شهید فرامرز بهادر ۲مرداد۱۳۲۹ در روستای گروه از توابع شهرستان راین متولد شد. پدرش کشاورز و مادرش خانهدار بود. آنها دو برادر و یک خواهر بودند و فرامرز فرزند دوم خانواده بود. او تحصیلات خود را تا مقطع راهنمایی ادامه داد. در کودکی مادرش را از دست داد، سپس به دلیل مشکلات مالی درس را رها کرد و در کنار پدرش به کشاورزی مشغول شد. فرامرز در جوانی بخاطر کار در شهرهای زرند و بردسیر و رفسنجان از خانوادهاش جدا شد. او در سال ۱۳۴۹ ازدواج کرد و ثمره ازدواجش دو دختر و سه پسر است. دوران انقلاب فعالیتهای زیادی علیه رژیم پهلوی داشت و با پیروزی انقلاب اسلامی و شکلگیری جهادسازندگی به فرمان امام(ره) به شهرستان جیرفت رفت و در جهادسازندگی آنجا مشغول خدمت شد.
سرانجام فرامرز بهادر ۲۳اردیبهشت۱۳۶۳ در روستای گور از توابع شهرستان جیرفت، مورد حمله هشت تن از عناصر گروهک تروریستی منافقین قرار گرفت و منافقین ۲۵۰گلوله به سمت خودروی جهادسازندگی شلیک کردند. در این حادثه تروریستی فرامرز بهادر و دو تن دیگر از همرزمانش به نامهای اکبر سالاری و محمود اسماعیلی به شهادت رسیدند.
به گزارش پایگاه خبری تحلیلی فراق آنچه در ادامه میخوانید گفتوگوی بنیاد هابیلیان با همسر شهید فرامرز بهادر (فاطمه عابدی است:
ما در روستای گروه زندگی میکردیم. فرامرز با خانوادهاش به خواستگاری من آمدند؛ اما چون با هم نسبت فامیلی نداشتیم، خانواده من مخالفت کردند. در روستا بیشتر وصلتها در بین خانواده انجام میشد. سه سال آمدند و رفتند تا خانواده من رضایت دادند.
جشن عروسی در راین برگزار شد. فرامرز در معدن مس سرچشمه رفسنجان کار میکرد. چند روز بعد از عروسی به رفسنجان رفتیم و یک سال آنجا بودیم. مسئول مس سرچشمه فردی انقلابی بود. فرامرز با همکاری او مخفیانه در معدن، مجالس عزاداری و روضهخوانی امامحسین(ع) و دعای کمیل برگزار میکرد؛ همچنین در این مجالس در کنار تبلیغ انقلاب، کارگران را به مبارزه علیه شاه و رژیم طاغوت دعوت میکرد و عکسها و اعلامیههای امامخمینی(ره) را بین آنها پخش میکرد. چندین بار هم در این راه مورد ضرب و شتم ساواک قرار گرفت و مجروح شد.
خاطرم است، جشن شاهنشاهی بود. به مردم گفته بودند: روی پشتبام خانهها و روی ماشینهایتان پرچم حکومت را بزنید. فرامرز قبول نکرد. من باردار بودم. ساواکیها شبانه به خانه کارگرهای مس سرچشمه حمله کردند و خانههایمان را به آتش کشیدند؛ خوشبختانه ما زودتر متوجه شده و آنجا را ترک کرده بودیم.
مدتی بعد ما عازم ماهان شدیم و فرامرز در شرکت راهسازی مشغول به کار شد؛ چون فعالیتهای انقلابی داشت، از آنجا بیرون شد. بعد از آن هم در شرکتهای مختلف کار کرد. یک روز به خانه آمد و گفت: پولی که از کار کردن برای رژیم پهلوی بدست آید، حرام است. از آن به بعد هم راننده ماشین سنگین شد. ماشین متعلق به یکی از اقوام بود. سال ۱۳۵۷ ما در شهر جیرفت خانهای اجاره کردیم. فرامرز متوجه شده بود که یکی از اقوامش کتابهای کمونیستی میفروشد. یک روز همه کتابهای او را آتش زد. وقتی آن شخص اعتراض کرد و گفت: ما با هم فامیل هستیم، این چه کاری بود شما کردی!؟ فرامرز به او گفت: حتی اگر برادرم قصد ضربه زدن به انقلاب را داشت، همین کار را میکردم.
با پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل جهادسازندگی به فرمان امام(ره) در آنجا مشغول خدمت شد. خانواده مخالفت کردند؛ اما فرامرز میگفت: میخواهم باقیمانده عمرم را در راه خدا خدمت کنم. از جمله فعالیتهای او در جهادسازندگی، خدمترسانی به محرومین و قشر ستمدیده جامعه، واکسیناسیون دام و طیور روستاییان، آبرسانی به مناطق محروم و بسیاری کارهای دیگر بود. آنقدر مشغول کار بود که هفتهای یک بار هم او را نمیدیدیم. در مدت ۱۲سال زندگی مشترکمان شاید روی هم پنج سال هم در کنار من نبود.
سال ۱۳۵۸ بچههای جهادسازندگی که در مسجد جامع جیرفت حضور داشتند، توسط منافقین مورد حمله قرار گرفتند و مجروح شدند. فرامرز هم مورد ضرب و شتم آنها قرار گرفته بود و بدنش به شدت کبود شده بود؛ اما با تمام شرایطی که داشت، آرام و صبور بود. همیشه قبل از خواب و موقع رفتن به محل کارش وضو میگرفت.
با شروع جنگ تحمیلی در قسمت پشتیبانی جبهه خدمت کرد. مدتی مسئول حمل مجروحین بود. چندین بار به جبهه رفت. در این دوران ماه به ماه فرامرز را میدیدیم.
در روزهای تعطیل کشاورزی میکرد. او به حفظ امانت و بیتالمال توجه بسیار داشت، خاطرم است پسرم بیمار بود. کنار خیابان رفتم تا او را به بیمارستان برسانم. در همین هنگام فرامرز با ماشین جهاد از کنار من رد شد. دست بلند کردم که بایستد و ما را به بیمارستان ببرد؛ اما او با اشاره گفت: برو! شب با ناراحتی علت رفتارش را پرسیدم و در پاسخ گفت: خانم! ماشین مال بیتالمال بود.
یک هفته قبل شهادت همسرم، منافقین دو نفر از بچههای جهادسازندگی جیرفت را به شهادت رسانده بودند. فرامز خیلی از این موضوع ناراحت بود و میگفت: با شهادت برادران جهادی کمرم شکست.
شرح حادثه:
قرار بود مصالح ساختمانی، برای ساخت مسجدی در روستای گور ببرند. با یکی از همکارانش به نام اکبر سالاری که جوانی ۱۸ساله بود، به خانه آمد. سر شب بود. من شام را آماده کردم. بعد از مدتها، اولین بار بود که ما با هم سر یک سفره بودیم. بعد خداحافظی کرد و رفت. وقتی به روستا رسیده بودند، به خانه رئیس شورا، آقای محمود اسماعیلی رفتند. همسر آقای اسماعیلی گفته بود: شام سادهای آماده کردم، بفرمایید داخل. اما فرامرز گفت: تا دیر نشده به کارگرها اطلاع دهیم مصالح آماده است و فردا برای کار بیایند. آنها از خانه آقای اسماعیلی خارج شدند و مدتی از رفتنشان نگذشته بود که صدای شلیک گلوله آمد. همسر آقای اسماعیلی و همسایهها به طرف ماشین جهادسازندگی رفتند. منافقین با سه ماشین و هشت سرنشین برای ماشین جهادسازندگی کمین کرده بودند. منافقین ۲۵۰گلوله به ماشین جهادسازندگی شلیک کردند. محمود اسماعیلی و اکبر سالاری همان لحظه به شهادت رسیدند؛ اما بهادر تا رسیدن اهالی روستا زنده بود و از آنها آب طلب میکرد؛ ولی قبل از رسیدن آب به شهادت رسید. همان شب مشابه همین حادثه تروریستی در زاهدان توسط منافقین اتفاق افتاده بود و تعدادی از بچههای جهادسازندگی زاهدان نیز توسط منافقین به شهادت رسیده بودند.
خبر شهادت:
وقتی فرامرز به ماموریت رفت، من شب تا صبح را بیدار بودم. دلم آرام و قرار نداشت. یکی از برادرهایم به خانه ما آمد. او خبر شهادت فرامرز را شنیده بود. به من گفت: چرا بیقراری؟ برو استراحت کن.
به محل حادثه رفته بود. فردای آن روز باز بیقرار بودم. خودم را به خیاطی مشغول کردم؛ اما فایده نداشت. یکی از همسایهها به خانه ما آمد و صبحانه آماده کرد. بعد از اینکه به من صبحانه داد، چند نفر از خواهران و برادران جهادسازندگی به خانه ما آمدند و گفتند: میخواهیم در خانه برادر جهادیمان نماز بخوانیم. شروع به مرتب کردن خانه کردند. به من گفتند اگر آقای بهادر زخمی شود، چه کار میکنی؟ اگر منافقین او را اسیر کنند، چه کار میکنی؟
برادرم از در وارد شد و گفت: فرامرز زخمی شده و الان در یکی از روستاها است. همان لحظه دستهایم را بلند کردم و گفتم: نذر امامخمینی(ره) میکنم که همسرم زنده باشد. اما بعد متوجه شدم او به شهادت رسیده است.
مراسم تشییع با استقبال مردم در جیرفت انجام شد. همسرم را در گلزار شهدای جیرفت به خاک سپردیم.
انتهای پیام
خدا لعنت کنه منافقین رو این شهید بزرگوار با لبی خندان به سوی معبودش شتافت
با سلام و درود و خسته نباشید
من فرزند شهید بهادر هستم و خیلی خوشحالم که صدای شهدای ترور را به گوش جهانیان میرسانید
فرقه جعلی رجوی اینقدر غیر انسانی هستند که در تمامی زمینه ها فعالیت منفی دارند من خودم در خصوص ترور و تروریسم تحقیق میکنم و در چند همایش مقاله ارائه دادم و وبلاگی در خصوص تروریسم دارم و اینستا هم فعالیتم تروریسم هستش متاسفانه پیج اینستا بنده چندین بار بسته شده حتی گاها تهدید به مرگ میشدم و پیامهای تهدید امیز برام میومد ولی گویا کور خونده بودند که من فرزند شهید ترور هستم و باکی از این حرفها ندارم . این فرقه ضاله رباتهایی را در فضای مجازی راه انداختند که علیه نظام و ارمانهای نظام فعالیت کنند و باید چشم و گوش جوانان رو باز کنیم که در دام این رباتها نیوفتند . پدر من وقتی شهید شد هم ترسی از اینا نداشت و با لب خندان بسوی پروردگارش شتافت و عکس شهید خود گویای این امر هستش . در پایان باید عرض کنم رجوی دیگه جایی نداره در فکر و ذهن و قلب مردم و هر چه هست نفرت و قتل و ادمکشی توسط این گروه دروغین . ممنون از تلاشهای شما