همه ۱۰ شهریور اشرف رو به خاطر دارند که چه کسانی رو رجوی بکشتن داد، که اگر بودند در این روزها خیلی حرف ها واسه گفتن داشتند.
صحبت سر نفراتی است که قرار بود در اشرف بمانند، یعنی درست بخوام بگم جا گذاشته بشن که بعد رجوی ملعون فقط یه اسمی بذاره و بعد بگه که «حماسه اشرف»، بعد طبق معمول همیشه نوار رو برگردونه از اول، مثلا گریه و اشک و آه که عجب فرزندان رشیدی بودند. روش نمی شد که بگه گوسفند تشکیلاتی، گرچه با هزاران کلمه دیگه همین معنی رو رسونده بود.
الان دقیقا یادم نیست عدد و رقم نفراتی که باید کشته می شدن، فکر کنم حول و حوش ۲۰۰ نفر کمتر یا کمی بیشتر بودند که رجوی برنامه به کشتن دادنشون را ریخته بود.
قبل از اینکه این نفرات جا گذاشته بشن، مسعود رجوی کلی مغز آدمها رو درباره اهمیت زنده ماندن کادرهای بالا خورد. منظورش حتما زنان بالای شورای رهبری بود یا شاد افرادی مثل شریف، رحمان، احمد واقف، سیاوش و غیره. یا نورچشمی هایی مثل مژگان پارسایی که یه اسم و رده بی معنی رو یدک می کشید (جانشین فرمانده ارتش آزادیبخش ملی). حالا خود اون مثلا فرمانده کل چه آش دهنسوزی بود و چه تخم دو زرده ای کرد که این یکی بکنه. انگار حالا این که شده جانشینش قراره معجزه بکنه. یک سری چماقدار دیگه از این قماش همیشه بودن.
بله بعد از سالیان یهو مسعود رجوی حرفش رو عوض کرد، بعد هم گفت ازتون خواهش می کنم که اینقدر اصرار نداشته باشین، نامه به من ندین که جزو یگان آخر باشم که به آلبانی می رویم. این را بگذارین به عهده تشکیلات و مسئولین (از آنجایی که دروغگو کم حافظه می شه یادش می رفت که می گفت اسامی رو کمیساریا میده یا مسئولین نشست می گذاشتن و افراد رو زیر ضرب میگرفتن که چرا برای خروج از عراق عجله دارن.)
البته در این مورد جماعت ماشاا.. میکروفون یهو ریختن وسط و جو گیر شدن که نه ما میخوایم جزو یگان آخر باشیم و ما سنگر لیبرتی رو ترک می کنیم. طرف اسم کشتارگاه لیبرتی رو گذاشته بود،«سنگر آزادی»
دقیقا یادمه وسط نشست رهبری رفتم بیرون سیگار بکشم دیدم آدم ها دو به دو دارن صحبت می کنن. یکی گفت آخه کی مغز خر خورده که بخواد جزو یگان آخر باشه، مگه نمی دونیم چی به سرشون میاد؟ از داستان اشرف بدتر میشه. یک جوری هم طرف بازار گرمی می کنه که انگار دارن سر و دست می شکنن برای یگان آخر. نه آقا جان اون کسایی که باید از سر راه برداشته بشن باید بمونن مثل ده شهریور در اشرف.
همه بدون استثناء خدا خدا می کردیم که جزو اون سری آخری اسممون در نیاد. دقیقا یادمه یکی از دوستام که اصلا اهل نماز نبود شروع کرد به نماز خواندن و دعا می کرد جزو سری آخر نباشه. روزای نفس گیری بود. البته من شانس آوردم که جزو اون گروه نبودم.
وقتی داشتیم خداحافظی می کردیم همه ما توی نگاهمون صدامون نحوه بغل کردنمون یک دلسوزی و تاسف برای اونایی که مونده بودن موج می زد به طوری که یکی از نفرات که قرار بود سری آخری باشه به شوخی یا جدی گفت بابا بزار اول مارو بکشن بعد عزاداری کنین.
ماها از یه بابت خیالمون راحت بود که داریم می ریم، از طرفی نگران این نفرات بودیم که می ماندن. خدا خواست نگهدار این نفرات باشه وگرنه تا جایی که به تصمیم اون ملعون گور به گور شده بود می خواست یک حمام خون دیگه راه بندازه که بله ما راهمون رو با خون باز می کنیم.
همیشه سر این یک جمله رجوی تمام اعصابم بهم می ریخت. حرف نود درصد نفرات با مسعود رجوی این بود که آخه مگر از دماغ تو تا حالا خون اومده که به این راحتی درباره جون و خون آدمها حرف می زنی؟
ما که رسیدیم آلبانی بعد از چند روز قیافه های بیشتر نفرات غم زده بود. توی دلمان می گفتیم الان خبر فوری میده که به لیبرتی حمله شده. اون چند روز تا همه نفرات بیان واقعا طاقت فرسا بود. همه بی حوصله بودیم. هر کی به هر کی اعتماد داشت همش بحث نگرانی در خصوص نفرات جا گذاشته شده بود و هر چی فحش بود نثار رجوی و دار و دسته رجوی می شد.
دل تو دلمون نبود تا روز پرواز نفرات آخر. البته تازه شروع شده بود.
مریم رجوی که داشت تیرش به سنگ می خورد شروع کرد دقیقا مثل شوهر ملعونش گرا دادن
ادامه دارد
نوشته اکبر حسنی
انتهای پیام