مرثیه ای برای مادرم
دل نوشته یکی از جدا شده های فرقه رجوی از آلبانی
سعید. م از آلبانی
بین سازمان مجاهدین و دیدار و آخرین خداحافظی با مادرم سازمان را انتخاب کردم و او را در سخت ترین شرایط تنها گذاشتم. از ترس دستگیری و اعدام با هزاران بدبختی و پیمودن مسافت طولانی درکوه و دشت خودم را به عراق و قرارگاه اشرف رساندم تا مدینۀ فاضلۀ سازمان و الگوی جامعۀ بی طبقۀ توحیدی و آزادی و مبارزه با امپریالیزم را بعینه تجربه کنم. آنجا بودم که برهوت آرزوها و سراب خیالات خود را یافتم. گویی سقف دنیا بر سرم خراب شد. وقتی که واژه های کی؟ کجا؟ چگونه؟ چرا؟ از طرف رجوی به عنوان خط قرمز ما ترسیم شد، خود را در جهنم توهمات احمقانۀ خود یافتم. ۲۵سال بر من و همۀ ما چنین گذشت سالیان در برهوت اندیشه های فرقه ای و کنترل ذهن و شستشوی مغز، سالیان بی خبری مطلق از دنیای واقعیت ها وگذر سالهای طولانی بدون داشتن حتی یک خبر از خانواده و عزیزان. عشق ممنوع، عاطفه ممنوع، فکرکردن به خانواده و عزیزان ممنوع، همسرممنوع، بچه ممنوع وخروج ممنوع!!.
به آلبانی که آمدم دیدم اگر تغییر نکنم نابود می شوم. بهتراست تغییراتی درنوع نگاه و نگرشم به جهان پیرامون به وجود بیاورم. به کلیدهایی رسیدم. کلید تغییر خواستن. کلید خالی کردن ذهن از تعصب باورهای رجوی و به دست آوردن و جایگزین کردن یک باور مثبت.
ولی کلید مهم تر دست زدن به عمل بود. به یاد آوردم که عظمت زندگی به علم نیست بلکه به عمل است. نباید منتظرباشی به اهدافت برسی بلکه باید انتخاب کنی. ما نتیجۀ افکار خودمان هستیم. انسان اگر می تواند باید پرواز کند. اگر نتوانست بدود و اگرنمی تواند بدود راه برود و لی تحت هر شرایطی باید حرکت رو به جلو را ادامه دهد. من دویدم تا بتوانم در گام بعد پرواز کنم. پرواز از دنیای تنگ و تاریک با مناسبات فرقه ای رجوی و آزاد کردن روح و ذهن و ضمیر از غل و زنجیرهای اسارت سالیان و پرواز به دشت بیکران اندیشه های دست یافتنی و زیبا…
سعید. م – تیرانا – آلبانی