یک روز در پادگان اشرف در مقری که مستقر بودیم از طریق بلندگو اعلام کردند به سالن مراجعه کنید پیام است. ما هم طبق معمول آماده شدیم و رفتیم سالن غذا خوری. چند دقیقه ای در سالن نشسته بودیم مسئول مقر زنی بنام فرزانه میدان شاهی وارد سالن شد و گفت برادر پیام داده آن هم چه پیامی! پیام خوانده شد. رجوی در پیام گفته بود ما «هنگ حنیف» را تاسیس کردیم. هنگ فدایی مریم و مسئول بردن مریم به تهران! البته با کمک شما.
خواندن پیام تمام شد و فرزانه شروع کرد به سخنرانی آنقدر از هنگ حنیف تعریف و تمجید کرد که ما مات مانده بودیم هنگ حنیف چه کسانی هستند؟ تکاورند؟ کماندو هستند؟ سئوالی که در ذهن ما ایجاد شده بود .
مدتی گذشت به ما گفتند روز پنج شنبه «هنگ حنیف» به مقر ما دعوت شده است. تمام نفرات مقر بسیج شدند یک سری در آشپزخانه، یک سری آماده سازی سن برای اجرای برنامه و یک سری رسیدگی به محوطه مقر و به ما ابلاغ شد که با لباس های اُتو کرده در مهمانی حاضر باشید .
روز پنج شنبه همه به خط شده بودیم و منتظر هنگ حنیف بودیم. سه خودروی نظامی آیفا چادر کشیده وارد مقر ما شد و شروع کردیم به دست زدن و هورا کشیدن. خودروها را در پارکینگ پارک کردند و هنگ حنیف از خودروها پیاده شد. حدودا ۳۵ الی ۴۰ نفر همه بچه سال، سن آنها بیشتر از ۱۸ سال نبود که به سمت مقر می آمدند، همه دست و هورا برای آنها می کشیدند.
اتفاقا فرزانه میدان شاهی کنارم ایستاده بود. از او پرسیدم پس هنگ حنیف چه وقت می آید؟ در جواب گفت هنگ حنیف همین است> همان لحظه من خنده ام گرفته بود و با خودم می گفتم این چه هنگی است که ۴۰ نفر است این گروهان هم نیست . ( این ها بچه هایی بودند که در جنگ خلیج، رجوی آنها را از پدر و مادرانشان جدا کرده و به یتیم خانه های خارج فرستاند که همانجا بزرگ شوند وقتی کمی رشد کردند آنها را با فریب به عراق منتقل کردند و از آنها هنگ حنیف ساخته و پُز آنها را می دادند .)
هنگ حنیف شام را خورد و یک سری روی سن برای آنها رقصیدند و بعد از اتمام برنامه به مقر خودشان برگشتند. مدتی گذشت، خبری از هم محفل هایم بدستم رسید که هنگ حنیف چه گندی در مقر خودش زده ( برای حرمت خواننده این مقاله ازآن می گذرم ).
هنگ حنیف چنان گندی در مقر زده بود که گزارشش به رجوی رسیده و رجوی را سوزانده بود. رجوی مهوش سپهری و چند تا از سران خود را مامور کرده بود که با هنگ حنیف نشست برگزار کنند. نشست تیغ کشی و کتک کاری. رجوی از کرده خودش پشیمان شده بود. او هنگ حنیف را منحل کرد و نفرات هنگ را در مقرها سازماندهی کرد. اگر این کار را نمی کرد مناسبات رجوی به گند کشیده می شد و علنا به ما گفتند در رابطه با هنگ حنیف در هیچ کجا هیچ بحثی نکنید و این مرز سرخ است. با سرنگون شدن ارباب رجوی و غیبت رجوی بچه های نگون بخت به رجوی نه گفتند و از فرقه جدا شدند و به دنبال زندگی خود رفتند و رجوی فریبکار و دغل باز نام هنگ حنیف را با خودش به گور بُرد.
روایت از: فواد بصری
انتهای پیام / انجمن نجات مرکز اراک