در فرقه رجوی، دوست شدن، آزادی فردی و هر چیزی که به اراده فردی مربوط باشد و تفکر و تعقلی بخواهد ممنوع بود، از جمله رادیو .
رادیو ممنوع بود و جُرم سنگینی داشت .در آن زمان فرقه رجوی هوادارهای خودش را با هزینه های هنگفت از اروپا به عراق منتقل می کرد و به آنها می گفت شما را به عراق می بریم. سه الی شش ماه آموزش می بینید و بعد از آموزش اگر تمایل نداشتید شما را به خارج می فرستیم. نفرات به عراق می آمدند، آموزش می گرفتند و کسی حاضر نبود در پادگان اشرف بماند. فرقه رجوی برای اینکه جوابگوی هوادارهای خود در خارج باشد به نفرات کلی پول می داد و آنها را به خارج می فرستاد. به لحاظ تبلیغات در خارج برای فرقه کارایی داشت.
در زمان جنگ تحمیلی تصمیم گرفتم برای دفاع از وطنم به خدمت سربازی اعزام شوم و همین کار را کردم. سال ۱۳۶۵ به خدمت سربازی اعزام شدم بعد از سه ماه آموزش مرا به منطقه دهلران اعزام کردند. ۱۸ ماه در جبهه کردستان بودم. یک شب فرقه رجوی با کمک ارتش صدام دیکتاتور سابق عراق به استقرار ما در جبهه حمله کردند و من و چندین سرباز را به اسارت گرفتند.
یکی از آن نفرات در مقر ما بود. من با او آشنا شدم و کم کم با او محفل می زدم. از هلند آمده بود. به گفته خودش به او گفته بودند سه ماه عراق برو و آموزش را بگیر اگر نخواستی در اشرف بمانی هم حقوق به شما می دهیم و هم هزینه رفت را می دهیم و الان یک ماه دیگر می خواست برگردد به هلند . یک روز که با هم محفل می زدیم به من گفت: من نمی توانم از هلند برای شما بسته پستی ارسال کنم اگر هم ارسال کنم اینها بسته را به شما نمی دهند. من چند روز دیگر می خواهم از اینجا بروم سه ماه در این جا بودم انگار که سی سال است اینجام! شما چگونه زندگی اینجا را تحمل می کنید؟ من در وسایلم یک رادیو دارم آن را به شما یادگاری می دهم. هر موقع رادیو را روشن کردی مرا یاد کن فقط کسی نفهمد.
من هم از او تشکر کردم و رادیو را به من داد. آن فرد بعد از چند روز از عراق به هلند سفر کرد. وقتی رادیو را گرفتم خیلی ترسیده بودم. رادیو در فرقه جرم بود کسی نباید ازاخبار بیرونی با خبر می شد .
تا مدتی رادیو را روشن نمی کردم و او را مخفی کرده بودم و از طرفی از خوشحالی در خودم نمی گنجیدم بعد از چند سال یک رادیو نصیب من شده بود. یک سری محل ها، محل تردد نبودند. محل ها را برای گوش دادن رادیو در نظر گرفته بودم. هر روز در یک محل می رفتم و رادیو گوش می کردم. وقتی رادیو گوش می کردم انگار دنیا را به من داده بودند. گوش کردن رادیو ادامه داشت و کسی خبر نداشت.
رادیو را در کمد فردی پشت لباسهایم مخفی می کردم. یک روز به من ابلاغ کردن که یک روز برای کار در مقر دیگری تحت امر بروم. آن روز تحت امر رفتم و شب به مقر برگشتم. درب کمدم را باز کردم لباسهایم جابجا شده بود. پشت لباسهایم را چک کردم، رادیویی در کار نبود. فرستادن من برای تحت امر نقشه بود تا سران فرقه بتوانند کمد فردی مرا خوب چک کنند.
دو سه روز گذشت مرا خواستند رفتم اتاق زنی بنام مرضیه
و چند تا از سران فرقه در اتاق نشسته بودند.
مرضیه رادیو را روی میزش گذاشته بود و به من گفت این چیه؟ در جواب به او گفتم چی چیه؟ گفت کوری نمی بینی رادیو را در کمدت پیدا کردیم.
من
هم در جواب به او گفتم
شما بدون اجازه چرا رفتید سراغ کمد من؟ مثل سگ های وحشی هر چه دلشان خواست به من گفتند. به من گفتند تا مدتی حق نداری
دست به کاری
بزنی تا تو را تعیین تکلیف کنیم. مدتی گذشت به ما ابلاغ شد که به ماموریت می رویم کل مقر وسایل خودش را
جمع کرد و با اتوبوس به سمت مقر باقرزاده
حرکت کردیم. وقتی به مقر باقر زاده رسیدیم تمام مقر ها آمده بودند .
نشست «طعمه» بود، نمی خواهم طولانی کنم نشست
طعمه بحث جدا گانه ای دارد.
به خاطر یک رادیو در سالن میله ای در مقر خراب شده باقرزاده با مسئولیت مهوش سپهری، مهدی ابریشمچی، احمد واقف، عباس داوری، آنقدر به من بد و بیراه گفتند که احساس می کردم دیوارهای سالن روی سرم دارد خراب می شود. در نهایت ابریشمچی به مهوش سپهری ( نسرین ) گفت خواهر نسرین اگر اجازه دهید من با استخبارات ( اطلاعات ) هماهنگ می کنم و به آنها می گویم این را جدیدا دستگیر کردیم و جاسوس ایران است او را اعدام می کنند. ول کنم نبودند و می گفتند از کسی که رادیو را گرفتی چه اطلاعاتی به او دادی ما ول کن تو نیستیم و در ادامه مهوش سپهری ( نسرین ) گفت رادیو در تشکیلات ما یعنی دشمن ما و تو الان بزرگترین دشمن ما به حساب می آیی.
فرقه رجوی که مدعی آزادی است از یک رادیو ترس دارد. رادیو که فقط گیرنده است و نه فرستنده! به خاطر یک رادیوی دو موج کوچک چه دادگاهی برای من ترتیب دادند و فحش های رکیکی به من دادند. در پایان خطاب به مهوش سپهری ( نسرین)، مهدی ابریشمچی، احمد واقف و عباس داوری می گویم ای عقب مانده های غار نشین برای اینکه در جریان باشید الان چند رادیو دارم و آزاد هستم و از طرفی ۷۰۰ کانال تلویزیون تا چشمتان و چشم سرکرده تان کور شود .
روایت از: فؤاد بصری
انتهای پیام / انجمن نجات مرکز اراک