• امروز : جمعه - ۲ آذر - ۱۴۰۳
  • برابر با : Friday - 22 November - 2024

تقدیم به تمام مادران چشم انتظار: غم ثریا

  • کد خبر : 17354
  • 22 سپتامبر 2018 - 12:29

کم‌کم‌ عطر پاییز در کوچه و خیابان می پیچید و بچه های مدرسه همراه پدر یا مادر خود با هیجان خاصی در بازار چرخ می زدند.
مادر حکایت ما که‌ ماه ها به خاطر کار و پیگیری شبانه روزی به بازار و میان مردم نرفته‌ بود به‌ خودش جرات‌ داد تا این رویدادها را با تمام‌ سنگینی خاطراتش بر دوش، یک بار دیگر ببیند.
آفتاب‌ ناگهان پشت‌ ابرها قایم‌ می شد و سایه‌ بر تمامی شهر پهن‌ می شد اما دوباره‌ از آن‌ سوی شهر کور سوی خوشرنگ‌ آفتاب‌ به چشم می زد.

هر کس‌ که‌ زودتر از بقیه‌ و با دست پر از مغازه ها بیرون می آمد کلی کلاس‌! می گذاشت اما مادر، اینها برایش مهم‌ نبود، هر چه می دید حسرتی از عمق دل می کشید و یاد روزگاری که شیر پسر خود را برای خرید می برد، می افتاد.
ماشین‌های متفاوت و آدمهایی عجیب‌ و غریب‌ در خیابان ها سرازیر بودند و چشم مادر به دنبال یک آشنا بود.
مادر ، پسرکِ خردسالِ ترازو به دست آن سوی خیابان را که فریاد می زد مردم وزن خود را امتحان کنید، دید. به سویش سراسیمه شتافت. کیف‌ کوچک‌ زیپ‌دار گل‌گلی خود را از جیبش‌ در آورد و یک‌ اسکناس‌ پنج‌ هزار تومانی که‌ به خاطر مجاور شدن‌ با عطر مادر بوی دل‌انگیزی گرفته‌ بود به او داد.مادر با چشمان پر اشک خود می خواست فقط محبت کند و مادری دیگر گرفتار غم او نشود.آخر شکارچی بی رحم، فرزند او را از دستانش ربوده و اسیر کرده بود.شیر پسر ثریای ما رفته بود تا کار کند و برای مادر همه چیز تهیه کند.


او با رویاهایی به خارج از وطن رفته بود تا در کمتر از سه ماه ثریا را به آرامش برساند.سه ماه شد یکسال، یکسال شد یکسال و نیم اما هیچ خبری از شیر پسر نیامد. تمام بالهای کبوتران نامه بر نیز بدون پیغام بود.
از دوستان و آشنایان هم کسی خبری نداشت.
او هر روز لباس سفید گلدارش را می پوشید و منتظر می ماند، انتظار، خدایا چقدر سخت است این انتظار! خوابش قاطی بیداری شده بود و بیداری او شبیه خواب و هر دوی آن ها به کابوس دم صبح می خورد.
زندگی مادر شده بود پوچ. مثل روحی سرگردان از این خانه به آن کوچه، از این خیابان به آن بیابان.مثل گلوله خاری در بیابان شده بود که هر بادی می وزید سویش دوان دوان می رفت.هر جایی می رفت تا خبری از پسر خود بگیرد.یک روز یک نفر فیلمی به او نشان داد که تمام دیوارهای رویای ثریا فرو ریخت.
پس از آن هر کسی می رسید زخمی می زد و طعنه ایی بارش می کرد. نگاهها سنگین و سنگین تر می شد. مدتی طول کشید تا ثریا بفهمد که پسرش در چنگال رجوی شیاد اسیر شده است.ثریا اینها را که فهمید آتش گرفت، سوخت، اما ناامید نبود.نمی توانست باور کند. یعنی باورکردنی نبود. آخر پسرک ورزشکار او را چه به رجوی شیطان صفت. گاهی دلش می خواست حداقل جنازه پسرش پیدا می شد تا تو دهنی بزند به در و همسایه ! فقط به خاطر اینکه آبروی خود و بچه اش پیش کس و ناکس نرود. روزهای سختی بود برای ثریای ما! زمان به سختی می گذشت یعنی اصلا نمی گذشت. نمی دانست تاوان کدام گناه ناکرده را می دهد؟
او از خانواده شهدا هم خیلی خجالت می کشید.

روزگار تاریک ثریا می گذشت تا اینکه خبردار شد عده ای توانستد از چنگال شیطان فرار کنند.انگار کور سویی در ظلمات شب برای او چشم می زد.ثریا سراسیمه به سوی آن کور سو شتافت و سال ها پشت در اردوگاه شیطان نام فرزندش را که اشتباهی سر از آنجا درآورده بود، فریاد زد اما شیاطین، آنچنان گوش شیر پسر را بسته بودند که صدایی به او نمی رسید.
حالا ۱۷ سال از چشم انتظاری ثریا گذشته اما چشمه اشک او باز نخشکیده است.آری صدای خش خش برگ های زرد پاییز بر غم ثریا سنگینی می کند اما او همچنان امیدوار است.ثریا با آه و ناله های خود هنوز هم که هنوز است ایستاده تا فروپاشی بنیان این شیطان های زمینی را شاهد باشد.

محمد جواد نوع پرور
انجمن نجات استان اردبیل
انتهای پیام

لینک کوتاه : https://feraghnews.ir/?p=17354