط است و باید عوض شوید. شما باید خود را به کس دیگری تغییر دهید، نه تنها روی اعتقادات و خواسته و احساسات و عواطف شخصی خود باید محدودیت بگذارید بلکه باید با آن ها مبارزه و در صورت امکان نابودشان کنید و با آن چیزی که فرقه دیکته می کند جایگزین اش نمایید. به عبارتی بودن در یک فرقه ی مخرب در تناقض کامل است با آزاد بودن شما.
آزادی و اختیار در جامعه در مقابل فرقه
کسانی که به وجود آزادی و اختیار در فرقه های مخرب معتقدند، ممکن است مدعی شوند که اگر عمل بر اساس افکار، اعتقادات و خواست ها، آزادی است، کسانی هم که در یک فرقه ی مخرب هستند نیز چون بر طبق عقاید و خواسته و احساسات فعلی خود حرکت می کنند، پس آزادند. و اگر در پاسخ به آن ها ما مدعی شویم که این اعتقادات، خواست ها و احساسات به خود آن ها تعلق ندارد و متعلق به رهبر فرقه است که در ذهن آن ها جایگزین افکار و اعتقادات و خواست ها و احساسات شخصی ایشان شده، آن ها خواهند گفت که در جامعه نیز همین طور است و اعتقادات و افکار افراد نخست در اثر آموزش اولیا و بعد جامعه، مدرسه و دانشگاه و … شکل می گیرد و تعلق شخصی به کسی ندارد.
درست است، در جامعه، اعتقادات فرد در اثر تربیت خانواده و جامعه شکل می گیرد، از روز تولد کودک به تدریج فرا می گیرد که چگونه بر پایه اصول، آداب و رسوم و فرهنگ خانواده و جامعه زندگی و حرکت کند. او یاد می گیرد که آزادی عمل محدودیت ها و بهایی دارد (برخلاف جامعه و خواست جمعی و خانواده حرکت کردن تنبیه و مجازات در پی خواهد داشت و در جهت آن ها حرکت کردن جایزه دارد). کودک یاد می گیرد که به عنوان یک عضو جامعه، باید بخشی از آزادی خود را در مقابل امنیت و رفاه زندگی در جمع مبادله نماید. تفاوت اصلی بین آموزش خانواده و جامعه با آموزش و یا شستشوی مغزی یک فرقه مخرب در این است که خانواده، مدرسه و دانشگاه به فرد می آموزد که چگونه به عنوان یک فرد در جامعه زنده باقی مانده، در کجا و چگونه خودکفا باشند و در کجا و چه مواردی به دیگران تکیه کرده و برای بقا از آنان کمک بگیرد.
آموزش آن ها به همان اندازه که در خدمت جامعه و بقای آن است، در خدمت فرد و بقای او نیز می باشد. حتی وقتی جامعه به ما می آموزد که چگونه بخشی از آزادی خود را و حتی زندگی خود را برای جامعه فدا کنیم (برای مثال شرکت در جنگ و در دفاع از کشور علیه یک متجاوز خارجی) هنوز «خود» و منافع «خود» در این معادله وجود دارد، فرد این فداکاری را برای حفظ موقعیت خود در عرصه ی وجود، تأمین آینده مادی و آزادی فرزندان و اخلاف خود، برای حفظ کشور، فرهنگ، و آزاد بودن ملت خود انجام می دهد. چرا که اگر کشورش تحت تسلط دشمن قرار بگیرد، او تمام و یا بخشی از امکانات مادی و معنوی و در نتیجه آزادی خود را از دست خواهد داد.
همان گونه که دیده می شود در تمام این آموزش ها هر چقدر هم که در آن ها زیاده روی شود، باز هم «فرد»، «خود» و منافع «خود» در هسته ی مرکزی آموزش ها قرار دارد و هنوز این خود فرد است که فرمانده اراده ی خویش است. حتی در فرهنگ جوامع شرقی که منافع جمع محور فرهنگ و اخلاقیات است و بر منافع فرد اولویت دارد، (برخلاف فرهنگ غربی که منافع فرد محور فرهنگ و قوانین و … است) هنوز منافع فرد اهمیت خود را داشته و کسی نافی آن نبوده و تنها اولویت به جمع داده می شود. به این ترتیب چه در شرق و چه در غرب «فرد» و «منافع فرد» جایگاه و اهمیت خود را داراست . در حالی که در فرقه های مخرب آنچه ارزش و جایگاهی در آموزش ها و یا شیوه های شستشوی مغزی ندارد «فرد» و «خود» و «منافع فرد» است. نه تنها منافع و بقای فرد محترم و تضمین شده نیست، بلکه به عنوان دشمن درونی شناخته می شود(همزاد شیطانی)، دشمنی که باید کشته شود و اگر کشتنش ممکن نیست، باید مادام العمر به اسارت و زنجیر کشیده شود و دائماً تحت کنترل و نگهبانی باشد ( خواندن لحظات، عملیات جاری، غسل هفتگی، گزارش از خود، انتقاد از خود در نشست های روزانه و هفتگی، (
آموزش های مختلفی که فرد در خانواده و جامعه می بیند هر چقدر که سخت و ناهنجار باشند، لطمه ای به بخش اصلی «فردیت»، «شخصیت» و «هویت» فرد نمی زند مگر این که آموزشگاه، به صورت فرقه باشد و آموزگار و یا حتی اولیای فرد نیز مانند رهبر فرقه عمل کنند. در حالی که در یک فرقه مخرب، خود جدید متولد شده در فرقه، خود قبلی با آموزش های جدید نیست، بلکه او بخشی از یک خود جمعی و یا خود فرقه شده است. دیگر «فرد» نیست بلکه عضو و یا زائده بیرونی رهبر فرقه است، چنین فردی دیگر برای خودش و منافع خودش و اخلافش (فرزندان و نوادگانش) نمی جنگد و حتی آن گونه که ما در مجاهدین مدعی بودیم، حتی نمی خورد و نمی خوابد مگر برای اهداف فرقه. به او آموزش داده می شود که او زنده است، می خورد و می خوابد و حتی روابط جنسی اش، به خاطر منافع رهبر است حتی اگر رهبر، نام مستعاری مانند «دین»، «آزادی»، «عدالت»، «خدا»، «مردم»، «کشور» و … داشته باشد.
«آموزش» در فرقه برخلاف آموزش در جامعه به فرد یاد نمی دهد که چگونه خودکفا باشد، اعتماد به نفس داشته باشد، و از دستاوردهای خود انگیزه بگیرد. همان طور که در مجاهدین به افراد گفته می شد، که چگونه «پاهای خود را فراموش کرده و روی پاهای رجوی راه بروند» فرقه نیز به افراد می آموزد که چگونه خود و دستاوردها و نقاط مثبت خود را فراموش کرده و به اصطلاح به نقطه صفر برسند و چگونه از رهبر به شکل غریزی همانند حشرات و موریانه ها تبعیت نمایند. در جامعه شرط رشد و توسعه، هر چقدر هم که آن جامعه استبدادی باشد، در این است که شخصیت فردی افراد حفظ گردد و رشد کند، تا رشد و ترقی و ثروت اندوزی افراد، رشد و ترقی و ثروت اندوزی جامعه، کشور و بالطبع حکومت را به وجود آورد، در حالی که در یک فرقه مخرب به عکس فرد باید محو و نابود شود تا فرقه و رهبرش بتوانند باقی مانده و رشد کنند.
در جامعه هر چقدر هم که محدود باشد، افراد حق انتخاب دارند و در مقابل هر آموزشی می توانند در جایی دیگر آلترناتیو و یا بدیلی برای آن بیابند و یا حتی معکوس آموزش ها عمل کنند. در حالی که در فرقه ها با وجود ملأ منزوی، این انتخاب از افراد گرفته شده است.
نوشته: مسعود بنی صدر
تهیه و تنظیم از: عاطفه نادعلیان
انتهای پیام / انجمن نجات مرکز تهران