• امروز : جمعه - ۹ آذر - ۱۴۰۳
  • برابر با : Friday - 29 November - 2024

خاطره های عادل اعظمی، از جدا شده های فرقه رجوی: وقتی درد دل کردن هم ممنوع بود!

  • کد خبر : 12070
  • 10 دسامبر 2017 - 11:52

 

چه فرقی می کرد دیدن یا ندیدن؟ وقتی یادها و خاطره ها در درونت سنگینی می کنند ولی حق بازگو کردنشان را نداری؟ وقتی درد دل کردن هم ممنوع باشد دیگری چه چیزی برای گفتن داشتیم؟ ولی حالا در دنیایی کاملا متفاوت و زنده ای بودیم که میتوانستیم از ته دل بخندیم و فریاد بزنیم و شادی کنیم و همدیگر را در آغوش بگیریم و یا حتی اگر خواستیم بغض کنیم و در تاریکی میدان اشکهایمان را پاک کنیم. لحظه ای بسیار نادر و عجیب بود.

از آن شبی که با هم از مرز و میدان مین گذشتیم بیست و شش سال میگذرد. کمی پیر شده ایم. کمی موهایمان ریخته یا سفید شده. ولی مهم نیست، مهم دلهایمان است که هنوز زنده هستند. مهم این است که از آن جهنم و کابوس تشکیلات رجوی نجات پیدا کردیم. مهم این است که خودمان را و همدیگر را دوباره پیدا کرده ایم. بعد از آن همه سال دوری و داغ و ….

بعد از شور اولیه گفتم: واقعا شما چرا اینقدر دیر کردید؟ همان سال که من رفتم تیف باید می آمدید. بهمن گفت: همان شب رفتم آسایشگاه و دیدم تختت خالی است. دلم گرفت. از مهناز پرسیدم. اول میگفت رفته قرارگاه دیگر… بعد فهمیدم رفتی و از “علیرضا امام جمعه” که فرمانده ات بود نفرت پیدا کردم. حس میکردم اون چیزی گفته و تو رفته ای…
سعدالله گفت: ما که سالها اصلا خبر نداشتیم که رفته ای … فشار وحشتناکی روی من بود و نمی توانستم تکون بخورم … گفتم: حالا اینجا چرا اینقدر این پا و اون پا می کردید؟ بابا همه رفتند. خود رجوی اول از همه رفت و گم و گور شد. شما دوتا هنوز ول کن نبودید؟
هر سه زدیم زیر خنده. سعدالله گفت: واقعا می خواستیم بیاییم ولی می ترسیدیم… ما را از فضای بیرون ترسانده بودند. اگر می دانستم که این محل گرم هست و خورد و خوراکمان حل است همان سال اول فرار میکردم… بهمن گفت: آره، گفته بودند همه کنار خیابانها هستند و خیلی ها معتاد شده اند ولی من حتی یک نفر جداشده معتاد ندیدم. گفتم: الان بیرون خیلی کمک هست. انجمنهای مختلف، خانواده ها و … ولی حتی کمک هم نباشد از نظر من آدم کنار خیابان گرسنه بخوابد شرف دارد به اون کابوس و سرکوب داخل تشکیلات. حداقل آدم اختیارخودش رو داره کنار خیابان بخوابد یا بنشیند یا بایستد یا … و هر سه باز زدیم زیر خنده و باز گفتم: واقعا همین طور هست. هیچ چیز با آزادی آدم قابل طاق زدن نیست. نفس آزاد کشیدن و زیر خفقان تشکیلات نبودن دنیای دیگه ایست که شما تازه دارید تجربه می کنید.

8792135321546123خلاصه بعد از دقایقی به ایستگاه اتوبوس رسیدیم و سوار شدیم. خیلی شلوغ بود و جای نشستن نبود. اتوبوس و آدمها کمی بوی آشنایی داشتند برایم. اسکناسهای کهنه و بوی عرق و لباسهای کار. به هتل رسیدیم و غذایی بهمن درست کرد و با هم خوردیم و ساعتها نشستیم و از گذشته ها گفتیم و از اخبار روستا و این که چه بر سرشان گذشته این سالها و چطور دوام آوردند و من هم از خاطرات مسیر رفتن به خارج گفتم و زندان عراق و تیف و دنیای آزاد … آن شب نزدیک سه صبح بود که خوابیدیم و فردا قرار شد کوه برویم. کوه و گوشت و فندک و نمک و میوه و … برداشتیم و راه افتادیم.
با تله کابین تا نزدیکی های قله کوه که مشرف بود به شهر تیرانا بالا رفتیم. داخل تله کابین صفای خاصی داشت. بهمن با اسپیکر کوچکش آهنگ قدیمی “حسن زیرک” گذاشته بود و ما هر سه همخوانی می کردیم و حیران مناظر زیبای بیرون شده بودیم. بهمن با آهنگ گاهی توی تله کابین می رقصید. بعد از تله کابین به جای مناسبی که مشرف بود به شهر تیرانا رفتیم و آتش برپا کردیم. با ترکه های خیس درخت سیخ کباب درست کردیم و همه گوشتها را به سیخ کردیم و روی آتش انداختیم.

سعدالله به یاد گذشته ها زده بود زیر آواز و گاهی من هم همراهیش می کردم. بهمن هم گاهی فیلم می گرفت و گاهی هم برای آتش هیزم جمع می کرد. آهنگها بسیار قدیمی و خاطره انگیز بودند و صدا توی کوه می پیچید و ما را به هیجان آورده بود. بعد از خواندن سعدالله گفت: ای داد … تف به گور پدرت رجوی! که حتی جرات زمزمه کردن هم توی سازمانت نداشتیم. باور کن معادل ۲۵ سال است حسرت یک آواز از ته دل مثل امروز به دلم مانده بود. یاد خاطره ای افتادم… سالها قبل در اشرف آشپزخانه کار می کردم و یک دیگ بزرگ آش را به هم می زدم که ته نگیرد و با خودم خیلی آرام زمزمه می کردم. یادم هست آهنگ فرهاد بود. دیگه دل با کسی نیست … دیگه فریاد رسی نیست … صدای شعله های آتش گاز زیر چندین دیگ چهار طرف آشپزخانه خیلی زیاد بود و برای حرف زدن واقعا باید داد می زدیم تا صدای یکدیگر را بشنویم. راستش صدای داد زدن هم به سختی شنیده می شد چه رسد به زمزمه و فکر نمی کردم اصلا صدایی از گلویم بیرون می آید. برای خودم زمزمه می کردم که یکی از زنان احمق باصطلاح مسئول که نمی شناختمش آمد و گفت: برادر شما دارید آواز می خوانید؟ با تعجب گفتم: چی؟ آواز؟ گفت: آره، یک صدایی شبیه زمزمه می آمد. نخوانید. اینجا خواهرها هستند. و دیگر زمزمه نکردم و تعجب می کردم توی آن همهمه اینها چطور شنیده اند و امروز به تلافی تمام آن زمزمه های فروخورده که توی دهانمان زدند، زده بودیم زیر آواز.
نقطه خوبی قرار گرفته بودیم و صدا انعکاس پیدا می کرد و چند برابر می شد… کباب هم آماده شده بود. نهارمان را خوردیم و بعد سعدالله با خانواده تماس گرفت که شادیمان را با خانواده ها تقسیم کند. همه سلام رساندند و شهر و کباب و کوه و درخت و فضا را به خانواده ها نشان داد و از شادی و آزادی ما لذت بردند.

نزدیک غروب به سمت پایین به راه افتادیم. آن شب هم باز صحبت بود و خاطره و یاد. گاهی خانواده ها زنگ می زدند و احوال پرسی می کردند و از این که می دیدم حمایت می شوند و فراموش نشده اند احساس خوبی داشتم. بهمن خیلی از کسان نزدیکش را روزهای اول نمی توانست به خاطر بیاورد و همه عوض شده بودند. خیلی ها ما نبودیم که به دنیا آمده اند. بچه ها بزرگ شده بودند و بزرگترها پیر و پیرها خیلی ها رفته بودند و ما به سختی آدم ها و چهره ها را به خاطر می آوردیم.
سعدالله می گفت: واقعا من فکر نمی کردم کسی اصلا به فکر ما باشد و من در یاد کسی مانده باشم ولی حالا هر شب حتی فرصت نمی کنم غذایم را بخورم از بس خانواده و دوستان زنگ می زنند و درلگرمی میدهند.
هر چند داغ دیدن عزیزان رفته روی دلهایمان نشست. سعدالله پدر و مادرش را و بهمن پدرش را سالها پیش از دست داده اند ولی عزیزان دیگر با عشق و محبتشان جای خالی رفته ها را به خوبی پر کرده اند و با هم هرگز دیگر احساس تنهایی نمی کنیم. آن شب هم نزدیک ۳ صبح به خواب رفتیم تا فردا و برنامه های بعدی که چشم انتظار ما بودند.
ادامه دارد

نوشته عادل اعظمی، عضو سابق فرقه رجوی ساکن انگلستان

انتهای پیام / ایران اینترلینک

لینک کوتاه : https://feraghnews.ir/?p=12070