• امروز : دوشنبه - ۳ دی - ۱۴۰۳
  • برابر با : Monday - 23 December - 2024

افشاگری های آقای کرم خیری از فرقه رجوی (قسمت سوم):

  • کد خبر : 1735
  • 17 مارس 2015 - 9:30

رجوی عصبانی شد ودهانش پر از کف شد وبا فریاد شدید گفت مگر پشت گوشت را ببینی

  شتر درخواب بیند پنبه دانه ….

بعد از سی و پنج سال ، پنبه دانه های شتر رجوی به بار نشست.

افشاگری های جنایات رجوی از زبان جداشدگان گویا پایانی ندارد .

افشاگری های آقای کرم خیری از فرقه رجوی (استان اردبیل):

روزی در قرارگاه (حنیف)بودیم،از طرف رجوی  دستور آمد که هر چه سریعتراین قرارگاه را تخلیه کرده وبه اشرف برگردیم!؟دراین روز سختی های بسیاری کشیدیم وبه قرارگاه اشرف رسیدیم به ما گفته شد خیلی سریع بایستی.آماده نظامی شوید وبه سه راه کفری برگردید!وقتی پرسیدند داستان چیست؟گفته شد پاسداران از ان طرف حمله کرده اند و میخواهند ما را نابود کنند.پس سریع بجنبید و تا دیر نشده در سرراه ا مستقر شده و آماده هر گونه تعرض از طرف دشمن باشید.از همین ابتدا تبلیغ بر علیه کردها آغاز شده بود و زمینه برای از بین بردن آنها داشت آماده می شد، شب بود به سمت سلیمان بک روانه شدیم و دم دمای دو نیم پس از نیم شب به محل مورد نظر رسیدیم.در سرراه کفری مستقر شده ومنتظر صبح شدیم وقتی هوا روشن شد یک ساختمان تقریبا دوکیلومتری ما بود ناگهان ساختمان زیر آتش گرفته وقتی سوال کردیم که چه اتفاقی افتاده است گفته شد تعدادی از کردها در آن ساختمان مخفی شده اند وهمه آنها مسلح هستند وبایستی همه شان را بزنیم.پس از مدتی که گذشت یک مرتبه دیدم که تعدادی از نفرات مورد نظر بیرون ریخته و به سمت کوههای شرقی دارند می دوند.در حین فرار آنها به سمت کوهها آنها را به رگبار مسلسل بستند و با کاسکاول و بی ام بی و .. به آنها یورش بردندوتقریبا همه شان را کشتند.خیلی صحنه فجیح و دردناکی بود و دل هر آدمی که ذره ای انسانیت داشت به درد می آمد.صحنه ی تکان دهنده ای بود وبه نظر من یک نسل کشی تمام عیار بود.من خودم در این مدت در ماموریت،مسئولیت ام تی ۲۳ را داشتم و در سه راه کزی مستقر بودم.پس از اتمام درگیری ،به منتطقه درگیری که در نزدیکی محل قرارداشت رفته بودیم صحنه ی عجیبی را شاهد بودم در این صحنه حدود بیست و پنج الی سی نفر به قتل رسیده بودند که همگی از کردها بودند و از شب قبل توسط منافقین به دام افتاده بودند.بعدا ” که زیاد پرس و جو کردم متوجه شدم که این ها اصلا نمیخواستند با ما درگیر شوند وهدف اینها حمله به نیروهای صدام بود و نه چیز دیگر،اما در مسیرشان به این ها برخورد کرده و درگیر شده بودند و همگی به قتل رسیده بودند. دو روز جسد ها ی کردها بر روی زمین باقی مانده بود وبعد از دو روز چهار نفر از کردهای پیاده به نزد یکی از فرمانده های منافقین آمده و با آنان مذاکره کردند و به آنان گفتند چرا با ما درگیر شدید ما که با شما کاری نداشتیم ما فقط بر علیه دولت صدام وارد عمل شده ایم واز آنان اجازه خواستند که بیایند تا کشته های خود را ببرند و آنان نیز اجازه دادند اما در هنگام بردن کشته شدگان تعدادی از زنانی  که نیز امده بودند، صحنه ی دردناکی بود همه ی آنان شیون میکردند و صداشان به کوههای اطراف پیچیده بود که دل هر بیننده را به درد می اورد من همان موقع چند بار به فرمانده ام گفتم اینها با ما کاری ندارند پس چرا ما اینها را میزنیم در جواب میشنیدم تو (من) ترسو هستم و شروع میکردند به بدو بیراه گفتن از کردها و این که کردها نامرد هستند…ومن را توجیح میکردند پس از مدتی که در سلیمان بیگ و سه راه کفری مستقر بودیم گفته شد باید هر چه سریعترخودمانرا  به جولا برسانیم ، گفتم جولا دیگر کجاست گفته شد می روی میبینی،  جلوتر رفتیم و سپس ما را از روی نقشه توجیح کردند وبه ما دستور داده شد که در این مسیر هرکسی را مشاهده کردید بزنید.گفتیم چرا همه را باید بکشیم گفتند چون کسی را نمیشناسیم و مهم نیست که چه کسی در این وسط کشته میشود،شما فقط بکشید در غیر این صورت خودتان خواهید مرد..Karamkheiri

به این ترتیب مارا توجیح کرده و روانه ی مرز مروارید و شهر کلور کردند.در آنجا مستقر شدیم.در شب عملیات،اوضاع وخیمی داشتیم و هر لحظه محاصره تنگتر میشد ولی به ما هیچ نوع کمکی نمیرسید .در آن شب خودم هم نفهمیدم که چگونه زنده ماندیم و از معرکه جان سالم به در بردیم. در این عملیات،از طرف فرمانده لشکر که در پادگان مروارید مستقر بود و اسم آن حسن رودباری بود ،دستور داده شد که تپه مروارید را زیر آتش گرفته و هرکسی را دیدید بزنید! من با تعجب پرسیدم آخر نفرات خودمان در آنجا مستقر هستند چگونه میخواهید آنجا را زیر آتش بگیرید؟! گفته شد تو فقط فرمان را اجرا کن و حرف اضافه هم نزن!به فرمانده ام گفتم من که نمیتوانم به آن تپه شلیک کنم.چون رفیق های خودم هم آنجا هستند.یکی از فرماند هان تیپ به نام مفید که در صحنه حضور داشت و حرف من را شنید سراسیمه به طر من آمد وگفت خیلی گستاخ هستی بیا پایین ویک چک زیر گوشم زد و مرا به داخل نفربر پرداختند و خود فرمانده ام پشت سلاح نشسته و شروع به شلیک کردن کرد.پس از مدتی خبر آمد که شش نفرخودی در تپه های مروارید کشته شدند.پس از پرس و جو،شنیدم که رفیقهای خودم هم بر اثر شلیک خودمان به قتل رسیدند. خیلی به هم ریخته بودم وسه روز غذا نخوردم.از یک طرف تحت فشار بودم که چرا این اتفاق افتاد واز طرف دیگر میترسیدم به این شیوه ی کار اعتراض کنم این جا بود که عمق فاجعه هارا فهمیدم.متوجه شدم که چقدر آدم ها پیش اینها بی ارزش میباشند.از همان موقع از اینها تنفر پیدا کرده و نسبت آنها زاویه عجیبی پیدا کردم. پس از اتمام عملیات،فرمانده لشکربا فرماندهان پایینتر نشست گذاشته و پشت سر کسانی که در عملیات ترسیده بودند و یا خوب وارد به اصطلاح جنگ نشده بودند،محفل می زدند.وخودم شنیدم که فرمانده مستقیم من پشت سر من از خودم پیش فرمانده لشکر (حسن رودباری)گفت او ترسیده بود و از نفربر بیرون نمی امد!!این کار از نظر ما کار بسیار زشت و ناپسند بود اما!؟ بعد از عملیات با اصطلاح مروارید،در جولا مستقر بودیم و بعد از مدتی به قرارگاه اشرف سازمان دهی شدم.در قرارگاه موسوم به اشرف،به محور” نه”منتقل شدم و حدود پنج سال در این محور مستقر بودم.در این محور که بودم،آموزشهای نامنظم شروع شد(آموزش تکاوری)من حدود سه ماه در این آموزش شرکت کردم.پس از اتمام آموزش،یک تعداد از کسانی که آموزش دیده بودند برای عملیات نامنظم پذیرفته شدند.ولی من به تعداد دیگر به دلیل تشکیلات  ناپذیری و بنا به گفته ی خودشان ،عدم اعتماد به ما، ودر این زمینه نیز قبول نشدیم.چون بعدا شنیدم به کسانی که قابل اطمینان نیستند اجازه کارهای این چنینی داده نمیشود.مگر اینکه چند آزمایش از تو به عمل می آورند, مورد قبول واقع شده باشی.

  در همین محور نه بودم، که سلسله نشست های بند «ف»(فردیت) که از طیق فرمانده هان مراکز برگزار میشد،شروع شد.در این نشست ها بایستی همه شرکت کرد، و یکی یکی سوژه شده و مورد حسابرسی شدیدالحن از طرف سایرین قرار میگرفت. من حدود بیست و پنج روز به نشستها نرفتم و به آنها گفتم که نمی خاهم حرفتی مزخرف دیگران را بشنوم  اما بعد از بیست و پنج روز ، خود معصومه ملک محمدی و افسر اطلاعات آن زمان عسگر( محمد رضا حکیمی ) به سراغم آمد و من را تهدید کردند و گفتند اگر نشست نیای روزگارت را سیاه خواهیم کرد . بلاخره پس از بیست و پنج روز به نشست برده شدم ، دو سه روز اول کاری به کارم نداشتند ولی بعد از آن به پشت میکرفون رفته و مورد شدیدترین حرفها و…. از طرف آنها قرار گرفتم .

در طول این نشست افرادی مجبور میکردند که به یک سری جملات اعتراف کنند ،از جمله اینکه نفرات حاضر در نشست را مجبور میکردند که بگویند : ” من نا آگاه بودم ، من بی شعور بودم و ……. ودیگر جمله آگر خلاصه کنم ،شخصیت افراد را لگد کوب و اورا به صورت علنی تحقیر میکردند . دراین نشست ها مباید افراد از خودش بی خود میشد ! یعنی اگر زنهای آنجا حتی فحش هم میدادند در مقابل نباید عکس العملی نشان میدادند وباید هرچه از طرف زنها میشنیدی هیچ چیز نگفته و حرف آنها را نیز اثبات میکردند.

در سال ۷۲یا ۷۳ بود که یک نفر آورده بودند بنام (نبرش) دفاع از شورای رهبری که میباید تمام زنهای موجود در قرارگاه بخصوص شورای رهبری را به رسمیت شناخته واز آنان دفاع میکردیم ، اگر کسی در صحبت کردن با آنان یک کمی کج می ایستاد ویا مستقیما به آنان نگاه میکردویا درحین صحبت کردن میخندید … پدرش را در میآوردند و اورا به زیرضرب وشتم میردند ونهایتا مجبورش میکردند بگوید غلط کردم و دیگر از این کارها نخواهم کرد.

اینقدر از این موارد زیاد هست که نویسنده هم سرکلاف را گم کرده ونمیداند از کجا وچگونه شروع کند ، چون از این نمونه ها آنقدر انبود بود که اولویت بندی بسیار دشوار ؛ واجازه نمیدهد ذهن من راحت به یک چیز فکر کند وآن را تشریح کندودر هنگام نوشتن اینگونه موارد آدم بی حوصله شده وبه عمق مسخره بودن اینگونه حرکات آنها پی میبرد.

به عنوان مثال در این پروثه به اصطلاح دفاع فعال از شورای رهبری ؛ حتی کسی جرأت نمیکرد آستین بالا بزند ویا یکی از دکمه های بلوزش را باز کند چون اقدام به این گونه کارها برابر بود با ریختن همه به سر او وآزار واذیت و تحقیر وی منجر میشد.که از طرف فرماندهان بالا ویک تعداد زودتر فریب خورده وخودشیرین انجام میشد ومادرمرده شده را دریک گوشه گیر انداخته وبه بدترین ورکیک ترین حرفهای ممکن را نثارش میکردند ..

روزی یکی از نفرات بنام حسین علی علیزاده درسالن غذاخوری با یک زن بنام منیره قنبری صحبت میکرد که لحظه ای خندیده بود، از طرق خانم فروزان علینژاد که بعدا فهمیدیم چیکاره بوده است مورد فحاشی قرار گرفت ودرسالن داد وفریاد راه انداخته و همه را به آنجا جمع کرد که حسینعلی دیگر نتوانست صبر کند واز ترس اینکه همه نریزندو کتکش نزنند ، صحنه را ترک کرد.

یک شب در این ایام ، داشتم به طرف سالن غذاخوری میرفتم در بین راه دوبچه گربه را دیدم و وآنها ره به طرف سالن بردم ، در عین حال دو دختر بچه مدرسه ای که در محور ما بودند صحنه را دیده وبه طرف من میآیند و همزمان دوتا مسئولین بالا نیز این صحنه را میبینند ، ناگهان سراسیمه به سمت من آمدند وگفتند اینجا باغ وحش نیست اینجا جای اینکارها نیست آخرین بارت باشه از این غلطا میکنی ودر جوابشان گفتم خودتان غلط میکنید درست حرف بزنید .. و بعد حرف من بطرفم حمله کردند و مرا مورد ضرب وشتم قرار دادند که تعداد دیگری هم به آنها اضافه شدند وطرف آنها را گرفتند و کسانی که بی طرف بودن یا دلشان به حالم سوخت ، چون نمیشد کاری کرد؛ مجبور شدند فاصله بگیرند وقاطی معرکه نشوند. پس از این واقعه توسط آذر فرمانده محور احضار شدم وپس از فحاشی وتوهین و…. یک شب در بنگال آشپزخانه بازداشتم کردد وسپس ازم تعهد گرفته وآزادم کردند.

نشست انحلال ارتش رجوی

سال ۷۴ وقتی مریم به فراسنه فرستاده شده بود مسعود رجوی از این فرصت استفاده کرده وبرای همه نشست برگزار کرد ومحل نشست ها در تالار به اصطلاح بهارستان در بغداد بود،

اسم نشست انحلال ارتش رجوی بود در این نشست که بصورت مرکزی بود ما را حدود یک هفته برای نشست به محل بردند که مسئول اجرای آن نشست ها خود مسعود رجوی بود .ابتدا گفت من آمده ام تا ارتش را منحل کنم چون دیگر این شیوه جواب ندارد واز فردا همه یتان پی کارتان بروید ..!؟ گفته شد چرا باید ارتش را منحل کنیم ؟؟ گفت ارتش دیگر کارایی خودرش را از دست داده وهدفم را برآورده نمیکند .!

پس از این موضوع بود که طبق روش جاری خودسران منافقین ، که از قبل سر این موضوع می نشینند وبطور مفصل بحث میکنند .

چند نفر از فرماندهان ارتش بلند شده وبه پای میکروفون رفتند وشروع به غلط کردیم وآخرین بارمان باشد و دیگر تکرار نخواهد شد و نمیگذاریم کسی در مناسبات شخم بزند و…. جالب اینجاس که اینا هرچقدر التماس میکردند درمقابل رجوی هرلحظه بدتر و بدتر میشد البته اینها سناریو از قبل تعیین شده بود که از پیش تمامی نقشه ها و سوژه ها نیز در سطوح بالا مشخص شده بود و فقط این کارها وحرفهای برای فریب دادن ماها بود . خلاصه پس از کلی اصرار وانکار ، باز طبق سیاق ثابت عباس داوری (رحمان) ریشه سخن را بدست گرفته و مانند همیشه وحرفهای مزخرف وتکراری خودش را که جزء تعریف وتمجید از رجوی چیز دیگر نداشت نارمان کرد که هروقت او حرف میزد من حالم بهم میخورد چون ظاهر وباطنش یکی نبود و ادم چند چهره ای بود .

بعد این حرفها بود که رجوی برگشت و گفت فعلا امروز بروید ولی فردا باز من روی حرفم هستم ومیخواهم ارتش را منحل کنم. من که ببا خودم میگفتم حرفهای کشکی میزند، تو که مارا ول نمیکنی ومثل کنه به ما چسبیده ای مگر تو مارا رها میکنی؟!! فقط حرف مفت میزنی چون بارها از این حرفهای مزخرف به خورد ما داده ای ولی بعدش پوست مارو کنده ای . میگفتم اگه حرف جدیدی داری و صادق هستی پس چرا معطلی ؟ ومارا سالیان سال است که با وعده های تو خالی که هیچ کدامش به سرانجام نرسیده ونخواهد رسید پیش خودت زندانی کرده ای توکه مشکل نداری واین همه زن دور خودت جمع کرده ای وهرروز با یکیش هستی و این ماها هستیم که در چنگال تو گیر کرده ایم وکسی هم نیست از چنگالت مارو آزاد کنه ؛ خیلی مشتاق بودم این حرفها رو رودرروی رجوی ایستاده ووبا صدای رسا بهش بگم , اما افسوس که هیچوقت چنین جرأتی را نکردم.چونکه از عاقبت این کار بیم داشتم ومعلوم نبود پس از گفتن این حرفها چه سرنوشتی در انتظارم خواهد بود.؟!در ادامه نشست و پس از بحث وجدل های بسیار ، نهایتا رجوی به این راضی شد که باید همه افراد یکبار آمده ودر حوض نشسته وثبت نام کنند وهرکس ثبت نام نکند ، نمیتواند درسرمستان دوم ارتش شرکت کند ، برای همین وبعد از ایراد حرفهای فوق از طرف رجوی , تعدادی از مسئولین رده بالا طبق روش جاری پاشده ودر محلی بنام حوض رفته ودر زمین نشستند ، اینها با این کارشان میخواستند که نفرات پائین تر از خودش را که در جلسه حضور داشتند را تشویق کنند تا آنها نیز احساساتی شده وبه طرف حوض رجوی رفته وبرای ثبت نامآماده شوند.

فضای حاکم در آنجا طوری شده بود که کسی نمیتوانست درجایش بنشیند ولاجرم تصمیم درست یا نادرست گرفته وبلند می شدند .به داخل حوض میرفتند . رجوی میگفت اصلا دراینجا هیچگونه اجبار یا تحمیلی درکار نیست اما چنان فضاسازی میشد که آدم ناچار میشد از بقیه عقب نیافتد چون اگه پیش بقیه شناخته شده وتابلو میشدی کار دشواری در پیش رو داشتی وباید پیش بقیه روی اکران (پرده) میرفتی .

در ادامه این نشست رجوی در یک جای حرفهایش خطاب به نفرات حاضر در سالن گفت: ما اصلا نیازی به شماها نداریم وهرکه بخواهد میتواند برود … پس از این حرفها بود که یک نفر بنام جواد زائریان درنشست بلند شد وبه پشت میکروفون رفت وخطاب به رجوی گفت: من دیگر کشش ماندن در نزد شما رو ندارم ومیخواهم از شما جدا شده وبه کشورهای خارجه بروم . بعد این حرفها ناگهان رجوی عصبانی شد ودهانش پر از کف شد وبا فریاد شدید گفت مگر پشت گوشت را ببینی شتر درخواب بیند پنبه دانه …. آری تورا میفرستم به خارجه که جزو اضداد شده وبرعلیه ما شروع به لجن پراکنی کنی و با این کارهات دشمن رو شاد کنی ؟! نه هرگز نمیتوانی چنین اقدامی را بکنی و در ادامه رو به بقیه کرد وگفت : خارجه دوستی ها ، اکنون گوشهایتان را باز کنید واین را از من بشنوید که چیزی به نام خارجه نداریم ونخواهیم داشت وهرکس چنین تصمیمی گرفته ویا میخواهد بگیرد از گوشش این حرف رو بیرون کرده وبه کلی فراموش کند . ما نمیخواهیم بریده هایمان به خارج رفته وسابقه تراشی کرده وعلیه ما سمپاشی کند.

  (پایان قسمت سوم) ادامه دارد

Karamkheiri2

لینک کوتاه : https://feraghnews.ir/?p=1735