پس از اخراج رجوی از فرانسه و رفتنش به عراق، صدام به پاس خوش خدمتی هایش قرارگاه اشرف که عریض و طویل تر از سایر مکان های تحت اختیار بود را به وی هدیه داد.
قرارگاه اشرف به طور حدودی ۶ در ۵ کیلو متر و مساحتی حدود 25 تا ۲۶ کیلومتر داشت و علاوه برآن در طی سال های مختلف برای تمرینات و مانور های مختلف می توانستیم از سرزمین های اطراف آن که صدها کیلومتر بود و تا مناطق اطراف کوه های حمرین ادامه داشت استفاده کنیم.
«محمود عطایی» ملقب به «برادر حمید» از جمله اعضای تشکیلات رجوی است که او هم به عقوبتی سخت دچار گردید.
رجوی پس از سرنگون کردن و به اصطلاح برخورد تشکیلاتی با محمد حیاتی، محمود عطایی را به عنوان فرمانده قرارگاه تازه تاسیس اشرف معرفی نموده بود.
اما این اسم و رسم و جاه و جلال وی نیز چندی نپایید و یک سال نشده او را هم در مقابل چشمان حیرت زده همه به زیر کشید و به ستادهای کوچک سیاسی منتقل کرد. محمود عطایی چون محمد حیاتی نتوانست درمقابل اراده رجوی مخالفتی کند. آن بدبخت هم شرایط روزگار را تحمل می کرد و بدون بهانه ای به میل رجوی کنار گذاشته شد.
اینکه می گویم بدون بهانه واقعا همینطور بود و بعد از شوی بحث انقلاب و رئیس و همه کاره شدن زنش (مریم قجر) بهانه جدید همراه شدن یا نشدن با لاطلائلات موسوم به انقلاب بود و یکی یکی همه مردان یا زنان ناراضی را با این بهانه از میدان بدر می کردند.
علاوه بر این نگون بختان که به طور مضاعف مورد غضب قرار گرفتند و جرئت اعتراض هم نداشتند همه مثل برده هایی بودیم که جرئت مخالفت و اعتراض و سر برداشتن نداشتیم و تا آنجا که به واسطه مشاهدات سرنوشت بقیه و به طور غریزی فهمیده بودیم خیلی نمی توانیم به طور علنی مخالفت کنیم و هر طور شده باید به همراهی صوری با ترهات موسوم به بحث های انقلاب بپردازیم. و هر چه حیرت و سوال هم داشتیم تا می توانسیم در خود فرو می بردیم. محمود عطایی پس از سال ها در دهه ۷۰ به ستاد دیگری به نام عملیات منتقل شد و تحت مسئولیت زهرا طالقانی قرار گرفت و یک عضو ساده شد.
در دهه ۸۰ رجوی شکنجه دیگری برای این اعضای شکست داده و مغضوب اختراع نمود. او می خواست به طور کامل روح و روان آنها را تسخیر کند که نه تنها بقیه حتی خود آن بدبخت ها هم باور کنند خیلی آدم های بدردبخوری نبوده اند. در آن روزگار ستاد داخله ماموریت یافته بود از گوشه و کنار ایران و یا خارج از ایران چون پاکستان و ترکیه تحت هر شرایط و به هر بهانه ای که شده نیرو جذب کنند و این بود که بسیاری از اعضای جمع آوری شده اغلب سیاسی نبودند و رجوی و غیره نمی شناختند. بندگان خدا به عشق گرفتن پناهندگی و رفتن به فرنگ در تور آدم دزدی می افتادند.
این افراد پس از انتقال به عراق حداقل به مدت دو سال در بخشی موسوم به مرکز پذیرش باقی می مانند که به طور کامل مغزشویی شوند ماهها برای آنها اموزش های مختلف باصطلاح ایدئولوژی و تاریخ سازمان را بلغور می کردند.
حالا یکی از دروس و بخش های مهم آموزشی آنان تاریخچه رهبری رجوی شده بود.
و باید اعضایی چون محمد حیاتی، فرهاد و همین محمود عطایی که بدبخت ها خودشان روزگاری مرکزیت سازمان بودند و سابقه مبارزه و زندان شان از رجوی بیشتر بود می رفتند و برای آنها مدیحه سرایی در وصف رجوی می نمودند و با جدیت و تاریخ سازی به آنها اثبات می نمودند که رجوی پدیده کشف شده قرن است که تاکنون کسی به خودش ندیده و رهبری ازلی و ابدی بوده و هست و اگر هم روزگاری کسان دیگری در راس و بنیان گذارانی هم بودند آنها سعادت این را نداشتند که رجوی را بشناسند.
تمام این نکاتی که می گویم دارای کم و کاستی فراوان هست ولی اغراق نکرده ام. تنها نکته ای که رجوی رویش نمی شد علنی بگوید این بود که من از بنیانگذاران هم بالاترم!
مدح گفتن و بالا بردنش توسط این افراد دو خاصیت داشت یکی اینکه اقرار می کردند بله بلایی که سرشان آمده حق شان بوده و هم اعتراف می کردند که رجوی صدها مدار بالاتر از آنهاست و او تنها مقاومت کننده و تنها رزمنده و تنها شکنجه شده دوران زندان شاه است. دقیقا به مانند اعترافات استالینی که اعضا می گفتند ما را باید اعدام کنید.
آنها با شرح خاطرات زندان و روزهایی که همراه رجوی بودند به فرموده با شرح و تفصیل باید به افراد القا می کردند که ما افرادی که زندان بودیم سیاهی لشگر بودیم و آدم نبودیم و فقط رجوی بود که ایستادگی کرد و بس و من فکر نمی کنم هیچگاه این عقده و حرص و عشق مدح شنیدن رجوی به پایان برسد.
خلاصه محمود عطایی هم بعد سال ها عضو مرکزیت رفت بغل دست داداشش محمد حیاتی و هر دو عضو هیچکاره ای شدند که فقط تنها لطف رجوی به آنها این بود که عقل شان را به کار انداختند که در جمع های چند هزار نفری سوژه و مضحکه نشدند.
یادداشت از: مرتضی حیدرزاده
انتهای پیام / فراق