عزل بنیصدر از ریاست جمهوری و ممنوعیت فعالیت منافقین در داخل کشور، آنان را به مقابله مسلحانه با نظام اسلامی کشاند و پس از ناکامی در تظاهرات مسلحانه سی خرداد، اقدام به ترور مسئولین کردند تا به خیال خود راس نظام را هدف قرار دهند. حوادث تروریستی ۶ تیر در ترور نافرجام مقام معظم رهبری، حادثه ۷ تیر و شهادت آیت ا… بهشتی و ۷۲ تن از مسئولین کشور، ترور شهید رجایی و باهنر، ترور شهید هاشمینژاد، قدوسی، شهدای محراب و … همگی حکایت از افکار و اعمال پلید و ننگین منافقین در عناد با نظام اسلامی ایران دارد. این ترورها البته برای منافقین حاصلی دربر نداشت و بر عکس نتیجهای که به دنبال آن بودند، باعث حضور مستحکمتر و بیشتر مردم در صحنه شد. بنابراین در مرحله بعد این ترورها سمت مردم را نشانه رفت و افراد بیگناه بسیاری تنها به دلیل داشتن ظاهری اسلامی و انقلابی توسط این گروهک به شهادت رسیدند.
شهید عبدالحسین رضایی یکی از قربانیانی است که توسط فرقه تروریستی منافقین به شهادت رسید. وی در سال ۱۳۳۹ در تهران متولد شد. پدرش روحانی و مادرش خانهدار بود. او بعد از به پایان رساندن دوران تحصیلات متوسطه، راهی خدمت سربازی شد، با اتمام سربازی و بازشدن دانشگاهها، وارد دانشگاه شد و در رشته پزشکی ادامه تحصیل داد تا بتواند در جبهه به مجروحین خدمترسانی کند. با توجه به شخصیتی که رئیس دانشگاه از او شناخته بود، مسئولیت برپایی نماز جماعت را به وی سپرد. یک روز که در حال تدارک وسایل برگذاری نماز بود، توسط منافقین به همراه دوتن از دوستانش به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر گفتوگو با مادر شهید عبدالحسین رضایی:
«عبدالحسین فرزند اولم بود، ما ساکن تهران بودیم و او نیز همانجا متولد شد. از همان کودکی با وجود پسر بودنش آرام بود. هر کاری از او میخواسم، با صبوری انجام میداد. وقتی خانه بود، نمیگذاشت من دست به سیاه و سفید بزنم. درسش خوب بود. زمانی که فرزند بعدیم را باردار بودم، در وضعیت جسمی بدی قرار داشتم، عبدالحسین برایم از قصابی گوشت و جگر میگرفت و کباب میکرد. همین کارهایش باعث شد من حالم بهتر شود. خیلی خوشاخلاق بود. همه فامیل از خلقوخوی خوب و مهربانیش تعریف میکردند. اگر کسی خواستهای از او داشت، سریع برایش انجام میداد. یاد ندارم نماز شبش ترک شده باشد، قرآنخوان بود و در دوران سربازی حافظ چند جزء قرآن شده بود. اگر میخواستیم عبدالحسین را پیدا کنیم، باید در مسجد دنبالش میگشتیم.
سال ۱۳۵۸ برای سربازی ثبت نام کرد. دوره آموزشی را در کرمان گذراند و برای خدمت به هوانیروز منتقل شد.
وقتی سربازیش تمام شد، برگشت و قصد کار کردن کرد و برای مدتی در دبیرستان معلم ورزش بود.
زمانی که سربازی بود، از فرماندهاش درخواست کرد، اجازه بدهد در منطقه بماند؛ اما او قبول نکرده بود. در همان زمان امام فرمودند: «افرادی که میتوانند مجروحین را معالجه کنند، به پشت جبههها بروند.» به همین خاطر او نیز برای ثبت نام به جهاد دانشگاهی رفت و در دانشگاه تهران در آزمون رشته پزشکی پذیرفته شد.
زمانی که در دانشگاه تهران بود، رئیس دانشگاه از او خواست تا در دانشگاه نماز جماعت برگذار کند. او باعث برپایی نماز جماعت در دانشگاه شد. برای اینکه در دانشگاه امام جماعت بشود، به همراه پدرش پیش امام جماعت مسجد محله رفت و او هم چند سوال عتقادی از او پرسیده بود. امامجماعت به همسزم گفته بود: «ماشالله پسرتان به تمامی مسائل تسلط دارند.»
شش نفر دوست داشت که همیشه با هم بودند و اکنون همگی به شهادت رسیدهاند.
به خواهرها و برادرانش هم همیشه میگفت: «وقتی افراد غیر منطقی سر راه شما قرار میگیرند، با آنها همکلام نشوید و سکوت کنید. اینان به دنبال تحریک اعصاب و روان شما هستند.»
همیشه با هم در نماز جمعه شرکت میکردیم، اگر زمانی اتفاقی پیش میآمد که نمیتواست در نماز جماعت حضور پیدا کند و من به تنهایی میرفتم، بعد از رسیدن من به خانه میگفت: «مادر بیا بنشین و همه خطبههای امروز را برایم بگو.»
زمانی که سرش خلوت میشد، کتاب میخواند. بیشتر رساله میخواند. آنقدر رساله خوانده بود که آن را حفظ شده بود. کتابهای مذهبی زیادی از جمله کتاب آیتالله جعفری را میخواند.
تابستانها علاوه بر تمامی فعالیتهایش کار هم میکرد. مدتی نقاشی و برقکاری ساختمان را انجام میداد و خیلی از مواقع پولی بابت کارهایش دریافت نمیکرد. پسرم همان میزان درآمدی که داشت هم برای بقیه خرج میکرد.
بعد از شهادتش متوجه شدیم که به نیازمندان هم کمک میکرده است. تنها آرزویش پیروزی انقلاب بود.
پسرم خیلی محبوب بود، آنقدر که بعد از این همه سال جوری اطرافیان از او تعریف میکنند که گویی به تازگی به شهادت رسیده است.
یکبار در همان درگیریهایی که در کردستان بود، مجروح شد و چیزی به ما نگفت.
همیشه بابت موضع منافقین و کشتارها و جنایتهای آنان به مردم بیگناه ابراز ناراحتی میکرد. روزی که میخواست به شهادت برسد، هنگامی که از خانه بیرون میرفت، برادرانش را از خواب بیدار کرد و گفت: «بلند شوید و مادر را در کارهای خانه کمک کنید. از این به بعد، تو مرد خانه هستی.»
رفت. سه مرتبه برای خداحافظی از دم در برگشت.
او و دو نفر از دوستانش در حال فراهم کردن وسایل برگذاری نماز جماعت بودند که در خیابان ستارخان توسط منافقین به شهادت رسیدند.
خدا بر دل هیچ مسلمانی داغ فرزندش را نگذارد.»
انتهای پیام / بنیاد هابیلیان