جزو سری پنجم یا ششم بودم که از پادگان اشرف به پادگان لیبرتی در فرودگاه بغداد منتقل شدم. وقتی به آنجا رسیدم هوا خیلی گرم و زندگی ما همش در کانکس هایی بود که آمریکایی ها به جا گذاشته بودند. اولین بار که وارد کانکس شدم جز تعدادی تخت درب و داغون چیزی نبود و گفتند همین کانکس را آماده کرده و در آن استراحت کنید .
فاصله کانکس غذا خوری با ما حدود ۱۰۰ متر بود و از آنجایی که من از ناحیه پا مجروح و نمی توانستم زیاد راه بروم و زمین هم سنگلاخی و هوا گرم بود همین شرایط رفت و آمد من به غذا خوری را خیلی سخت کرده بود. حتی آب خوردن هم در این کانکس نداشتیم و هر بار که تشنه ام می شد و می خواستم لیوان آبی بخورم باید با این وضعیت پای شکسته آرام آرام توی این سنگ ها خودم را به غذا خوری می رساندم تا یک لیوان آب بخورم.
از همان روز اول یکی از «اف آ» ها به نام مظفر سجادی که جزو اولین سری به لیبرتی رفته بود مرا دید و ظاهرا کمی دلش به حال من سوخت آمد. با من سلام کرد و گفت به برادر شعبان بگو که یه یخچال کوچک توی کانکس برایت بگذارند چون نمیتونی هر بار برای یه لیوان آب این همه راه بروی. گفتم یخچال کجا ؟ می گویند که اینجا هیچی نیست . مظفر گفت نه بابا مزخرف می گویند، میدونی برای چی ما را زودتر از بقیه آوردند ؟ گفتم نه،
گفت این کانکس هایی که می بینی خالی هستند داخل هرکدام دو یخچال، دو تلویزیون، دو کامپیوتر همراه کمد و تخت و موکت کاری شده و تمیز بودند وقتی ما را آوردند گفتند وقت نداریم و با حداکثر سرعت همه این وسایل را جمع کنید و به انبار ببرید و توی کانکس ها فقط تخت و کمد بماند بنابر این فعلا به کسی نگو که مظفر گفت ولی به شعبان بگو یه یخچال برایت بیاورد.
اما نزد شعبان رفتم و مشکلم را طرح کردم و گفتم که یک یخچال لازم دارم وی با حالتی عجیب به من نگاه کرد و گفت :
مثل اینکه اینجا لیبرتیه ها !
گفتم یعنی چی؟ گفت معلومه دیگه، مگه نمیدونی اینجا هیچی نداره، گفتم شنیدم که توی انبار یخچال هست.
شعبان سرش را پایین انداخت و دستش را تکون داد و گفت مطلقا مطلقا
هر کس گفته اشتباه کرده، اینجا انبار وجود نداره باید با همین وسایلی که هست بسازید.
البته کمبودها فقط برای لایه های پائین بود وگرنه مسئولین بالا و به خصوص زنان مسئول هرکدام یک کانکس جداگانه با تمامی امکانات دراختیارشان بود. بنابراین مدتها گذشت وکانکس استراحت اعضا امکانات نداشت و من مجبور بودم برای خوردن یک لیوان آب لنگ لنگان به سالن غذاخوری بروم. وضعیت اسف بار زندگی درلیبرتی و عدم صداقت مسولین فرقه من را بران داشت که به هرترتیب جدا شوم . به دلیل اینکه می دانستم درصورتی که درخواست جدایی بدهم همانند دیگر اعضا من را در نشست های مختلف وارد و تحت شدیدترین فشارهای روحی و روانی و برخوردهای فیزیکی جهت اعتراف و اظهار ندامت قرار خواهند داد تصمیم گرفتم که ریسک خطرناک فرار را بگیرم.
مسعود رجوی از آنجا که می دانست که فرار اعضا عمق شکنندگی سازمانش را نزد اعضا به نمایش خواهد گذاشت و انگیزه افراد را برای فرار بیشتر می کرد فرار را مرز قرمز و بالاترین خیانت اعلام کرده بود و به همین دلیل پذیرش آن ریسک بالایی می خواست.
طرح های بسیاری را مرور کردم تا به طرح مطمئن و دلخواه خودم رسیدم. باخودم گفتم از این زندان لعنتی فرار می کنم تا دو پیام را به صورت همزمان به مسعود و مریم و دیگر اعضای تحت اسارت و گرفتار داده باشم. خطاب به مسعود و مریم ملعون که نمی توانی تا ابد نسلی را تحت اسارت بگیری و از پشت ابر سیاه خورشید هم طلوع خواهد کرد و خطاب به دوستان گرفتار و دربندم که می توان غل و زنجیرها را از دست و پا پاره کرد و وقتی نسلی آزادی را اراده کند رجوی قدرت مقابله با او را ندارد. کافی است که فقط اراده کنید. این چنین بود که از زندان رجوی ساخته لیبرتی فرار گردم و به دنیای آزاد رسیدم.
نوشته : رستم البوغبیش
انتهای پیام / انجمن نجات خوزستان