• امروز : چهارشنبه - ۷ آذر - ۱۴۰۳
  • برابر با : Wednesday - 27 November - 2024

روایت خواندنی یک زن از همسر ایثارگر خود: وقتی به منافق شدن همسرم افتخار کردم! 

  • کد خبر : 20095
  • 28 مارس 2019 - 10:11

«وقتی محمد به خانه آمد و چشمش به عکس بهشتی افتاد، عصبانی شد و رفت تا آن را از روی دیوار بکند. یک درگیری کوچکی بین من و او درگرفت و طبیعی بود که پیروز درگیری چه کسی باشد؛ محمد».

خاطره پیش رو، روایت «منصوره محمدیان ایلالی (رضایی)» از زنان ایثارگر شهرستان ساری و همسر شهید تورانی است که پژوهش آن توسط «مریم سادات ذکریایی» انجام شد.

از گوشه و کنار شهر خبر رسید که تورانی را از سپاه اخراج کردند. این خبر مثل توپ در شهر پیچید. باور آن برای من که همسرش بودم و آن همه سابقه‌ی خوب انقلابی از محمد سراغ داشتم، سخت و غیرقابل باور بود. چیزی که هضم آن برایم سخت و جانکاه بود، علت اخراج محمد بود؛ گرایش‌های منافقین. بله؛ محمد عضو منافقین شده بود.n82992133 72476220آن روز که این خبر را شنیدم، لحظه شماری می‌کردم که محمد از بیرون بیاید و ماجرا را از زبان خودش جویا شوم تا اینکه محمد سررسید و داستان و شایعاتی را که پشت سرش بود، با او در میان گذاشتم. با تعجب دیدم محمد حرفی نمیزند و حتی سری هم تکان نمی‌دهد؛  وقتی اصرارهای من را دید، فقط به این جمله کوتاه بسنده کرد: «بسیار پشت سر آدم حرف می‌زنند؛ مردم را مگر نمی‌شناسی! بی خیال حرف مردم!»

با جوابی که محمد به من داد تا حدودی آرام شدم اما چند روز بعد، متوجه حرکت و رفت و آمدهای مشکوک یک سری آدم با قیافه و تیپ خاص به منزل‌مان شدم. بیشتر آنها، سبیل‌های باریک داشتند و آن وقت‌ها، این تیپ را منافقین برای چهره‌های خودشان در نظر می‌گرفتند؛ حتی گاهی وقت‌ها که همسرم نبود، آنها می‌آمدند و وسیله‌هایی را به من می‌دادند تا به دست محمد برسانم.

از آن وقت به بعد، کار من میزبانی از این جور آدم‌ها شد، حتی گاهی وقت‌ها برای ناهار و شام به خانه ما می‌آمدند. دیگر از دست رفت و آمدهای گاه و بی‌گاه و مشکوک‌شان کلافه شده بودم و ناراحتی‌ام را با محمد در میان گذاشتم اما واکنش‌اش، مثل دفعه قبل، عادی بود.

قضیه اخراج محمد به خاطر عضویت او در سازمان، باعث شد پای فامیل هم از خانه‌ی ما کنده شود. این وضع و این تنهایی، دیگر سوهان روحم شد. وقتی دیدم محمد اقدامی نمی‌کند، به سراغ داداش ذات الله رفتم تا ماجرا را با او مطرح کنم. رو به داداشم گفتم: «داداش! واقعاً این حرفی که پشت سر محمد می‌زنند، راست است؟ یعنی آنهمه زحمتش به باد فنا رفت؟! هر چه به او راجع به این شایعات می‌گویم، لام تا کام حرف نمی‌زند.»

رو به داداش‌های دیگرم هم گفتم: «اگر واقعاً او منافق شده، من دیگر حاضر نیستم برای یک لحظه هم زیر یک سقف با او زندگی کنم.»

داداش‌هایم فقط من را به صبر دعوت می‌کردند تا اینکه یک روز که گذرم به بازار افتاد. دو عکس؛ عکس امام و عکس آیت الله بهشتی را خریدم تا روی دیوار اتاق خانه نصب کنم. آن موقع هنوز آیت الله بهشتی شهید نشده بود اما منافق‌ها، کینه‌ی عجیبی از وی به دل داشتند. وقتی محمد به خانه آمد و چشمش به عکس بهشتی افتاد، عصبانی شد و رفت تا آن را از روی دیوار بکند. یک درگیری کوچکی بین من و او درگرفت و طبیعی بود که پیروز درگیری چه کسی باشد؛ محمد.

وقتی او موفق شد عکس را از روی دیوار بردارد، بغضم شکست و هر چه از او در دلم داشتم با صدای بلند به رویش فریاد کشیدم. گفتم: «چی شده! چرا تغییر کردی؟ چرا دنباله روی آدم‌هایی شدی که سرشان به تن‌شان نمی‌ارزد. آن همه دوست و رفیق‌های خوب و انقلابی که داشتی، کجا هستند؛ همه آنها از تو دور شدند؛ کاری کردی که فامیل‌ها دیگر پای‌شان را به خانه‌ی ما نمی‌گذارند و حالا هم جرات کردی و عکس بهشتی را از روی دیوار می‌کنی!»

از آن ماجرا به بعد، سر ناسازگاری با محمد گرفتم و بنای قهر با او گذاشتم. محمد بعد از دعوا، از خانه بیرون رفت. در همین حین برادرم به خانه‌ی ما آمد و وقتی اوضاع آشفته ما را دید، رو به من گفت: «منصوره! بیا اینجا بشین؛ می‌خواهم راز بزرگی را با تو در میان بگذارم؛ فقط کمی آرام باش! فقط باید قول بدهی، پرده از راز بزرگ پیش احدی بر نداری!»

به برادرم گفتم: «داداش! تا حالا هر چه گفتی، گوش دادم؛ از این به بعد هم اگر هر چیزی بگویی، گوش می‌دهم.»، بعد داداشم گفت: «منصوره! راستش، محمد نفوذیِ سپاه در بین منافقین است. مسئولین به او ماموریت دادند تا در آنها رخنه کند و خبرهایی از فعالیت منافقین، تعداد و مکان خانه‌های تیمی و سلاح‌هایشان دربیاورد و در وقت مقرر، برای سپاه گزارش کند؛ اگر او قبول می‌کرد که عکس بهشتی روی دیوار خانه باشد، وقتی منافق‌ها به خانه‌تان می‌آمدند و عکس را می‌دیدند، به محمد شک می‌کردند؛ پس به محمد حق بده، به خاطر اسلام و انقلاب، حرف مردم را به جان بخرد و حتی پای قوم و خویش از خانه‌اش برچیده شود و همچنین همسرش که تو باشی، به او شک کند!»

حرف‌های برادرم که تمام شد، در حالی که اشک می‌ریختم، تمام وجودم را حس غرور و افتخار از داشتن همسری شجاع و البته مظلوم گرفته بود.

نقل از کتاب خاطرات نقش زنان ایثارگر مازندرانی در انقلاب‌اسلامی و دفاع مقدس (از سال ۱۳۴۲ تا  ۱۳۶۷) که توسط  انتشارات «سرو سرخ» وابسته به اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌­های دفاع مقدس مازندران در سال ‏‏۱۳۹۶ به چاپ رسید.

انتهای پیام

لینک کوتاه : https://feraghnews.ir/?p=20095