یک سال قبل از نشست هاى مسعود رجوى در قرارگاه باقرزاده موسوم به نشستهاى طعمه و خارجه گرایى که در برابر بن بست سیاسى، استراتژى و ایدئولوژیکى که فرقه در آن قرار داشت، از بالا تا پائین سلسله مراتب  تشکیلات در یک یأس و ناامیدى و حالت پاسیو قرار داشتند و طبعا در این موقعیت پچ پچ کردنها و دزدکى حرف زدنها بین نفرات عمومیت پیدا می کرد و همه نفرات از وضعیت موجود ناراضى بوده و به محفل روى می آوردند.

مسعود و مریم رجوى و شوراى رهبرى گماشته اى که داشتند، به ترفندى روی آوردند که از افراد زهر چشمى اساسى بگیرند و به این خاطر بحث ایدئولوژیکى بنام «زیر مینیمم» را مطرح کردند که کل نفرات موجود در تشکیلات وارد آن شدند. قرارگاه هفتم در بصره جاى مناسبى براى برگزارى نشستهاى نفرات این قرارگاه نبود لذا به همه ابلاغ کردند که براى یک هفته اى به قرارگاه اشرف می رویم. همه فکر میک ردیم که حتما نشست باقرزاده باشد. لذا بساط یک هفته اى بسته و فرداى آن روز قرارگاه حبیب را تخلیه کرده به اشرف رفتیم.

فقط تعداد انگشت شمارى براى حفاظت قرارگاه ماندند. دو سه روز اول در اشرف به نظافت محل استقرار مشغول شدیم و تقریبا در شبانه روز شانزده ساعت مشغولیت داشتیم، شش ساعت  در شب، استراحت در برنامه گذاشته بودند اما چنان نگهبانى و پستهاى متعددی چیده بودند که یک شب در میان یک ساعت و نیم هر نفر پست داشت و از زمان بیدار کردن براى پست تا استراحت مجدد، دو ساعت و ربع طول می کشید که با این احتساب خواب یک شب در میان، چهار ساعت می شد. فشارهاى فیزیکى و روحى بسیار بالا رفت و موضوع جابجایى هم به کسى گفته نمی شد تا اینکه یک روز هنگام نهار، ابلاغ شد که لایه «ام، او»بعد از ظهر در سالن اجتماعات نشست دارند. رده هاى دیگر متناقض بودند که این چه نشستى است که به بقیه ابلاغ نمی شود.

cover11

عصر که نشستهاى عملیات جارى شروع شد، یکى از نفرات لایه اى که در آن بودم از مسئول نشست سؤال کرد که چه نشستى است که ما را نبردند؟ مسئول نشست در جواب گفت، بحث جدیدى است که خواهر مریم آورده و لایه اى است و همه وارد آن می شوند. لایه به لایه، می روند سالن اجتماعات، خواهر نسرین(جلاد رجوى) بحث را منتقل می کند و ادامه نشستها را در یگان هاى خودتان ادامه می دهید.

فردا صبح، ابلاغ شد که لایه ما عصر با نسرین نشست دارد. اسم نسرین مترادف با وحشت و ترس بود چون واقعا یک زن به تمام معنا پاچه ورمالیده و لمپن و بد دهن و شکنجه گر بود که جز نفرت، انسانیتى در او وجود نداشت. زنى بى رحم و بی حیا و شقى القلب که اذیت و شکنجه کردن روحى و روانى و جسمى افراد برایش لذتبخش بود و تمام نشستهاى دیگ، کتک کارى، زندان، شکنجه و سربه نیست کردن افراد تا طرح هاى نظامى مانند عملیاتهاى داخله و بمب گذارى و تله گذارى، زیر نظر او  و با فرمان مسعود و مریم رجوى، صورت میگرفت.

در توجیه نشستهاى ادامه دار زیر مینیمم، گفت که رهبرى می خواهد تک تک افراد پوسته شکنى کنند و گرد و خاکى که سالیان روى عنصر مجاهدى خودتان ریخته اید با این سلسله نشستها از روى خود پاک کنید و مجاهد هم تراز مسئول اول سازمان بشوید و ادامه داد، باید تک تک تان بروید و پروژه نویسى کنید و در جمع لایه خودتان بخوانید، آن جمعى براى من قابل قبول است و از این بحث سرافراز بیرون مى آید که آتش دیگش قل قل کند و همه را بسوزاند. باید گذشته سیاه خود را جلوى جمع رو کنید و روسیاه شوید و گرنه از این بحث عبور نمیکنید. باید سوژه اى که پروژه اش میخواند، بداند که ما مهم برایمان مجاهد از جنس مسئول اول است، کسى که با صداقت وارد این بحث نشود، معلوم است که از جنس ما نیست و رهبرى ما مصمم است که این بحث ایدئولوژیکى به هر قیمّت پیش برود و کسى که خوب وارد آن نشود و خودش را جلوى جمع روسیاه نکند، جمع با هر قیمّت او را تغییر میدهد، جز دشمن ما همه میتوانند و ما بعنوان جمع مجاهدین با دشمن هیچ تعارفى نداریم و جمع چنین نفرى را تعیین و تکلیف میکند. معلوم بود که این نشستها بسا از نشستهاى موسوم به دیگ در گذشته، سخت تر و پر فشار تر است.

فرداى آن روز به پروژه نویسى افراد اختصاص داشت و از بعد از صبحانه در اتاق کارها و سالن اجتماعات همه مشغول نوشتن فاکت بودند. موضوع پروژه زیر مینیمم من این بود «کله شق و بى فکر و بى گدار به آب زن» تقریبا چهل و پنج فاکت با نقطه آغاز و واقیت نوشته و دو صفحه بزرگ هم یک جمع بندى براى آن نوشتم و دو روز بعد آن را در نشست لایه اى خواندم .

 تقریبا چهار ساعت روى پروژه من بحث شد و اوباش حاضر به جواب، در نشستها در این مدت با فحش و الفاظ رکیک و داد و بی داد و در چند مورد برخورد فیزیکى و سیلى زدن و هل دادن، بالاخره مسئول نشست گفت این پروژه اى که نوشتى تکمیل نیست و من به عنوان مسئول نشست نمی پذیرم  و واکنش جمع را هم که دیدى، برو بنویس و مجدداً در جمع بیار و بخوان و نشست آن روز پایان یافت.

من هم بشدت سرم درد می کرد و از فشارى که تحمل کرده بودم، ناى حرکت نداشتم. با کمک یکى از نفرات تا آسایشگاه رفتم و روى تخت دراز کشیدم که مقدارى آرامش بگیرم، یک دفعه حسین ابریشمچى از خواب بیدارم کرد، دیدم که زمان شام شده، همه رفتند شام، من تنها توى آسایشگاه بودم رو به من گفت، همین الان بیا برویم ستاد با شما کار دارند. لباس پوشیدم و رفتم ستاد، دیدم نسرین(مهوش سپهرى) و جواد خراسان و فائزه محبت کار و زهره قائمى، آنجا نشستند، پشت سر کاظم وارد شدم و سلام کردم، نسرین یک صندلى نزدیک خودش خالى گذاشته بود و به من گفت بروم روى آن صندلى بنشینم.

اول احوالپرسى و خوش و بش گرمى داشت و از وضعیت نشست و پروژه خوانى من گفت و صورت جلسه نشست را یکبار برایم خواند. صورت جلسه هم بیشتر روى نکات جمع بندى پروژه ام کلیک شده بود. سر این موضوع که نوشته بودم، کله شق بوده ام و بى گدار به آب زده ام و از روى تفکر انتخابى نداشته ام.

این قدر مسئولین تشکیلات را ترسانده بود که بلافاصله بعد از نشست به نسرین گزارش م یدهند و به این دلیل آمده بود که مرا تعیین و تکلیف کند. اینجا بود که واقعا ترس وجودم را گرفت و از سر به نیست شدن ترس داشتم که بلایى سرم بیاورند. جواد خراسان، فائزه و زهره، حرفهاى مهوش را تصدیق کردند و هر کدام هم مزخرفاتى اضافه کردند.

من در جواب تنها چیزى که داشتم بگویم، این بود که اگر انتخابم از روى جهل بوده، این مدت اینجا دوام نمی آوردم، از آنها اصرار از من انکار،  تا جایى که جواد خراسان رو به نسرین گفت، خواهر نسرین، عبدالکریم نقش اپوزیسیون را در تشکیلات بازى می کند و با این گزارشش می خواسته بقیه را هم از مبارزه دلسرد کند و همین طور ادامه پیدا کرد تا از نیمه شب گذشته بود و نسرین از من پروژه ام را خواست خودش بخواند.

به همین دلیل مرا با کاظم فرستاد آسایشگاه که دفترم را از توى کمد بیاورم. همه خواب بودند و من رفتم از کمدم دفتر را برداشتم و با مداد روى اتیکت کمد یکى از دوستانم نوشتم «نسرین من را خواسته» چون واقعا ترس داشتم که سر به نیست شوم.

دفتر رابرداشتم و برگشتم و تقدیم جلاد کردم. تقریبا نیم ساعت خودش را مشغول خواندن جمع بندى کرد. فکر کنم چند بار خواند. در این مدت کاملا سکوت حکفرما بود و من در ترس عجیبى قرار داشتم، یک دفعه سرش را بالا آورد و با عصبانیت گفت، فلانى بى عرضه بوده (اسم مسئول نشست را برد) که تو سالم از آن نشست بیرون آمدى، اینجا جاى تیکه انداختن و اپورتونیسم بازى، نیست و با دست کوبید روى میز و به همه گفت، شما بى عرضه هستید که دشمن خودتان را تشخیص نمی دهید و خطاب به جواد خراسان و کاظم، گفت این را ببرید و تعیین و تکلیف کنید.

کاظم هم به من گفت، برویم و آن شب در یک بنگال حبس شدم. بنگالى کنار ستاد که براى همین کارها استفاده می کردند. روز بعد، تا شب آنجا بودم، فقط عصر یک عدد نان و یک تیکه پنیر از پنجره به من دادند و شب موقعى که همه  نشست بودند، مرا بردند مجدداً پیش نسرین در ستاد اشرف.

من از سر به نیست شدن به شدت می ترسیدم به همین دلیل گفتم بگذار مثل خودشان کرنش کنم و واقعا کله شقى را کنار گذارم و وقتى که رفتم پیش نسرین، با اظهار پشیمانى و تمجید دروغین از  مریم  و انقلاب نحس اش و اینکه قول نوشتن پروژه جدید را دادم، دست از سرم کشیدند و بعد از این همه فشار اجباراً خفت و خوارى را ترجیح دادم.

این اعمال فشار و شکنجه روحى به جاى یک هفته دو ماه طول کشید که در این مدت فحش و فحشکارى و داد و بیدا و شکنجه روحى و روانى، بود و مقدمه نشستهاى موسوم به طعمه که سال بعدش در باقرزاده خود مسعود و مریم، اداره می کردند و مستقیما زیر نظر داشتند و خیلیها به علت فشارهاى روحى و روانى و طاقت فرسا، تیمارستانى شدند و خیلى هم  در زندانهاى رژیم بعث عراق از جمله أبوغریب، شکنجه و سر به نیست شدند.

روزى خواهد رسید که این جانیان به دست  عدالت سپرده شوند و سزاى اعمال خود را در این دنیا ببینند، آن روز دور نخواهد بود.

یادداشت عبدالکریم ابراهیمی