شاید برای شما خواننده عزیز سوال شود که چرا این موضوع را انتخاب کرده ام. داستان “مزرعه حیوانات” نوشته “جرج اورول” را که حتما شنیده یا فیلم آنرا دیده اید.
سالها پیش در نشست مسعود رجوی گور به گور شده، این داستان را آنچنان با آب و تاب تعریف میکرد که همه در فکر فرو رفته بودند. آن زمان بسیاری از نفرات جدید بودند که خیلی ها از ۱۸ تا ۲۲ سال سن داشتند و مسئولین فرقه البته در سنین بالا بودند و به قول خودشان در سازمان جا افتاده تر بودند.
اما داستان در درون فرقه درست مثل همان مزرعه حیوانات بود که از ابتدا برای بحث دیگری رفته بودیم ولی داستان چیز دیگری شد. البته آن ملعون داستان را در نشست کاملا وارونه کرد و گفت که ایران ما هم به چنین چیزی گرفتار شده است. اما در واقعیت این ما بودیم که به دست او گرفتار شده بودیم و طی سالیان از ما بردگی کشید و همه را فرسوده و ناتوان کرد و تا توانست با حرفهای دروغ و وعدهای تو خالی تا به اینجا ما را کشاند.
مسعود رجوی آنچنان ترسی در دل همه انداخته بود که گویی او نوح زمانه است که آمده تا ما را از طوفان بلا نجات دهد و لذا تمام آدمها باید مطیع محض او باشند و هر تصمیمی که بگیرد باید اجرا شود. همینطور هم شد چون این فرد بجز منافع خودش به چیزی فکر نمی کرد و به دروغ می گفت که “من به دنبال سعادت شما هستم”، اما کدام سعادت؟ ناتوان کردن نفرات و گروگان گرفتن و به کشتن دادن آنها؟
اگر داستان را خوانده باشید حتی حیوانات وحشی را هم در کتاب دوست خطاب کرده است، ولی در این فرقه دوستی به معنی دزدی است. هر کس از هر گروهی کشته شده است را در کتاب کشته های خودش آورده است که نشان بدهد که اینها نیروهای ما بوده اند که در مسیر آزادی کشته شده اند. لعنت خدا بر تو رجوی دروغگو باد. هرگز حیا هم نکردی.
تمام وعده هایی که داد دروغ از آب درآمد. درست مثل همان رهبر مزرعه حیوانات. من در یکی از نشستها شنیدم که داشت می گفت آزادی برای شما نیست، برای مردمی است که رنج کشیده اند. البته یعنی برای همان خودشان و نه کس دیگری، چون بعدها دیدیم که چه بلایی بسر خانوادهای ما در عراق آمد. اینجا که کار خراب شد برگشت گفت من از خانواده ام گذشتم که کاملا دروغ بود چون همیشه سر بزنگاه ها تعریف و تمجید شروع می شد.
این بود داستان مزرعه حیوانات
یادداشت از مجید آتش افروز
نجات یافته از فرقه رجوی در آلبانی
انتهای پیام / بنیاد خانواده سحر