رجوی در دوران جنگ تحمیلی زیر سایه حکومت صدام اذهان نیروهایش را با اقدامات تروریستی و نظامی گری در مرزها سرگرم کرده بود وهر ندای اعتراض و یا خواسته ای مبنی بر جدایی از فرقه را سرکوب می کرد.
وی بعد ازسقوط صدام وخلع سلاح و فروش ناموس خود به آمریکا زیر سایه خدمت به ارباب
جدیدش تاکتیک هایش را
برای سرگرم کردن نیروهایش عوض
کرد. مثلا عده زیادی از اعضا را به ساختن کانکس، میز و صندلی
و فروش آنها به مردم عراق و عده ای را در کار اجتماعی که همان ارتباط گیری با مردم و شخصیت های عراقی بود مشغول
کرد. البته برای کار
اجتماعی فقط افراد لایه بالا را
انتخاب کرده بود.
به همین منظور سران فرقه اتاقی را به نام «اتاق تماس» ایجاد کردند که ورود
به این اتاق برای
افراد دیگر ممنوع بود و معمولا
ازافراد لایه« اف آ» به بالا که مورد تائید مسئولان بالاتربودند حق ورود به این اتاق را داشتند.
دراین اتاق تعدادی گوشی موبایل برای برقرارکردن تماس گذاشته بودند. افراد فرقه متن صحبت هایی که قراربود با افراد عراقی داشته باشند را از قبل نوشته و برای ترجمه عربی می فرستادند تا از روی متن ترجمه شده صحبت کنند.
یک روز نادر تیموری از فرماندهان فرقه با مسئولم هماهنگ کرد تا مرا به عنوان
مترجم صحبت هایش به
اتاق تماس ببرد. قبل از ورود من
به اتاق تماس، مسئول اتاق اعتراض کرد و به اوگفت: این فرد
اوکی ورود ندارد و نگذاشت من وارد شوم تا اینکه ساعاتی بعد ازهماهنگی های
زیاد اجازه ورود من به اتاق داده شد .
اتاق حدودا شش در شش متر بود و هر گوشه آن یک میز بزرگ بود که روی هرکدام فقط
یک گوشی موبایل
گذاشته بودند وبرای هر میزهم یک
فرد به عنوان کنترل کننده مشخص کرده بودند تا مبادا نفرات
صحبت تماس گیرنده حرف های اضافی وخارج از کادرمشخص شده بزنند. فضای اتاق
چنان امنیتی بود که وقتی وارد شدم واقعا می ترسیدم به اطرافم نگاه کنم
بالاخره من با راهنمایی مسئول اتاق پشت میز مشخص برای صحبت نشستم. نادرتیموری به من گفت تو چند دقیقه منتظر باش تا من بروم برگه تماس را از اتاق عملیات بگیرم و رفت .
چند دقیقه از رفتن اونگذشته که
فردی بنام افشین علوی به طور ناگهانی وارد شد و به من گفت سیم کارت
را چکار کردی ؟
من هم در تمام عمرم که اصلا
موبایل و چیزی بنام سیم کارت را ندیده و نمیشناختم .
با تعجب گفتم سیم کارت چیه ؟ من
نمیدونم چی شده. او با داد و فریاد زیاد و با پرخاشگری گفت
چی چی نمیدونم ، سیم کارت روی میز بود و تو گذاشتی توی جیبت ! سریع باش و آن
را به من بده .
گفتم بابا من اصلا سیم کارت
نمیدونم چیه و جایی نرفتم که چیزی با خودم بیرون ببرم اما
افشین صدایش را بلندتر کرد و
اصرار داشت که سیم کارت را از
جیبم در بیاورم و با اینکار نگاه تمام نفرات اتاق را به من
جلب کرده بود .
من هم از شدت عصبانیت برگه هایی
که نادر به من سپرده بود را توی صورتش پرت کرده و از
اتاق خارج شدم و بدون اطلاع
کسی به مقر و آسایشگاه رفتم
.اما این موضوع چند ماه طول کشید وهر روز برایم نشست می گذاشتند
وساعت ها مرا زیر تیغ می بردند که پاسخگوباشم :
۱- داستان
سیم کارت چی بود؟
۲-چرا با
مسئول بالا تر از خودت این طور برخورد کردی؟
۳- چرا در زمان کار به آسایشگاه رفتی و به کسی هم اطلاع ندادی؟
این داستان غم انگیز اصلا تخیلی نیست بلکه بخشی از واقعیت اسفباری بود که فرقه رجوی بعد از سقوط صدام و خلع سلاح سعی کرد با به کارگیری شیوه های جدیدی از فریب اعضای نگون بخت را هم سرگرم و در حصارفرقه نگاه دارد وهم اذهان آنها را از فروش ناموس خود به ارباب جدید و چرایی خوش خدمتی به او را منحرف کند .
روایت از: رستم آلبوغبیش
انتهای پیام / انجمن نجات مرکز خوزستان