گوشه ای از زندان و شکنجه گاه های فرقه رجوی در سال ۱۳۷۳ را که من شاهدش بودم و یکی از زندانیان این سیاه چال رجوی بودم را برای بیندگان گرامی تعریف می کنم. هر چند که مرور کردن ان دوران سخت و درد آور است اما برای اشنائی بیشتر هموطنانم ضروری است که بدانند درون زندانهای این فرقه چه گذشته است .
یک روز بعد از ظهر بود که مرا صدا کردند و بردند داخل اتاق خالی. یک دفعه دست را پشت بستند و هنوز خبر نداشتم موضوع چی است. بعد شروع کردن دشنام دادن و توهین کردن که شما خائن هستید. مارک خائن به من زده شد یک لحظه در شوک فرو رفتم و احساس می کردم دنیا بر سرم خراب شده. بعد چشم بند به من زدند و مرا هل دادند داخل یک جیپ لندکروز سفید. بعد در خیابان که رفتیم چون نمی خواستند بفهمند کجا می رویم در خیا بان مرا این ور آن ور می بردند که من هم شروع کردم به داد وقال کردن و گفتم چکار می کنید ، مگر چه گناهی کردم که با توهین به من گفتند خفه شو تو نفوذی هستی، می خواستی رهبری را ترور کنی . من هم که تا به حال از نزدیک حتی رهبری را ندیده بودم این یک تهمت و مارک بود که می زدند .
مانده بودم که من اصلا در توانم حتی نیست که بخواهم این فکر را بکنم. بعد مرا بردند تک سلول مانندی که در فاصله یک متر در یک متر بود. تمام لباسهایم را از تنم کندند بعد دیگه در آن اتاق بودم وخیلی هم اتاق سرد بود.
به آنها گفتم سردم است یک چیزی بیارید حداقل سرما اذیتم نکند که گفتند تا اعتراف نکنی ما هیچ چیزی به تو نخواهیم داد. من هم که اصلا درباغ نبودم گفتم شاید یک فیلمی بازی کنند که من را آزمایش کنند که نفرشان هستم یا نه . هفت روز بدون هیچ گونه لباس این مسئله گذشت بعد از آن یک پیراهن خواب برای من آوردند . که بعد از این شبها من را صدا می کردند نفراتی مثل مختار جنت، مجید عالیمان، یکی هم عادل که فرمانده آنها بود و مرا کتک می زد.
یک نفر دستم را از پشت به صندلی بسته بود و با مشت ولگد به جان من افتاده بودند وبا پوتین هم به ساق پای من می زدند و دردی می کشیدم که هر لحظه از خدا مرگ می خواستم. واقعا دیگه فهمیدم یک خبری هست وفیلم بازی نمی کنند وتمام صورتم باد کرده بود.
بعد از پروسه شکنجه مرا سه نفری بردند داخل تک سلول پرت کردند چون من خودم اصلا راه نمی توانستم بروم . یک نفر هم در آنجا هم اتاقی من به نام مجید بزرگ مهر بود که بعد از شکنجه های زیادی که شد در داخل خود سلول مرد . آنجا هیچ فریاد رسی هم نبود کمک کند . بعد مردن مجید بزرگ مهر آمدند جسدش را از پا گرفتن و کشیدن بردند که دریک لحظه به خودم عیان شد مرا هم مثل او می کشند . در داخل زندان یک راهرویی بود که صدای شکنجه وجیغ زدن بود.
صدای جیغ مربوط به زنهایی بود که به آنها هم با بهانه کشتن رهبری مارک خیانت زده بودند. یکی از این زنها طوبی بزرگمهر بود که برادرش را در زندان رجوی کشته بودند . وقتی صدای او را می شنیدم حالت استرس وترس شدیدی وارد من شده بود که گفتم خدایا ما کاری نکردیم وگناهی نکردیم.
در هر کوچه ای یک زندان درست می کنند ومردم را به صلابه می کشند واین بود که دیگر حتی رهبری فرقه برای من یک آدم آشغال بیشتر نبود . نفرات زیادی بودند که شکنجه شده بودند از جمله فرامرز رحیمی، سعداله سیفی، عادل اعظمی که پسر عموی خودم بود و با من از ایران به فرقه آمده بود . مهدی رحیمی بود که الان گوشهایش از شکنجه هنوز هم ناقص و یک حالت آویزانی دارد .
نوشته بهمن اعظمی
انتهای پیام