• امروز : چهارشنبه - ۵ دی - ۱۴۰۳
  • برابر با : Wednesday - 25 December - 2024

زندگی بر باد رفته ـ خاطرات یکی از اعضای جداشده در آلبانی (قسمت دوم)

  • کد خبر : 2475
  • 14 می 2015 - 10:06

محمد دلاوری

زندگی بر باد رفته ـ قسمت دوم

تنظیم و ویرایش توسط سایت نجات یافتگان در آلبانی

ghasedak

آنچه بر من در پذیرش و ورودی گذشت، در اینجا بخشی از دیده ها و شنیده ها و دردهای خودم را برای شما بازگو می کنم و امید دارم که همدرد من شوید.

وقتی دیگر برای من مسجل شد که اشرف همان اروپا می باشد و در عراق اسیر شده ام و دیگر راهی برای خروج از اشرف ندارم . از همان دقایق اولیه تلاش کردم با همان ماشین برگردم ولی جلوی من را باسلاح گرفتند و با خونسردی و لبخند می گفتند که اینجا اروپای تو میباشد و بایستی همینجا باشی .

ساعتها دم درب ورودی اشرف بودم و تلاش می کردم که ازدرب اشرف بیرون بروم و نمی دانم چه شد که دیگر نای نداشته و خسته کنار درب نشستم. جالب اینکه همه مرا نگاه می کردند و حتی برای من یک جرعه آب هم نیاوردند و تلاش می کردند که من را به صحبت و گفتگو وادار کنند.

سرانجام بعد از مدتی خود را ناچار دیدم و پیش خودم گفتم دیگر راهی نیست. در همین اوضاع و احوال بود که یکی از مسئولین آمد و به من که بایستی به جای دیگر منتقل بشوم.

سپس مرا سوار ماشین کردند که به ورودی و بخش پذیرش سازمان ببرند، اما با با تعجب می دیدم که مسیرهای پیچ در پیچ می روند و حدود یک ساعتی من را می چرخاندند و توی راه بودیم. با خودم در همان لحظه عهد کردم در اولین فرصتی که برایم پیش آمد از این اروپای دروغین فرار کنم.

بعد از اینکه ازماشین پیاده شدم مرا به یک اتاقی منتقل کردند که دو نفر دیگر هم آنجا بودند که با من آمده بودند . به نظر می رسید که وضعیت آنها بدتر از من بود . به ما گفتند که شما برای چند شب اینجا می باشید. بعد از اینکه گفتیم گرسنه هستیم یک نیشخندی زدند و گفتند حتما!

ما سه نفر تمام شب را تا صبح بودیم . من غرق در فکر و رویاهای خودم بودم ، حتما آنها هم چنین بودند. افسوس می خوردم که چرا اشتباه کردم و به آنها اعتماد کردم تا به این زندان برسم. آخه چرا از خودم نپرسیدم عراق چه ربطی به اروپا دارد؟ خیلی دلم می خواست روزگاری آن زن که از اروپا صحبت می کرد، شاید هم از همین عراق و به من گفتند اروپا، را ببینم و در صورت وی تف کنم.

بعد از چند دقیقه ای یک نفر وارد شد و تلویزیون را روشن کرد و گفت همین یک کانال مجاز می باشد که شما ببینید و بقیه کانالهای آن نیز کار نمی کند. وقتی چک کردیم دیدیم سیستماتیک خرابش کرده اند که اساسا نتوان کانال های دیگر تلیزیونی را گرفت.

روز بعد و بدون هیچ مقدمه و اینکه کسی با ما صحبت بکند، دو نفری آمدند و ما را به مکانی بردند و گفتند اینجا میبایستی مصاحبه بکنید.ما نیز خوشحال شدیم و پیش خود گفتیم که حتما مصاحبه برای اروپا می باشد و کفش و کلاه کردیم به امید یک راه خروج.

اما با کمال تعجب دیدیم که از ما اثر انگشت گرفتندو سپس ما را با ماشین سرپوشیده بردند به مکانی تا از ما آزمایش خون و عکس بگیرند. ولی هنوز در این رویا بودیم که این کارها برای جور کردن پاسپورت و سایر امور مربوط به آن می باشد. وقتی ما سوال می کردیم ، می گفتند که  صبر داشته باشید و شما کارتان دارد انجام میشود.

ناگفته نماند در ورودی اشرف پاسپورت و تمامی مدارک قانونی از گواهینامه گرفته تا کارت پایان خدمت و سایر مدارکی که داشتم را گرفته بودند و گفته بودند که نیازی به آنها ندارم و کار من را حل و فصل می کنند و خودشان ویزا و پاسپورت را آماده می کنند که من بروم اروپا.

در طول مدتی که در آن اتاق اقامت داشتیم چندین مسئول سازمان به بهانه های مختلف وارد اتاق ما می شدند و بحثهای سیاسی و ساختار فکری و تشکیلاتی سازمان را برای ما مطرح می کردند.

وقتی فرصتی پیدا می کردم ، با آن دونفر دوست خودم صحبت میکردم . من به این نتیجه رسیده بودم که اینجا پایان کار است و راهی برای فرار و خروج نیست و دارند به ما دروغ می گویند.

دراینجا بودکه سه نفری تصمیم گرفتیم که از این محل به هزار ترفند و همکاری هم که شده بیرون برویم و وارد مرحله بعدی بشویم شاید در آنجا راهی برای فرار باشد.

بعداز چند روز وقتی از آنها سوال می کردیم که ویزای ما در چه مرحله ای و به کجا کشیده شده است؟ باز با همان خنده های همیشگی غیر مستقیم ما را مسخره می کردند.

یک روز نفری آمد و گفت تک به تک بایستی برای مصاحبه دیگری برویم. من وارد یک اتاقی شدم که برای اولین بار یک زنی را دیدم که بهش میگفتن خواهر فهیمه ، همان فهیمه اروانی.

من با کمال تعجب دیدم این خانوم به همه دستورمی دهد و تشر می زند و دیگر مردان دست به سینه کارهای گفته شده را انجام می دهند . او خیلی بداخلاق بود، پیش خودم گفتم خدایا اینجا کجاست که آمدم ، یعنی راهی می باشد که من از اینجا نجات پیدا کنم و دیگر بار زن و بچه هایم راببینم.

تازه آنجا فهمیدم که اشرف یعنی چی و تازه کجای کار هستم و فهمیدم که همان منافقینی که ایران میگفت همین ها هستند و من ناخواسته وسط چه معرکه ای گیر کرده ام . گلویم خشک شده بود و نمی توانستم به راحتی صحبت کنم . من به آن زن ، (فهیمه اروانی)گفتم شما چرا مرا به اینجا آورده اید؟ مگر شما نمی گویید که مرام انسانیت دارید من زن و بچه دارم و شما قول دادید که من را به اروپا ببرید.

او صدایش را کلفت کرد و گفت : تنها کاری که میتوانم برای تو انجام بدهم این است که دو سال در این ارتش خدمت کنی و بعد کمکت میکنم که بروی اروپا. درحالیکه به چشم های آن زن نگاه می کردم ، یک بار دیگر سوال کردم دوسال دیگر مرا میبری؟ تنها چیزی که درآن چشم ندیدم حقیقت بود. جالب اینکه فهیمه اروانی هم همان خنده های زشتی که دیگر مسئولین در جواب به ما می دادند، زد و گفت حتما میبرمت اروپا!

بعد از اینکه از اتاق وی بیرون آمدم . آب پاکی را به دستهای خودم ریخته شده، می دیدم گفتم محمد اینجا جای ماندن نیست و باید خودم به هر طریقی که شده ازاینجا بروم. رو به آسمان کردم و با خدای خودم راز و نیازکردم که کمکم کند.

لینک کوتاه : https://feraghnews.ir/?p=2475