سیزده آبان روزی مهم برای ملت ایران است. روزی که به فرمان امام خمینی(ره)، روز دانشآموز نام گرفت. این روز بزرگ، یادآور عظمت دانشآموزانی است که حماسهای جاوید و بزرگ خلق کردند.
پس از پیروزی انقلاباسلامیایران، دشمنان نظام برای رسیدن به اهداف شوم خود و براندازی نظام جمهوری اسلامی از هیچ تلاشی فروگذار نکردند و با تشکیل گروهکهای تروریستی، اقدامات تروریستی متعددی را علیه ملت ایران انجام دادند؛ از جمله میتوان به گروهکهای تروریستی منافقین، کومله، دمکرات و… اشاره نمود که مسبب شهادت جمعی از مردم بی گناه از جمله دانش آموزان در عملیات های تروریستی مختلف شدند.
به گزارش فراق، آنچه در ادامه میخوانید مصاحبه بنیاد هابیلیان(خانواده ۱۷۰۰۰شهید ترور) با خانواده سه تن از شهدای دانشآموز ترور است.
شهید ابراهیم یاعلی
شهید ابراهیم یاعلی در سال ۱۳۴۸ در شهرستان جهرم استان فارس به دنیا آمد. پدرش مکانیک و مادرش خانهدار بود. شخصیتی آرام و مذهبی داشت. تابستانها در کنار
پدر حرفه مکانیکی میآموخت. با شروع جنگ تحمیلی در حالی که ۱۳ ساله بود راهی جبهه شد. با وجود مخالفتهایی که از سوی خانواده میشد؛ اما پاسخش محکم بود: «نباید فرمان امام خمینی(ره) را زمین انداخت.» دو دوره سه ماهه را در جبهه جنوب گذراند. در عملیات والفجر۱ ترکشی به سرش خورده بود و مجروحیتی سطحی داشت. سومین باری که عازم جبهه بود، قصد جبهه غرب را کرده بود.
ابراهیم و دوازده نفر از همرزمانش، ۲۷مهر۱۳۶۲ مصادف با روز تاسوعا عازم کردستان شدند؛ گروهک منافقین و کومله عصر روز عاشورا در جاده میاندوآب مهاباد اتوبوس آنها را متوقف و هر ۱۳ نفر را زیر پلی در منطقهای جنگلی، تیرباران کردند.
پیکر پاک شهید ابراهیم یاعلی هم اکنون در شهرستان جهرم مدفون است.
مصاحبه با خانواده شهید ابراهیم یاعلی:
«فرزند پنجم خانواده پرجمعیت ما بود. آرام بود و شیطنت کودکی را نداشت. مهربان و مطیع مادر بود. . همیشه تاکید داشت که حجابمان را رعایت کنیم. مرتب به اقوام سر میزد، اگر کسی را چند روز نمیدید نگران و جویای حالش میشد.
بزرگتر که شد رابطه تنگاتنگی با مسجد و اهالی آن برقرار کرد. بمناسبت میلاد امام زمان(عج) با دوستانش کوچه را آذینبندی میکردند و صندلی میچیدند و از مردم پذیرایی میکردند. هر هفته در نماز جمعه شرکت میکرد. اکثر دوشنبه و پنج شنبهها را روزه میگرفت. انقلاب که پیروز شد به پایگاه بسیج میرفت. دوست داشت همه انقلابی شوند و به جبهه بروند؛ به همین خاطر با خیلی از افراد بحثهای اعتقادی میکرد.
سال ۱۳۶۱ برای اولین بار به جبهه جنوب اعزام شد. در دومین اعزامش در عملیات والفجر۱ شرکت کرد و مجروحیت سطحی از ناحیه سر داشت. روزی که میخواست به کردستان برود با یکی از دوستانش در کوچه ایستاده بود و صحبت میکرد. به منزل آمد و ساکش را جمع کرد و رفت. از ترس اینکه مبادا مانع رفتنش شوند خداحافظی هم نکرد.
۲۷مهر ۱۳۶۲ مصادف با روز تاسوعا برای دومین مرتبه با ۱۲ نفر از دوستانش از جهرم راهی کردستان شدند. همه جز یک نفر از نیروهای سپاه که ۲۱ ساله بود، زیر ۲۰ سال سن داشتند. سعید با ۳ نفر از دوستان محلهشان بود.
در مسیر حرکت، عناصر گروهک منافقین و کومله در جاده میاندوآب اتوبوس آنها را متوقف کرد. یکی یکی آنها را بازرسی کردند. ابتدا مصطفی رهایی که پاسدار بود را شناسایی و تیرباران کردند. سپس آنها را به سمت جنگل هدایت کردند. پس از او، هر ۱۲ نوجوان را به رگبار بستند. ابراهیم در حالی که دستش در دستان سه دوست دیگرش، سعید اعظمی، محمدرضا یثربی و اسداله رزمدیده بود در عصر عاشورا به شهادت رسید. منافقین به این نوجوانان که بخاطر دفاع از میهن درسشان را رها کرده و به جبهه آمدند هم رحم نکرد.
ظاهرا منافقین و کوملهها برای گردانی که از عملیات برمیگشت کمین کرده بودند. به نوعی این سیزده نفر جان فدای این گردان شدند. زمانی که راننده اتوبوس را آزاد میکنند در مسیر به این گردان علامت میدهند که منافقین و کومله مسیر را بستهاند و آنها برمیگردند.
آرزوی ابراهیم شهادت بود و با شور و نشاط از آن سخن میگفت. کتابهای کلاس سوم راهنماییاش را گرفته بود و دست نخورده باقی ماندند.»
شهید سعید اعظمی
شهید سعید اعظمی ۵اسفند۱۳۴۶ در شهرستان جهرم استان فارس به دنیا آمد. پدرش، کشاورز و مادرش خانهدار بود. از کودکی شخصیتی آرام داشت. با شور و نشاط خاصی در نماز جماعت و مراسمهای مذهبی حضور مییافت. علاقه و ارادتش به حضرت امام (ره) باعث شد سال ۱۳۶۲ در حالی که ۱۷ سال بیشتر نداشت راهی جبهه جنوب شود. دورهای ۳ ماهه را در منطقه کوشک گذراند. سعید و همرزمانش، ۲۷ مهرماه همان سال مصادف با روز عاشورا برای دومین دفعه از شهرستان جهرم عازم جبهه کردستان شدند؛ اما گروهک منافقین و کومله در جاده میاندوآب مهاباد اتوبوس آنها را متوقف و هر ۱۳ نفر را زیر یک پل در منطقه ای جنگلی، تیرباران کردند.
پیکر پاک شهید سعید اعظمی هم اکنون در شهرستان جهرم مدفون است.
مصاحبه با خواهر شهید سعید اعظمی:
«خانواده پرجمعیتی داشتیم. سعید فرزند چهارم خانواده بود. ازکودکی با پدر و مادرم در مراسمهای مذهبی شرکت میکرد و به این محافل بسیار علاقمند بود. زمان انقلاب، شبها بالای پشتبام میرفت و با صدای شیرین و کودکانه خود، این شعر را میخواند: «خمینی، خمینی، خدانگهدار تو/ بسوزد، بسوزد، دشمن خونخوار تو…»
چهار سال در مسجد جامع، مکبر بود. روزهای جمعه، دوستان و همسایهها را برای نماز جمعه جمع میکرد و باهم به نماز جمعه میرفتند.
مطالعه، جزو برنامه روزانهاش بود و دوستانش را نیز به مطالعه دعوت میکرد. علاقه او به کتابخوانی باعث شد مسئولیت کتابخانه حرم امامزاده حنظلیه (ع) را به او بدهند. سعید در کتابخانه با حوصله فراوان، پاسخگوی سوالات مردم بود.
سال ۱۳۶۲ در حالی که ۱۷ سال بیشتر نداشت به جبهه اعزام شد.
روزی شخصی را در خیابان دید که با هدف جمعآوری نیرو برای جبهه سخنرانی میکرد. پس از آن سعید آمد و ساکش را بست و راهی جبهه شد. او یک دوره ۳ ماهه در جبهه بود. ۲۷مهر ۱۳۶۲ مصادف با روز عاشورا برای دومین مرتبه با ۱۲ نفر از دوستانش از جهرم راهی کردستان شدند.
همه جز یک نفر از نیروهای سپاه که۲۱ ساله بود، زیر ۲۰ سال بودند. سعید با ۳ نفر از دوستان محلهشان بود.
در مسیر حرکت، عناصر گروهک منافقین و کومله در جاده میاندوآب اتوبوس آنها را متوقف کرده، سپس آنها را به سمت جنگل هدایت کردند. ابتدا مصطفی رهایی که پاسدار بود را شناسایی و
تیرباران کردند. پس از او، هر۱۲ نوجوان را به رگبار بستند. سعید در حالی که دستش در دستان سه دوست دیگرش بود به شهادت رسید.»
شهید غلامرضا بشتام
شهید غلامرضا بشتام ۳بهمن۱۳۴۷ در مشهد متولد شد. پدرش کشاورز و مادرش خانهدار بود. سال اول راهنمایی بود که سن خود را در شناسنامه تغییر داد و عازم جبهه کردستان شد. در آنجا به عنوان بیسیمچی خدمت میکرد، فقط چند ماه از رفتنش گذشته بود که توسط گروهک تروریستی کومله به اسارت گرفته شد و در ۲۱دی۱۳۶۲ به شهادت رسید.
گفتوگو با مادر شهید غلامرضا بشتام:
«غلامرضا بچه دومم بود. پسر مظلوم و مودبی بود و با همه رفتار بسیار خوبی داشت. محال بود به غلامرضا چیزی بگویم و او پشت گوش بیندازد. مقطع ابتدایی را در روستا به اتمام رساند؛ چون در روستای ما مدرسه راهنمایی وجود نداشت، برای ادامه تحصیل به مشهد رفت و در نهایت تا سال اول راهنمایی درس خواند. از دوران کودکی در روستا کنار پدرش کشاورزی میکرد. نماز خواندن را از پدرش یاد گرفت و هنوز به سن تکلیف نرسیده بود که شروع به نماز خواندن کرد. جالب بود که از همان زمان تمام نمازهایش را اول وقت میخواند و مسجد میرفت. من و همسرم انقلابی بودیم و در راهپیماییها شرکت میکردیم، غلامرضا را هم با خود میبردیم و او اینگونه با انقلاب آشنا و به فعالیتهای انقلابی علاقهمند شد. پس از انقلاب بیشتر وقتش را در کمیته میگذراند. هر کاری از دستش بر میآمد، برای مردم روستا انجام میداد. گاهی برایشان هیزوم جمع میکرد و گاهی در کارهای کشاورزی همراهیشان میکرد. اگر چیزی ناراحتش میکرد، آرام برخورد میکرد و سعهصدر خوبی داشت. اهل شوخی و خنده بود. زمانی که جنگ شروع شد، آرام و قرار نداشت. به سن قانونی نرسیده بود، شناسنامهاش را دستکاری کرد و سن خود را یک سال تغییر داد. من با رفتن او مخالف بودم، عصای دستم بود. سه بچه کوچک داشتم که در نگهداری از آنها کمکم میکرد. بلاخره با اصرار، رضایت من را جلب کرد.
آخرین باری که به مرخصی آمد، چند روزی پیش ما بود، سپس گفت که خواب دیدهام و باید به منطقه بروم. گفتم هنوز چند روزی از زمان مرخصیات مانده، بمان. گفت: «مادر نمیتوانم. باید بروم.» پدرش گفت: «اگر خواب دیده است، حرفی نمیماند. باید برود.» هر وقت، هر کسی به او میگفت: «سن تو کم است، به جبهه نرو.» در جواب میگفت: «مگر خون من از خون رجائی و باهنر رنگینتر است؟»
بیستویکم دی ۱۳۶۲ بود که به کمین عناصر گروهک تروریستی کومله برخورد کرد؛ چون بیسیمچی بود و رمز را میدانست، او را اسیر کردند تا رمز را بفهمند؛ اما او رمز را قورت داد تا مبادا کومله از آن باخبر شود. در نهایت با شکنجههای وحشیانه کومله به شهادت رسید.
همان شبی که به شهادت رسید، پدرش خواب شهادتش را دید. آن روز من خیلی نگران بودم. خانه مادرم بودم که در زدند و گفتند: «غلامرضا بشتام در کردستان به شهادت رسیده است.» بعد از شهادت غلامرضا زندگی برایم خیلی سخت بود، شبانهروز گریه میکردم. پسر بزرگم بود و وابستگی زیادی به یکدیگر داشتیم. خدا عذابشان را زیاد کند، چطور توانستند پسر ۱۵سالهام را به شهادت برسانند؟»
انتهای پیام