در سال ۱۳۸۱ بود که در باکو به کار رفوگری فرش مشغول بودم که یکی از همشهری های خود را به نام صالح کهندل بصورت تصادفی در خیابان دیدم. بعد از احوالپرسی، علت بودن من در باکو را پرسید که من در جواب گفتم که مدتی است در باکو به کار رفوگری مشغول هستم و محل کار من را پرسید که در مرکز شهر کار می کردم، به او گفتم و شماره تلفن محل کارم را پرسید که برایش دادم که فردا صبح به محل کار من زنگ زد و قرار دیدار با من گذاشت که در محلی از شهر و در یکی از پارکها با او دیدار کردم و بعد از قدم زدن و کمی صحبت در رابطه با شرایط سخت زندگی، مرا به خانه خودش در باکو دعوت کرد که به همراه ایشان به آنجا رفتیم و صحبت در رابطه با زندگی و آینده و نحوه کار کردیم و اینکه چقدر درآمد دارم و تا کی می خواهم به این کار در باکو ادامه دهم سوالاتی می پرسید.من هم چون پیش بینی درستی از آینده و سرنوشت خودم نداشتم، فقط به این راضی بودم که فعلا کار دارم و به کارم ادامه می دهم شاید در آینده کارم بهتر شد. چون قبلا در تهران کار می کردم و کارم را از دست داده بودم مصمم بودم که هر طور شده گذشته را جبران کنم و در ضمن از نقشه شومی که صالح برای من در سر داشت بی خبر بودم. چون نمی دانستم که ایشان چه کاره است و مشغول چه کاری می باشد. آن روز به من پیشنهاد داد که شما که رفوگر هستی چرا به اروپا نمی روی. من هم گفتم قبلا می خواستم با عموی خود به آلمان بروم. چون ایشان هم یعنی عمویم قبلا رفوگر بود در آلمان و الان هم در آلمان زندگی می کند. اما کارم درست نشد و دیگر نرفتم که صالح برگشت گفت الان هم اگر خواستی می توانی بروی شاید من برایت جور کردم چون آشنا دارم.
آن روز از خانواده اش برایش زنگ زدند که گفت کار دارم بعدا در این رابطه صحبت می کنیم و باز دو روز دیگر برایم زنگ زد و قرار گذاشتیم بعد از اینکه کارم تمام شد با هم ملاقات کنیم. بعد از مدتی مرا با فردی به نام حمید آشنا کرد که او هم ایرانی بود ولی من ایشان را نمی شناختم و ندیده بودم. صالح با حمید بعضی وقتها به کافی نت می رفتند. وقتی که عصر در یکی از پارکها قرار می شد که همدیگر را ببینیم می دیدم که ایشان یعنی حمید از ما جدا شده و می گفت که کمی کار دارد که باید به کافی نت برود و بعضی وقتها نیز صالح می گفت کمی کار دارد و می گفت که تو هم می توانی به کافی نت بیایی و من گفتم که کار با کامپیوتر بلد نیستم که برای چند جلسه مرا نیز به کافی نت برد و طریقه روشن کردن مانیتور و خاموش کردن آن را برایم توضیح داد و بعضی از بازیهای کامپیوتری و نحوه استفاده از آنها را برایم نشان داده که چکار باید بکنم و خودش نیز در یک میز دیگر با کامپیوتر دیگر مشغول بود. زیاد طول نمی کشید. شاید ۱۵ یا ۲۰ دقیقه می نشست و بعدا می آمد می گفت که برویم که هر کس به خانه خودش می رفت.
تا اینکه یک روز صالح گفت اگر خواستی به خارج بروی من می توانم برایت جور کنم. پرسیدم چطور می توانم حتما خرجی می خواهد که من چیزی فعلا ندارم. صالح گفت که کسانی در ترکیه هستند که می توانم شما را برای آنها معرفی کنم. اما نباید به کسی چیزی بگویی. و من تمام هزینه رفتن شما را تامین می کنم. پرسیدم من تنهایی نمی توانم بروم اگر شما هم خواستید بیایید باهم می رویم. پرسیدم شما خودتان تا حال چرا نرفتید. گفت که من زن و بچه دارم. پرسیدم خوب زن و بچه هایت را هم با خودت می بردی. گفت دخترم به مدرسه می رود. من فعلا نمی توانم بروم. بعد از مدتی یک روز گفت که اگر آماده بودی من برای حمید می گویم که کارهایت را انجام بدهد که گفتم کمی کار دارم. اجازه بده فکر کنم که بعد ازچند روز من به ایران آمدم و به برادرم شهرام هم گفتم که یک چنین راهی پیدا کردم که می خواهم بروم به آلمان.
اگر این دفعه رفتم باکو و کارم درست شد شماره تلفن می دهم که شما هم بیایید و بعد از مدتی من دوباره به باکو رفتم و دوباره در محل کار قبلی مشغول کار شدم و به صالح زنگ زدم دیدم جواب نمی دهد. به حمید زنگ زدم و قرار ملاقات گذاشتیم و بعد از چند روز حمید گفت تصمیم گرفتی یا نه. می خواهی اینجا کار کنی بیا برو. صالح به من گفته است که شما را بفرستم بروی. طریقه رفتن را از حمید پرسیدم. گفت که از اینجا می فرستم ترکیه. در ترکیه کارهایت را ردیف می کنند و از آنجا هم می روی به آلمان و در ترکیه می گویند که چکار باید بکنی. دو ماه آموزش هست که باید ببینی. بعد از ترکیه برایت پاسپورت درست می کنند که شما باید به آنجا بروی و من هم قبول کردم که حمید هزینه رفتن مرا فراهم کرد و بلیط هواپیمای ترکیه را گرفت و شماره تلفن ترکیه را به من داد و گفت که اگر کسی را هم داشتی می توانی با خودت ببری و من هم گفتم که به برادرم گفتم که کار پیدا کردم. می خواهی به ایشان بگویم! که من به برادرم نیز گفتم و شماره ترکیه ای که به من داده بود را به ایشان دادم. که می خواهم به ترکیه بروم و شما هم با پسر عمویم اکبر( دولت نژاد) بیایید. وقتی این را پیش حمید گفتم حمید به من گفت چند روز باید صبر کنی و با هواپیمای دیگری تو را می فرستم. از من فتوکپی پاسپورت و عکس گرفت و گفت باید مدارکت را زودتر بفرستم و چند روز طول می کشد و یک روز مرا به کافی نت برد و گفت که شهرام به ترکیه رفته است و الان در پیش رفقای من هست و شما هم فردا می روی که من فردا به ترکیه رفتم و به آدرس هتلی در آنکارا رفتم و آنجا دو نفر برای دیدار من آمدند. و برای من اتاق گرفته بودند که با هم به اتاق رفتیم که سوال کردم شهرام کجاست. گفتند که ایشان را فرستادیم رفتند و شما هم امشب یا فردا می روید. در ترکیه من شب در هتل ماندم و آنها خود را با نام های علی و ابراهیم معرفی می کردند ، پاسپورت مرا گرفته و گفتند که برایت پاسپورت باید درست کنیم و ویزا بگیریم و شما می روید به عراق پیش سازمان و بعد از دو ماه آموزش، از آنجا به هر کجا که خواستید می روید.نحوه پیوستن به سازمان
وقتی که به ترکیه رسیدیم و در هتل مستقر شدیم و علی آقا و ابراهیم نامی که افراد فرقه رجوی بودند بعد از گرفتن پاسپورت، به ما ویزا دادند و یک روز بعد، من و یک نفر دیگر که خودشان آورده بودند و آن هم یک جوان ایرانی بود ما را به شهری به اسم قاضیان تپه برده و از ایستگاه قطار آنجا ما را به عراق فرستادند. وقتی که به عراق و اشرف رسیدیم، محلی بصورت پادگان را دیدیم. چون شب بود زیاد متوجه نبودیم که ما را از عراق به کجا می برند. خانمی به اسم فرشته شجاع بود که صبح ما را پیش ایشان که در مجاورت همان محل ورودی بود بردند. در دفتر ایشان یک خانم دیگر به اسم سهیلا و سه مرد دیگر بودند.
ابتدا خانم فرشته شجاع، به ما دو نفر خوش آمد گفت و پرسید می دانید اینجا کجاست و به کجا آمده اید. جواب دادیم که نه. خانم فرشته گفت: که اینجا اشرف و سازمان مجاهدین خلق می باشد. آیا شما سازمان را می شناسید. جواب دادیم نه ما شناختی از سازمان نداریم. خانم فرشته گفت: می بینید همه ما ارتشی و نظامی هستیم (لباسهای نظامی بر تن داشتند ). و گفت که از فردا هم لباس سربازی می پوشید. ما گفتیم که قبلا به سربازی رفتیم. فرشته پرسید پس برای چی آمده اید. من گفتم که به من گفتند می روید دو ماه آموزش می بینید. بعد به خارج یعنی به آلمان می روید. ما دنبال کار آمدیم. من در باکو کار می کردم و قرار شد که بیایم به ترکیه و از آنجا به آلمان بروم. در ترکیه هم گفته شد برای دو ماه آموزش به عراق پیش سازمان می روید. و الان هم که شما می گویید که از فردا لباس سربازی می پوشید ولی من دو سال خدمت سربازی ام را در جبهه ها بودم و دیگر نمی توانم لباس سربازی بپوشم. خانم فرشته شجاع گفت: حالا که اینجا آمده اید ما یک قانون داریم. کسی که اینجا می آید باید دو سال خدمت سربازی زیر پرچم را بگذراند و بعد از دو سال اگر نخواست نماند. اینجا عراق هست و ما آن فرد را به دولت عراق تحویل می دهیم و دولت عراق هم قانون خاص خودش را دارد. یعنی این فرد هشت سال نمی تواند از عراق خارج شود و این هشت سال را هم باید در زندان ابوغریب باشد تا در موردش تصمیم گیری شود و بعد پرسید آیا شما می خواهید برگردید. گفتم بله من از همان جایی که آمده می خواهم به همانجا برگردم و از شما هم چیزی نمی خواهم و می خواهم همانطور که مرا آورده اید همانطور هم برگردانید. در جواب خانم فرشته گفت: که شما حالا که وارد این محل شده اید الان اطلاعات ما در دست شماست و ما نمی توانیم اطلاعات خود را لو بدهیم و من گفتم ما شب آمدیم و هیچ محلی را هم ندیده ایم مگر اینجا چی هست. فقط یک دیوار سیم خاردار دیدیم که همه پادگانها دارند. گفتند این همان اطلاعات ماست. باید دو سال بمانید تا اطلاعات شما بسوزد و بعد طبق همان شرایط ما، کسی که نخواست بماند به دولت عراق تحویل می دهیم. بعد رو به بقیه نفرات خودشان کرد و گفت اینها را ببریدکه خیلی کار دارند که باید انجام بدهند. و به من گفت داداشت، پسر عمویت اینجا هستند و چند روز دیگر تو را هم برای دیدن آنها پیش آنها می برند و زیاد نگران نباشید. اینجا بهتر از زندان ابوغریب هست که آن روز دوباره ما را به همان محل که ورودی گفته می شد برگرداندند. بعد از ظهر همان روز ما را به محلی بردند که روی در ورودی اتاقش نوشته شده بود ضد اطلاعات. وقتی وارد اتاق شدیم دو نفر به نام های سعید ماسوری و محمد رضا موزری در اتاق ضد اطلاعات بودند که بعد از ورود ما به اتاق اطلاعات فرمهایی جهت پر کردن مشخصات خود و خانواده و اقوام خود به ما داده شد که این رویه به مدت پانزده روز در محل ورودی طول کشید. بعد از پانزده روز، دو نفر ما را به پیش دیگر بچه ها یعنی محلی که پذیرش گفته می شد بردند.در نیمه دوم سال ۸۱، همهمه و سروصدای احتمال حمله آمریکا به عراق وجود داشت و این موضوع در اشرف و در بین بچه ها نگرانی هایی بوجود آورده و اوضاع اشرف خیلی به هم ریخته بود و از این بابت مسئولین سازمان خیلی نگران اوضاع آشفته اشرف بودند که این موضوع باعث ایجاد فرصت فرار برای اعضا خواهد بود. بخاطر همین نشستهای طولانی برای آرام کردن اعضا شروع شد.
اول یک نشست توسط مسعود گذاشته شد که در این نشست مسعود سعی کرد وانمود کند که آمریکا بدلیل اعتراضات میلیونی در کشورهای اروپایی و ایجاد دیوار گوشتی در عراق و سایر کشورها دست به چنین کاری نخواهد زد و در ضمن آمریکا که نام هواپیما بر به خلیج فارس آورده است باید جا بگذارد و برگردد و از قدرت نظامی صدام حسین در منطقه تعریف می کرد. اما کسی به این حرفهای پوچ و دروغین گوش نمی داد و از طرفی نفرات خوشحال بودند که اگر حمله شد، سازمان مجبور به باز کردن درهای این زندان اجباری خواهد شد. سران سازمان که دم از ایستادگی و مقاومت می زدند و از رشادت های خود تعریف و تمجید می کردند، با نزدیک شدن احتمال حمله آمریکا به عراق اول خانم مریم را با تعدادی از سران سازمان که نزدیک به مسعود و مریم بودند بدون اینکه دیگر اعضا باخبر بشوند از اشرف به اروپا انتقال داده و بعد خود مسعود معلوم نشد که کجا غیبش زد و فرار را بر قرار ترجیح دادند و به بهانه اینکه دیگر اشرف با حمله آمریکا در امان نخواهد بود اعلام پراکندگی افراد به سایر قرارگاه ها و بیابانهای اطراف و روستاهای عراق را کردند که در نتیجه بی مسئولیتی رهبران سازمان، تعدادی از زنان و مردان در بیابانها کشته شدند و یا تعدادی این فرصت را بدست آوردند و به سوی مرزهای وطنشان که سالها در حسرت دیدار آن بودند فرار کردند و خود را از اسارت رجوی نجات داده و آزادی را بدست آوردند. بقیه نفرات نیز این فرار رهبران سازمان را که خیانت بزرگی به اعضاء خود بود را دیده و تجربه کرده و به ماهیت خائنانه مسعود و مریم پی بردند که چطور در شرایط سخت به نفرات خود پشت کرده اند. در صورتی که همیشه مسئولین می گفتند بیشترین پرداخت را رهبری سازمان در حق شما انجام داده و شماها را در سخت ترین شرایط از مرحله عبور داده اند. اما واقعیت قضیه در چنین شرایط چیز دیگری بود که همه آن را به وضوح دیدند و یا در مساله تسلیم سازمان در مقابل آمریکا و مسئله خلع سلاح تا آن موقع به تمام کتابخانه های سازمان که نگاه می کردی و یا به کتابهای قدیمی سازمان که همه اش شعر و سرود بر علیه آمریکا نوشته شده بود، موقع سقوط صدام از ترس آمریکاییها همه آن کتابها از کتابخانه برداشته شده و توسط مسئولین سوزانده شدند و بعدا اعلام کرده اند که ما سیاست موازی را در پیش گرفته ایم و بعد هم نزدیکی با فرماندهان امریکائی و دعوت های مدام آنها به اشرف بود.
حرکت فرقه و پس گرفتن تمامی ادعاهایش همه را به تعجب واداشته بود که تمامی حرفهای سازمان یک شعار بیش نبوده است و تمام این اشک سازمان برای سرپوش گذاشتن به جنایات و شکنجه های روحی افراد در طول این سالیان دراز بوده که فرزندان این ملت را در زندان اشرف نگه داشته بودند. بدون اینکه خبری از فرزندان به گوش خانواده ها رسیده باشد، اگر رجوی به فکر آزادی خلق قهرمان هست، اول باید در تشکیلات مخوف خود این آزادی را در حق اعضاء به رسمیت بشناسد تا دو نفر از اعضاء خود آزادانه بتوانند با همدیگر صحبت و درد دل کنند و یا از خود اختیار داشته باشند. وقتی در تشکیلاتی آزادی و اختیار از فردی سلب شود یعنی آن نظام برده داری است که افرادش حتی اجازه ندارد و حتی نمی تواند با پدر و مادر و فرزندان خود رابطه داشته و یا تلفنی صحبت کرده و یا سال نو را تبریک بگوید. بله رجوی حتی ابتدایی ترین حق و حقوق را از فرزندان و عزیزان این ملت گرفته است و حتی از احساسات صادقانه نفرات در نشستها و مغزشویی سوء استفاده کرد و آن لحظات صادقانه نفرات را بر علیه خودشان بکار می گیرد.
تهدیدهای سازمان علیه کسانی که می خواستند از سازمان جدا شوند
کسانی که قصد جدایی و آزادی از این اسارتگاه رجوی را داشتند، قبل از همه باید خود را برای یک رویارویی تمام عیار با تهمتها و بد و بیراهها و مارکهای مزدوری و خائن بودن و غیره در نشستهای عمومی حاضر می کردند. که باید ساعتها سرپا ایستاده و در مقابل صدها نفر که برعلیه اش تهاجم می کنند و با رگبار دشنامها و عقده های مسئولین مواجه شوند. این خود بزرگترین شکنجه روحی در نوع خودش در جمع مهاجم می باشد. علاوه بر اینها، برخوردهای فیزیکی و شکنجه در زندانهای انفرادی که توسط مسئولین مشخص انجام می شد که دور از چشمهای افراد بعد از اینکه آن افراد را از جمع جدا کرده و سرنوشتش دیگر برای کسی معلوم نبود و تهدیدهای دیگر سازمان ترساندن نفرات بعد از جدایی و یا فرار از سازمان بود که مسعود رجوی می گفت فکر می کنید وقتی که از سازمان جدا شده اید نظام جمهوری اسلامی ایران از شما خواهد گذشت. اگر شده به بهانه های مختلف شما را از بین خواهد برد و حتی می گفت که خیلی از خانواده های شما در زندانهای داخل هستند و در این مورد مثالهایی از گذشته و حال می آوردند. طوری آن را تشریح می کرد و توضیح می داد و وحشتی در دل همه ایجاد می کرد. و حتی تهدید علنی افراد ناراضی و یا جدا شده چه در داخل مناسبات خود به مرگ توسط مسئولین و شکنجه گران خودش در هر کجای جهان که باشد باید کشته شود. و مثالهایی از سایر سازمانها بکار می برد که خائنین خود را اعدام می کنند و یا شبانه سر به نیست می کنند. و تازه این اعمال را عمل انقلابی می نامید. در صورتی که در قاموس یک انقلاب این حرکات ضد انقلاب و انقلابیگری می باشد و تنها از آدمهایی که ایدئولوژی شان بر پایه کین و کدورت و انتقام است این عمل ضد انسانی و ضد بشری سر می زند. کما اینکه بعد از جدایی از سازمان بعد از چندین سال حتی یک نمونه از خانواده هایی که فرزندانشان در تشکیلات رجوی اسیر و یا به گروگان گرفته شده اند یافت نکرده ایم که یک خانواده در زندان های جمهوری اسلامی باشد و یا توسط این نظام اذیت شده و یا صدمه دیده باشد بر خلاف نظریات آقای رجوی.
عملیات جاری از نگاه منعملیات جاری موضوعی بود که سازمان برای به کنترل در آوردن ذهن نفراتش بکار می برد. وقتی که این موضوع عملیات جاری را پیش کشیدند و می خواستند با این شگرد در تشکیلات نسبت به خود و به همدیگر و یا به برادر و خانواده یا هر موضوعی که از ذهن نفرات می گذشت به سود مناسبات رجوی انتقاد کنند و موضع بگیرند، واقعا سخت بود و همه نفرات از این موضوع دافعه داشتند. حتی اگر هیچ چیزی در ذهنت نبود باید به همنوع خود پیله می کردی و از او ایراد می گرفتی. هرچه فکر می کردی با عقل جور در نمی آمد و برای نشست عملیات جاری زمان باز کرده بودند که باید همه نفرات در آن ساعت در اتاق نشست حاضر می شدند و از همدیگر راجع به هر چیزی ایراد می گرفتند و یا بر علیه خود می گفتند. در زمان نشست عملیات جاری اجباری، کسی حاضر و یا راضی نبود به این نشست برود. من خودم و یا دیگران هم مثل من هر چه فکر می کردیم که مگر می شود آدم خودش را گول بزند ما که از صبح تا شب در اختیار سازمان هستیم و مثل یک برده از صبح تا شب کار می کنیم و نگهبانی می دهیم و اصلا زمان برای فکر کردن برای مشکلات و گرفتاریهایی که برای ما ایجاد کرده اند را نداریم. تازه از ما می خواهند که در طول روز چه چیزی از ذهنتان گذشته، چه در مورد خود و یا دیگران باید فاکت و گزارش بنویسید و نقطه آغاز و واقعیت را بگویید و نفرات را به دروغ گویی وادار می کردند و این باعث شده بود همه از هم دیگر ناراضی و ناراحت باشند .
اوایل هیچ کس از این موضوع سر در نمی آورد که سازمان با این کار می خواهد چه کار کند. اما همه مجبور بودند که به این کار ضدبشری تن بدهند و خیلی طول می کشید که نفرات پای این صحبت بیایند. بعدها با مطالعه کتابهایی در مورد دیکتاتورها و سازمانها و گروهها و فرقه های متفاوت به موضوع کنترل ذهن انسانها پی بردیم که این کار سازمان شیوه ای است که تمام فرقه های مخرب برای به کنترل در آوردن ذهن انسانها بکار می بردند تا افرادی که به گروگان گرفته اند و اسیر خود می دانند را تحت کنترل خود درآورند و با این پدیده عملیات جاری، افراد بر علیه خود و همدیگر اعتراف کرده و سازمان بتواند از افراد سند و مدرکی داشته باشد تا هیچ عضوی نتواند حق اعتراض و یا مطالبه ای از سازمان داشته باشد تا سازمان بتواند هر کسی را مثل یک مهره شطرنج در هر کجا و هر نقطه ای که بخواهد بکار بگیرد. و یا برای پیشبرد اهداف خودش از نفرات سوء استفاده کند و آنوقت سازمان راحت می توانست نفرات را حتی در درگیریها بکار بگیرد و به کام مرگ بفرستد که بعدها در درگیریهای اشرف این موضوع برای همه ثابت شد و همه شاهد خیانت رهبران و مسئولان سازمان به نفرات زیر دست خود بودیم که رهبران و سران سازمان چطور خارجه نشینی را انتخاب کرده و همین افراد را به کام مرگ فرستادند. اگر کسی لحظه ای را از خود می گفت که تمایل به زندگی و یا خارجه گرایی بود، فوری سازمان به آن مارک طعمه و یا بورژوا می زد. اما موقع جنگ دیدیم که رهبران سازمان چطور سر از سرزمین بورژوازی در آوردند و به دنبال زندگی راحت خود پناهنده بورژوازی شدند. این ننگ را با هیچ رنگی نمی شود از بین برد. همچنانکه الان مریم رجوی با پوشیدن کفشهای پاشنه بلند در قلب بورژوازی دست به دامن بورژوازی شده و خواستار حمایت آنها از خود می باشد و چطور این حق را برای خودش می داند و برای سایر اعضای زن در عراق و اکنون در آلبانی نمی داند. پس چه شد آن کتابهایی که بر علیه بورژوازی نوشته بودید و آن شعارهای ضد بورژوازی و پز انقلابگری شما که خود را یک انقلابی قلمداد می کردید و آن شعارهای انقلاب ایدئولوژیکی به نام انقلاب مریم که بخود افراد در اشرف می دادید که نباید اشعه بورژوازی در هیچ یک از افراد دیده شود ؟
انتهای پیام / انجمن نجات مرکز آذربایجان شرقی