پایگاه خبری-تحلیلی فراق در نظر دارد به صورت سلسله وار، سرگذشت زنانی که به دست منافقین کوردل به شهادت رسیدند را روایت نماید. سرگذشتی که در پیش رو می خوانید به عنوان اولین بخش از این مطالب می باشد که داستان به شهادت رسیدن شهیده عشرت اسکندری و جمعی از اعضای خانواده وی را بازگو می کند:
تاریخ تولد: ۱۳۳۶ در فیروز کوه
تاریخ شهادت: ۴ شهریور ۱۳۶۱
محل شهادت: تهران
نحوه شهادت: ترور به دست منافقین
معصومه اسکندری از آن دست کودکانی است که مادرش در مقابل چشماش کشته شد. او از بی گناهی مادرش می گوید ، از نیازش به او و از کابوس هایی که از آن روز بخشی از زندگی اش شده اند:
«روایت کشته شدن مادرم داستان ویران شده دنیایی پر از شادی های کودکانه است، دنیایی که در آن دیگر از بازی های کودکانه و آ,وش پر محبت مادر خبری نیست. اما پیش از هر پاسخی اجازه دهید شرایطم را برایتان بازگو کنم .
آیا شما کودکی خود را به یاد دارید ؟ گمان می کنم کودکی با بازی های کودکانه ، اسباب بازی ها و آغوش مادر تداعی می شود. من آن آغوش را به یاد دارم . مادری موهایم را شانه می زد ، نوازشم می کرد ، گریه می کردم اشکهایم را پاک می کرد ، مرا می بوسید.
محبت او هر دردی را محو می کرد . به او نگاه می کردم ، دوست داشتم زودتر بزرگ شوم تا مادر شوم ، مادری مثل او .
اما دنیای قشنگ من عمری کوتاه داشت ، بسیار کوتاه . روزی از روزهای ماه شهریور بود ۶:۳۰ صبح . تازه از خواب بیدار شده بودم . در کنار حوض نشسته بودم و داشتم با ماهی های قرمز کوچک بازی می کردم . به یک باره صدای در بلند شد. آن که پشت در بود آنقدر با شدت و پشت هم به در می کوبید که بدون هیچ فکری بی درنگ به سمت در رفتم و آن را باز کردم. دو مرد مسلح بودند . مرا به گوشه ای پرت کردند و وارد شدند. مادر که با شنیدن صدای در به حیاط آمده بود با دیدن آنها بهت زده بر جایش ایستاد . آنها نگفتند چه می خواهند ، نگفتند به دنبال چه هستند ؟ اسلحه هایشان را به طرف او گزفتند و حالا این گلوله های سخت سربی بودند که به جای من در آغوش مادر جای می گرفتند .مبهوت بودم .
خواهر چهارساله ام که با صدای گلوله ها از خواب بیدار شده بود به سمت مادر آمد . از ترس می لرزید و گریه می کرد. مادر را صدا می زد. آنها به او رحم نکردند و با گلوله ای پهلوی کوچکش را دریدند . او نیز در کنار مادر به زمین افتاد . بعد دیوانه وار شروع کردند به گشتن خانه .همسر دایی ام نو عروسی ۱۷ ساله بود با آرزوهای قشنگ برای آینده . او دختری روستایی بود . اولین بار بود که مهمان ما شده بود و شب قبل از آرزوهایش برای مادر گفته بود و علی اکبر ، پسر عمه ام نیز مهمان ما بود . او ۱۸ سال داشت و دریکی از شهرستان های شمال کشور کارگر دوچرخه سازی بود . آن ها داشتند در آشپزخانه صبحانه می خوردند . با شنیدن این صدا ها از جا بیرون آمدند که یکی از آن مردان مسلح وارد شد و جلوی درب آشپزخانه آن دو را به رگبار بست .
بعد آنها به سمت دو برادر دوساله و هفت ساله ام که در اتاق خوابیده بودند رفتند و به آنان نیز شلیک کردند . از کنار جنازه ی خونین مادر و جسم نیمه جان خواهرم گذشتند و پا به فرار گذاشتند . من تنها با وحشت و بهت نگاه می کردم .
حالا آنها رفته بودند . من مانده بودم با بدنی که از ترس می لرزید. با وحشت ، خود را به مادرم رساندم . چهره ای که به رویم می خندید را خون پوشانده بود . سینه ای که در آغشوم می گرفت سوراخ سوراخ شده بود . زبانم بند آمده بود . حتی نتوانستم صدایش کنم . خواهرم در کنار مادر بر زمین افتاد بوده ، غرق خون بود . باورم نمی شد. ، اینجا خانه ما بود ؟ به سمت آشپزخانه دویدم علی اکبر و فاطمه در آنجا افتاده بود . دو برادرم فریاد می کشیدند و گریه می کردند . دوباره بالای سر مادرم رفتم . دوست داشتم خودم را در آغوشش بیندازم اما گلوله ها آغوشش را پر کرده بودند. دیگر تاب نیاوردم و بیهوش شدم .
وقتی به هوش آمدم همسایه ها را دیدم، اما نگاه آنها مثل همیشه نبود ، با ترحم به ما نگاه می کردند ، به بچه هایی که دیگر مادری ندارند .من مادری را که می توانستم در سختی ها بر شانه اش سر بگذارم ،مادری را که می توانستم با او درد و دل کنم از دست داده بودم . باید باور می کردم که دیگر از قصه های شبانه خبری نیست ، از قایم باشک بازی با مادر خبری نیست ، مادر تبدیل به قاب عکسی شده بود بی صدا ، بی لبخند . من مانده بودم و حسرت آغوش مادر .
چند روز بعد پدر ما را از آن خانه برد تا شاید فراموش کنیم . ما از خانه رفتیم اما درد هم با ما آمد. آخر مگر جان دادن در مقابل چشم فرزند چیزی است که فراموش شود؟
بعد از ماه ها با پدر به پارک می رفتیم و دختران کوچک را با مادرشان می دیدیم که در حال بازی بودند ، پر از حسرت می شدم . دست خود را از دست پدر رها می کردم و در گوشه ای پنهان گریه می کردم . نبود او همه جا حس می شد، بچه ها با مادرشان به مدرسه می آمدند ، من اما تمام راه را تنها می رفتم.
از آن روز احساس نا امنی همیشه همراهم بود و تا مدتها شب ها با گریه به خواب می رفتم .
رسم است در شب عروسی مادر دخترش را در آغوش بگیرد و نغمه هایی را در کودکی اش برای او می خواند و دوباره در گوشش تکرار کند . برایش دعا کند و بخواهد که خوشبخت شود . اما در شب عروسی من هیچ کس ترانه ای از کودکی ام در گوشم نخواند . مادرم از درون قاب عکس نگاهم می کرد اما حرفی نمی زد ، گلوله ها راه گلویش را بسته بودند .
حالا من مانده ام و میراثی که از آن حادثه برای پسرم به جای مانده است :هراس . پسرم پس از مطلع شدن از واقعه، یک سال تمام با گریه به اجبار راهی مدرسه می شد . می ترسید وقتی از مدرسه بر می گردد ببیند که این اتفاق برای من رخ داده است . من دختری پنج ساله هم دارم . هربار که کنار قاب عکس مادر می ایستم و اشک می ریزم از من می پرسد مادر بزرگ کجاست ؟ امابه او دیگر نمی توانم حقیقت را بگویم . از گفتنش هراس دارم .
کابوس مردان مسلح با چهره هایی که دیگر به خاطر نمی آورم هنوز هم مرا رها نمی کنند . از صبح های زود بدم می آید . گویی زمان برای من در آن صبح و در آن ساعت متوقف شد . از صدای در می ترسم .
زندگی من این است تجربه ای غیر از این نداشته ام که بهتر یا بدتر بودنش را با آن بسنجم . از آن روز این بود . خوب یا بد تا به امروز این گونه گذشت . اما درد من بیش از هرچیز این بوده که در یک لحظه پشتوانه عاطفی ام را از دست داده ام و در کودکی و در ابتدای زندگی مادرم جلوی چشمانم از دست رفته است.»
تهیه و تنظیم: معصومه حسن زاده – انجمن نجات استان اردبیل
برگرفته از کتاب «صدای زنان قربانی ترور»
انتهای پیام