• امروز : جمعه - ۹ آذر - ۱۴۰۳
  • برابر با : Friday - 29 November - 2024

خاطره بهمن اعظمی از آمدن خانواده ها به اشرف: آرزو داشتم وقتی خانواده ها جلوی اشرف می آیند مرا هم صدا کنند

  • کد خبر : 11990
  • 02 دسامبر 2017 - 10:40

 

Bahman

یادم هست وقتی که خانواده ها به اشرف می آمدند و فرزندانشان را صدا می کردند ما نفرات که در اشرف اسیر این فرقه بودیم با شنیدن صدای مادر ها و پدر ها بغض گلویمان را می گرفت ولی جرات کاری نداشتیم.

می خواهم از خودم بگویم که چه لحظاتی داشتم. من همیشه آرزو داشتم که این خانواده ها که به جلوی در اشرف می آیند مرا هم صدا کنند. با خودم می گفتم که آیا برادرم را می توانم بعد از سالها ببینم؟ برادری که الان ۲۷ سال است او را ندیده ام.

همیشه در این فکر بودم و با خودم می گفتم که بگذار ببینم میتوانم جلوی در اشرف نگهبانی بدهم و آنها را ببینم؟ به مسئولم گفتم من را میتوانید جلوی در اشرف نگهبان بگذارید که گفت نمیدانم باید بروم سوال کنم. در ذهنم میگفتم بروم و از اینجا راحت بشوم و برادر کوچکم را ببینم و بغلش کنم و ببوسمش.

همیشه در این فکرها بودم در صورتی که رهبر فرقه گفته  بود نباید به خانواده فکر کنید و این کار گناه کبیره است. اگر به خانواده فکر می کردم می بایست در نشست لحظه خودم را به عنوان یک خطا می گفتم و مؤاخذه می شدم.

ما را مجبور می کردند که به خانواده ها توهین کنیم و آنها را با سنگ بزنیم و باور کنید دیگر از خودم بدم آمده بود. دیگر فکر می کردم خانواده ای ندارم و عواطفم دارند از بین می روند. ما داریم به خانواده های خود سنگ می زنیم. مگر می شود؟ بله می کردیم و اگر هم نمیک ردیم باید جواب پس می دادیم. در نشست ها به قدری از خانواده بد می گفتند و آیه های قرآنی علیه خانواده می آوردند که ما ها واقعا فکر می کردیم این خانواده ها بدترین دشمن ما هستند.

سالیان با ما این کار را کردند. من یادم می آید برای زدن بنزین به ماشین به جلوی در اشرف رفتم. پیرزنی را دیدم که فریاد می کشد و منتظر فرزندش بود. می خواستم پیش او بروم و دلداری بدهم ولی مگر جرات این کار را داشتم؟ تمام چماقداران فرقه دور و اطراف را گرفته بودند. تازه بعد هم که برگشتم جوابگوی این موضوع شدم که آنجا چکار می کردم. ولی هیچ موقع چهره پیرزن از یادم نمی رود.

گفتم دیگر احساسی مگر در ما مانده بود؟ شده بودیم دشمن خانواده ولی موقعی که به آلبانی آمدم جدا شدم گفتم من الان با خانواده خود تماس بگیرم دیگر ما را تحویل نمی گیرند. با کش و قوسهای فراوان تلفن زدم. تمام عواطفی که سالها از ذهن ما رفته بود فقط با برداشتن تلفن و صحبت با خانواده و دیدن تصویر اولین نفر از خانواده ام همه آشغالهایی که رجوی در کله ما فرو کرده بود خشکید.

خانواده یعنی این، خانواده یعنی روح و روان زندگی، رجوی و سرانش به قدری از این خانواده ها می ترسیدند که نگو  و نپرس. این برای ما جوک شده بود چون با آمدن این خانواده ها تشکیلاتش داشت فرو میریخت.

انشاءالله طوری بشود که خانواده ها به اینجا هم بیایند. دیگر فروپاشی این فرقه رقم خواهد خورد.

بهمن اعظمی

نجات یافته از فرقه رجوی در آلبانی  

انتهای پیام

لینک کوتاه : https://feraghnews.ir/?p=11990