• امروز : جمعه - ۹ آذر - ۱۴۰۳
  • برابر با : Friday - 29 November - 2024

افشاگری: وقتی مرگ سایه به سایه ما بود

  • کد خبر : 13345
  • 18 فوریه 2018 - 10:08

دل تو دلمون نبود تا روز پرواز نفرات آخری که قرار بود از عراق به آلبانی بیایند که دم آخری اتفاقی نیفتد. البته این تازه شروع ماجرا بود.

مریم رجوی که داشت تیرش به سنگ می خورد شروع کرد دقیقا مثل شوهر ملعونش گرا دادن. دقیقا مثل کاری که توی اشرف و لیبرتی کردن که تحریک می کردن که حمله کنن.

شروع کرد به این که بله شبانه می خواهند حمله کنند. دید نشد گفت اطلاعات دقیق دارم که توی مسیر فرودگاه می خواهند حمله کنند. مگه ول کن معامله بود.  باید حتما یک تعداد کشته می شدن که اینا باز بشینن اشک تمساح بریزن.

دیگه تیر آخرش رو هم شلیک کرد و گفت که اطلاعات دقیق داریم که از داخل ایران قراره هواپیما رو روی هوا هدف قرار بدن.

بارها گفتم که اگه می خواین حرف رجوی رو متوجه بشین به قول معروف پوشالهاش رو کنار بزنین.

این حرف رجوی یعنی اینکه تورو خدا لااقل روی هوا بزنین. این هیولای خون آشام بود که با زبان بی زبانی می گفت که بابا یکی اینا رو بکشه. ما خون گرم می خواهیم به چه زبانی دیگه باید می گفت.

بنا به تجربه های قبل همه دیگه کوچکترین شکی نداشتیم که این نفرات کشته می شوند، ولی به خواست خدا و دعای خانواده ها این نفرات زنده موندن و این بالاترین شکست برای رجوی بود. به طوری که حتی الان هم دق دلشون رو سر این نفرات خالی می کنه که شماها داشتید کشته می شدید تلاشهای مریم رجوی باعث شد که شماها الان دارید نفس می کشید.

بالاخره تمام تیرهای رجوی و دار دسته اش به سنگ خورد. حالا  خفیف و زار دیگه چاره ای جز مثلا یک جشن الکی نداشت .

دقیقا یادمه وقتی اعلام کردن که نفرات رسیدن فرودگاه و دارن میان سمت مقر مفید (یکی از مقرهای رجوی در تیرانا که طبق معمول خودش یکی رو به کشتن میده بعد اسم مقر رو اسم اون کشته میذاره) همه اشک شوق می ریختیم که خدا رو شکر که رجوی موفق نشد باز هم قربانی بگیره.

همه از اعماق قلبمون خوشحال بودیم، البته وقتی می گم همه منظورم گردانندگان اون فرقه جهنمی نیست منظورم همونایی هست که اونجا اسیر بودیم.

اون شب که این افرادی که جاگذاشته شده بودن و قرار بود قربانی بشن اومدن، قیافه بعضی ها واقعا دیدنی بود. قشنگ می شد خشم و عصبانیت از کشته نشدن نفرات رو پشت اون لبخندهای مصنوعی دید. اونقدر تابلو بود این وضعیت که یکی از دوستام که جزو اون گروه بود توی همون روبوسی اولیه گفت که چی شده چرا فلانی انگار داره از عصبانیت میترکه؟ گفتم گور پدرش، هر کی نمیتونه زنده موندن شما رو ببینه بهتره بترکه.

این نفرات هر کدام توی دلشون غوغایی بود از کینه به رجوی، چون می دونستن موضوع چه بود. البته درستش اینه که بگیم با گوشت و پوست و استخوان لمس کرده بودند که رجوی خون اینا رو می خواسته و می خواسته رفع عطش کنه و چون این رو درک کرده بودن بعد از چند وقت یکی یکی شروع کردن به جدا شدن از فرقه که البته درستش اینه که تصمیم گرفتن آزاد باشن نه برده و زر خرید رجوی.

وقتی پای صحبت های دوستام نشستم باور کنید که تنم می لرزید که تا چقدر آدم می تونه فشار روش باشه؟ وقتی داشت صحبت می کرد داشت بی اختیار اشک می ریخت. من ترسیدم برای سلامتیش احساس کردم زیر این همه فشار حالش خراب شده.

فعلا یک جمله از حرفای اونو می نویسم و در قسمت بعدی کامل می گم. گفت: باور کن مرگ سایه به سایه ما بود. ثانیه به ثانیه سنگینی مرگ رو روی شونه هامون حس می کردیم.

نوشته اکبر حسنی

انتهای پیام

لینک کوتاه : https://feraghnews.ir/?p=13345