«من احساس نمیکنم دستگیر شدم! فکر میکنم از ادامه کارهای خطایم جلوگیری شد. من را روشن کردند. به من گفته بودند اگر دستگیر شوی، اعدامت میکنند، این کار را میکنند، آن کار را میکنند، اما الان نمیدانم چطور توضیح بدهم که نیروهای امنیتی ایران واقعاً از مادرم دلسوزتر بودند»
هر بار به نام یک کانون شورشی فعالیت میکردم، چون میخواستند نشان بدهند که فرقه رجوی در ایران طرفداران زیادی دارند و باید کاری میکردم که تصور شود این کارها را چندین نفر انجام دادهاند.
پایگاه خبری تحلیلی فراق – طبع بسیار لطیف، ذوق و استعدادش باعث شده تا در عرصه هنر حرف برای گفتن داشته باشد. شعرهای زیبایی دارد و نقاشیهای قشنگی هم میکشد. شیوا دختری است که به قول خودش با ورود به فضای مجازی به یکباره ریتم زندگیاش عوض شده و همانجا نیز در دام منافقین گرفتار شده است. ۸ ماه ارتباط و همکاری با منافقین نتیجه کارش در فضای مجازی بوده است. او که از نام این گروهک هم واهمه داشته، بر اثر فریب سرپل منافقین مجاب به همکاری میشود و اکنون آنقدر پشیمان و شرمنده است که به دنبال فرصتی برای جبران میگردد. ساعتی گفت و گوی خبرگزاری فارس با این دختر جوان را در زیر میخوانیم.لطفاً ابتدا خودتان را معرفی نمایید؟
من شیوا هستم، ۳۷ ساله، مجرد، با مادرم زندگی میکنم، تحصیلاتم را تا دیپلم ادامه دادم، شعر مینویسم، نقاشی میکنم و از اینجور کارها، اما کاری که منبع درآمد مشخص و ثابتی داشته باشد، ندارم. البته خودم دنبال کار نرفتم. با مستمری که بعد از پدرم به ما پرداخت میشود، دو نفری با مادرم زندگی میکنیم.
بفرمایید که برای اولین بار از چه طریقی با گروهک منافقین آشنا و مرتبط شدید؟
حدود ۱۰ ماه پیش برای اولین بار وارد شبکه اجتماعی توئیتر شدم. اول کارهای توئیتری من جوری بود که با مضمون شعر بود، شعرهای خودم را میگذاشتم، یا شعرهایی را که خوشم میآمد را ریتوئیت می کردم. گاهی هم برخی از این شعرها که دیگران میگذاشتند و من میپسندیدم، موضوعات اعتراضی و سیاسی داشت. بعد از یک مدتی فالوئرهایم خیلی بالا رفت و خیلی دیده شدم و همانجا فرقه رجوی یا همان منافقین به سراغم آمدند. اول که نمیتوانستم تشخیص دهم اینها چه کسانی هستند. اول یک نفر برایم کامنتی گذاشت و در آن از توئیتهایم تشکر کرد، من هم تحت تأثیر همان فضا در جواب گفتم که کاش میتوانستم کار بیشتری انجام دهم! بعد همان فرد به دایرکت آمد و خودش را سیما معرفی کرد. فالوئرهای بالایی هم داشت. گفت چرا نمیتوانی کاری بکنی؟ بیا با ما همکاری کن. آن موقع من منافقین را خیلی نمیشناختم، فقط اسمشان را شنیده بودم. پرسیدم شما جزو کدام گروه هستید؟ سلطنت طلب هستید؟ گفت نه اینها که عددی نیستند و ما مجاهدیم! تا این اسم را شنیدم ترسیدم و گفتم من با شما کار نمیکنم. اصلاً نمیدانستم که کار کردن با اینها چطور است. من دیگر جواب سیما را ندادم، ولی او خیلی پیگیری کرد.
مدتی بعد در همان فضای توئیتر با فردی به نام سهراب آشنا شدم، بعداً فهمیدم او هم از اعضای منافقین است. ابتدای آشنایی مثل سیما عمل نکرد و با حرفهای معمولی شروع کرد و سعی کرد اعتماد من را جلب کند. بعد از اینکه خودش را از اعضای فرقه رجوی معرفی کرد، گفت تو بی طرف باش! بیطرف قضاوت کن! الان ۳۷ سال سن داری و در این مدت از طریق تبلیغات نظام ما را شناختهای و حالا بیا صحبتهای خود ما را هم بشنو! من هم فکر کردم که منطقی میگوید.
ارتباط ما به تلگرام رفت و چندین ماه طول کشید. در این چند ماه سازمان را برای من توضیح میداد و فقط حرفش این بود که در تمام این مدت به ما ظلم شده است و در مورد ما دروغ گفتهاند!
من هم واقعاً نمیتوانستم درست و غلط را تشخیص بدهم. بین حرفهایش هم حرفهای قشنگی بود، شعارهایی بود که آدم را جذب میکرد، شعارهایی مثل عشق به وطن، فدا شدن برای ایران، ایثار کردن و اینجور حرفها را می زد. اوایل خیلی با سهراب بحث میکردم، مثلاً اینکه چرا مردم ما را کشتید؟ چرا به عراق رفتید و با صدام علیه ما همدست شدید و علیه کشور خودتان جنگیدید؟ او هم خیلی صبور و بدون اینکه عصبانی شود، همه سوالهای من را جواب میداد و من هم که دیگر سراغ هیچ منبع دیگری برای تحقیق نمیرفتم، کمکم به حرفهایش اعتماد کردم. کارش را خیلی خوب بلد بود و در طول این دو سه ماه من را متقاعد کرد که به آنها ظلم شده است.
شما گفتید ابتدا که اسم رجوی را شنیدید، ترسیدید! چرا ترسیدید؟!
به خاطر چیزهایی که شنیده بودم. اینکه اینها جنایتکارند، تروریست هستند و مردم خودمان را کشتهاند. بمبگذاری می کردند. اینها را در تلویزیون شنیده بودم، بین مردم هم همین حرفها در مورد این گروهک زده میشود. در فضای مجازی هم عموم کسانی که میشناسم، همین طرز تفکر را دارند که اینها خیلی خطرناک و جنایتکارند و کسی حاضر نیست سمت این گروه برود. اما من خام چربزبانی سهراب شدم و با خودم گفتم یکبار حرفهایش را بشنوم. همین یکبار شنیده به اینجا رسید که همکاری با اینها را آغاز کردم.
همکاری شما از کجا آغاز شد؟
همکاری ما از کارهای خیلی کوچیک شروع شد. اول هشتگهای خیلی کوچک مثل #براندازم را بنا به گفته سهراب کف دستم مینوشتم و از آن عکس میگرفتم. به نظرم اصلاً این کار مهمی نبود و در توئیتر هم این موارد هستند که کف دستشان عار مینوسند و عکسش را میگذارند. سهراب لینک اینها را به من نشان میداد و من هم دیدم که چیز مهمی نیست! این کار را کردم، عکسش را برای سهراب فرستادم، اما کارمان به همینجا ختم نشد و بعد از من کارهای بیشتری میخواست. البته اوایل سعی می کرد به من فشار نیاورد. بعد از یک مدتی گفت که ما یک قانونی داریم که چون شما یک خانم هستید باید با خانمهای ما کار کنید و من را به خانمی به اسم فروغ وصل کرد. از آنجا به بعد من کارم را با فروغ ادامه دادم. فروغ مثل سهراب نبود که مراعاب بکند، پیوسته از من کارهای مختلف میخواست و من هم دیگر ترسم ریخته بود و او هم هر کاری میخواست را من انجام میدادم.
واقعاًانگیزه شما را نفهمیدم! از یکجایی به بعد در ارتباط با سهراب برایش کار میکنی و برای فروغ هم به قول خودت هر کاری خواسته انجام دادی. چه انگیزهای شما را به این همکاری وادار کرد؟ پولی در کار بود؟ امتیازی بود؟
سهراب به من گفت که تو الان به شرایط فعلی ایران معترضی، ولی برای اعتراضت تریبون نداری، با اینکه ممکن است ما را قبول نداشته باشی، اما صدای اعتراضت را میتوانی از تریبون ما به گوش همه برسانی. من در آن دوره از نظر روحی چنان ناراحت و خشمگین بودم که میخواستم هر طور شده یکجایی صدای اعتراضم را بلند کنم. تشویقهای سهراب هم که پیوسته به من میگفت تو دیگر منفعل نیستی، فعال شدهای و میتوانی تغییر ایجاد کنی، به هموطنانت کمک کنی و این حرف ها انگیزه من میشد. به من میگفت تو الان برای جامعهات مفید شدهای! من هم حس میکردم که در حال کمک به کشورم هستم.
از طرف دیگر من به شعرهایم خیلی علاقه داشتم و خیلی مسئله شعرهایم برایم مهم بود. وقتی که با سهراب آشنا شدم یک کانال تلگرامی هم داشتم که در آنجا شعرهایم را قرار میدادم، سهراب کاری کرد که یکباره تعداد اعضای کانالم افزایش پیدا کردند که البته گویا همه فیک بودند. بعد برخی شعرهای اعتراضیام را در سایت مجاهدین قرار میداد و یکبار هم یکی از شعرهایم را یک نفر خواند و برایش آهنگ درست کردند. این چیزها را که دیدم فکر میکردم آنها دارند برایم کار میکنند، نه آنکه من برای آنها کار کیکنم!
شما در این مدت موضوع را با کسی هم مطرح کردید؟ دوست، آشنا، مادر، برادر یا هر کس دیگری که شاید میتوانست شما را راهنمایی کند؟
نه در مورد اینکه با فرقه رجوی کار میکردم، به کسی چیزی نگفتم، اما چون هیچ چیز را از مادرم پنهان نمیکردم، به او گفتم که در فضای مجازی با فردی به نام سهراب آشنا شدهام که از اعضای فرقه رجوی است و مثلاً این حرفها را میزند. اولش شدیداً مخالفت کرد و گفت که اینها آدمهای خطرناکی هستند و اصلاً سمت اینها نرو! اما من توجهی نمیکردم، چون به سهراب قول داده بودم که مثلاً بیطرف باشم. بعداً از طریق مادرم، دختر خالهام و خواهرم هم متوجه شدند. اوایل به هیچکس نمیگفتم، چون برای خودم هم سخت بود که کسی بداند من با منافقین مرتبط هستم، اما بعد از مدتی که برای خودم عادی شد، دیگر راجع به این موضوع با جمع دوستانم صحبت کردم. همه کاملاً مخالفت کردند، حتی دختر خالهام گفت اکانت تلگرام و توئیترت را پاک کن تا دیگر تو را پیدا نکنند. ولی من یک وابستگی قلبی به کانال خودم پیدا کرده بودم و حاضر به همچین کاری نبودم.
در مورد کار با فروغ بگویید؟
فروغ با سهراب فرق داشت. صمیمی نبود، خیلی سرش شلوغ بود و هر چند روز یکبار میآمد و یک کاری از من میخواست و بعد میرفت تا چند روز بعد. من هم کارها را به سرعت برایش انجام میدادم. مثلاً میگفت تراکتهایی با موضوع براندازی بنویس و در جاهای مختلف نصب کن و عکس بگیر، فیلم بگیر و برایم بفرست. بسته به مناسبتهای مختلف شعارهای مختلفی می خواست. مثلاً سالگرد تأسیس سازمان یک شعاری میداد. عکس بنیانگذاران سازمان را برایم میفرستاد تا چاپ کنم. چاپ عکس هم برایم بسیار سخت بود. چون خودم پرینتر نداشتم و باید بیرون این کار را میکردم، جاهایی میرفتم که صاحب مغازه خیلی کم سن و سال باشد و مسعود و مریم رجوی را نشناسد، یا اینکه مثلاً ۲۰ عکس مختلف را برای چاپ میدادم که در لابهلایش یک عکس از مسعود یا یک عکس از مریم رجوی باشد. عکسها را میگرفتم و در انتهای شهرک خودمان در یک ساعت و محل خلوت عکسها را در کنار یک شعار کنار هم به دیوار میچسباندم و عکس و فیلم تهیه می کردم و برای فروغ میفرستادم. بعد از هر بار هم عکسها را پاره می کردم.
چرا پاره می کردید؟
چون نباید عکسها تکراری باشد، مکانها هم نباید تکراری باشند. در واقع من هر بار به نام یک کانون شورشی فعالیت میکردم، در واقع فروغ میخواست نشان بدهد که فرقه رجوی در ایران طرفداران زیادی دارند و برای همین هم اینطور باید کار میکردم که تصور شود این کارها را چندین نفر انجام دادهاند. هر بار با نام یک کانون شورشی، هربار با یک سری عکس متفاوت و شعارهایی با خطهای مختلف در مکانهای متعدد. قرار بود کاری انجام شود که نشان بدهیم کانونهای شورشی گسترده هستند.
کانون شورشی را برای ما تعریف میکنید؟
منظور از کانون شورشی یک جمع چند نفره است که علیه نظام اعتراض و اقدام میکند. هر کانون شورشی یک شماره دارد که باید در زمان اتصال پوسترها یا فیلمبرداری و عکاسی شمارهاش را هم بگوید یا بنویسد تا مشخص شود که این کار را کدام کانون شورشی انجام داده است. من اول فقط یک شماره داشتم، بعداً چندین و چند شماره کانون شورشی به من اختصاص پیدا کرد. برای هر کدام با یک دستخط مینوشتم و عکسهای متفاوت انتخاب میکردم تا معلوم نشود این کارها را یک نفر انجام داده است.
در روند این کارها هیچ کسی به شما کمک نمی کرد؟ به هر حال برخی از این کارها برای یک خانم مشکل است؟
اتفاقاً اصرار فروغ هم بر همین بود، می گفت تو باید کانون شورشی واقعی تشکیل بدهی و کانون حداقل متشکل از دو نفر است. برای همین باید حداقل یک نفر دیگر را پیدا کنی تا در همین حد و اندازه نمانی و پیشرفت کنی! من هم به خوبی میدانستم که در خانواده و اطرافیانم کسی حاضر به همکاری با فرقه رجوی نیست و مطمئن بودم کسی به من کمک نمی کند. یکبار به شوخی به دختر خاله و پسرخالهام گفتم که بیایید از من فیلمبرداری کنید تا من روی دیوار شعار بنویسم. هر دوی آنها من را مسخره کردند و همکاری نکردند. به فروغ می گفتم که کسی همکاری نمیکند. او هم پیشنهادات عجیبتری می داد، مثلاً میگفت تو که کسی را نداری، برو در کوچه مثلاً چندتا بچه کوچک را پیدا کن، این پلاکاردها را بده دستشان بگیرند و تو عکس و فیلم بگیر! بگو پلاکاردها را جلوی صورتشان بگیرند تا چهرهشان دیده نشود. این کار واقعاً شرافتمندانه نبود، چون آن بچهها اصلاً نمیدانستند که این عکسها چیست و در واقع سازمان مرا مجبور به سوءاستفاده کرده بود. در قضیه اعتصاب کامیونداران هم از من خواستن که کمک کنم! آنجا هم من به عنوان یک دختر مجرد در نقش کامیوندار ظاهر شدم! اول از همه به من گفتند که اعتصاب کامیونداران قرار است شروع بشود و سوپر گروههایی بابت این موضوع در تلگرام تشکیل شده بود. بعد به من گفتند وارد این سوپر گروهها بشو و مطلب بذار. من اول با اسم دختر وارد شدم، دیدم ظاهراً همه رانندگان کامیون هستند! اشمم را عوض کردم و شروع به مطلب گذاشتم کردم. مطالب را فروغ به من میداد که مثلاً در جایی درگیری شده، یا در برابر مأمورین مقاومت کردهاند یا اعتصاب باید ادامه پیدا کند، یا اینکه مردم از کامیونداران حمایت کردهاند و از اینجور حرفها.
اختصاصاً برایشان شعر هم گفتید؟
بله به من موضوع میدادند تا برایشان شعر بخوانم. یکی از موضوعات برای سال ۶۷ بود که فروغ میگفت در آن سال تعداد زیادی از فرقه رجوی اعدام شدهاند! من هم برای همین شعر گفتم و بعد در پارک روبه روی خانه شعر را خواندم و صدایم را ضبط کردم و برای فروغ فرستادم که خیلی استقبال شد.
خرابکاری هم از شما خواستند؟
از زمانی که من با آنها ارتباط برقرار کردم، حدود ۸ ماه طول کشید. از این ۸ ماه هم چند ماه اول به آشنایی و مجاب کردن من گذشت و شاید اگر خیلی بیشتر طول میکشید، از من خرابکاری هم میخواستند. چون روند کارهایی که از من میخواستند، سخت و سختتر میشد و بالاخره کار به خرابکاری و آتش زدن و اینجور کارها هم میکشید. دستگیری من باعث شد تا سرانجام این مسیری که داشت من را به سمت انجام کارهای غیر قابل جبران و خطرناک میبرد، قطع شود و در واقع نجات پیدا کنم. زمزمههای این بحثها هم بود، مثلاً فروغ پیوسته میگفت این تراکت نوشتنها که کار مهمی نیست، اینها را همه میتوانند انجام بدهند. به من می گفتند تو باید یکی دو نفر دیگر را با خودت همراه کنی تا بتوانی کارهای مهمتری انجام بدهی که یک نمونه آن آتش زدن پایگاه بسیج بود.
برای اینکه دستگیر نشوی هم به شما آموزش داده بودند؟
بله خیلی تأکید میکردند. اینکه مراقب باشم تا تعقیب نشوم. در زمان فیلم گرفتن، علامت یا جایی را نشان ندهم که موقعیت قابل شناسایی باشه، نباید کنار خانه باشد. از اسم خودم به هیچ عنوان استفاده نکنم. چندین اسم مستعار داشتم. برای ارتباط در فضای مجازی و تلگرام هم خیلی آموزش میدادند تا کسی نتواند ردگیری کند. اما بعد از اینکه دستگیر شدم، متوجه شدم هیچ چیز پنهانی برای مأمورین وجود نداشته و کاملاً بر کارهایم اشراف داشتند.
حالا چه حسی داری که در نهایت دستگیر شدی؟
من احساس نمیکنم دستگیر شدم! فکر میکنم از ادامه کارهای خطایم جلوگیری شد. من را روشن کردند. به من گفته بودند اگر دستگیر شوی، اعدامت میکنند، این کار را میکنند، آن کار را میکنند، اما الان نمیدانم چطور توضیح بدهم که اینها واقعاً از مادرم دلسوزتر بودند. من شرمنده شدم، من دچار تضاد شدم، تازه فهمیدم که چه مسیر غلطی را رفتم. بابت کارهایی که که کردم متأسفم و با اینکه کسی از من چیزی نخواسته، ولی دلم میخواهد جبران کنم. من بعد ۲۱ سال دوباره باورهای دینیام را بدست آوردم، الان نماز میخوانم، فصل جدیدی در زندگی من ایجاد شد. به من کمک کردند با خدا آشتی کنم، نمیدانم چطور احساس الانم را بیان کنم (با گریه.)
انتهای پیام