مادران، قربانیان فراموش شده فرقه رجوی
قسمت بیست و یک
رقیه افسر سلطانی – اردبیل
حافظ نصرتی عضو بسیج بوده و چند سالی در بسیج خدمت کرده است. در زمان جنگ به عنوان سرباز به جبهه های جنگ اعزام و اسیر می شود. چند ماهی در اسارت بعثی ها در زندان صدام به سر می برد سپس با فریب زندانبانان مسعود رجوی به بهانه اعزام به ایران به قرارگاه اشرف منتقل می گردد.
نزدیک سی سال است که حافظ اسیر فرقه رجوی است. مادرش نامه های متعددی به نهادهای بین المللی نوشته و تاکنون پاسخی دریافت نکرده است. مادر دردمند و چشم به راه حافظ در سال ۱۳۸۲ همراه پسر دوم خود رافق نصرتی برای ملاقات فرزند اسیرش راهی عراق و سپس قرارگاه اشرف شدند و با هزاران مصیبت و نگرانی در اوج گرمای طاقت فرسای عراق موفق گردیدند حافظ را ملاقات کنند.
“خانم رقیه افسر سلطانی مادر حافظ نصرتی چند سال است با چشم گریان منتظر پسر خود است”
خانم رقیه افسر سلطانی می گوید: “وقتی وارد اشرف شدیم چند نفر تمام مدت مراقب ما بودند. ابتدا ما را به قبرستان اشرف راهنمایی کردند. گرمای هوا بیداد می کرد ولی مجبور بودیم به خاطر پسرم که زندانی بود سکوت کنیم. بعد از قبرستان با پای پیاده ما را به موزه اشرف بردند و چند چکمه، پوتین و لباس سربازی نشانمان دادند. بعد از آن ما را به طرف سالنی بردند. خانواده هایی که مانند ما به ملاقات آمده بودند در آن سالن نشسته و منتظر عزیزانشان بودند. تعدادی خانم که از نفرات فرقه بودند در سالن حضور داشتند. چند نفری وارد سالن شدند ولی از پسر من خبری نبود. تقریبا یک ساعت منتظر ماندم. لحظه ای که می خواستم چادرم را روی سرم جا به جا کنم، دیدم پسری لاغر و گندمگون با لباس خاکی روبروی من ایستاد. چند لحظه ماتم برد. چقدر شبیه حافظ من بود. می خواستم ببوسمش، ولی خودم را جمع و جور کردم و با صدای لرزانی گفتم: من مادر حافظ نصرتی از اردبیل هستم شما او را می شناسید؟ در همین موقع بود که آن مرد گفت: آنا! من حافظ هستم. من دیگر نفهمیدم چه شد. تا این که با سردی آبی که روی سرم می ریختند بیدار شدم و خودم را در آغوش پسرم دیدم. وقتی دستم را به کمر و شانه اش چسباندم! وای خدای من، پسرم فقط پوست و استخوان بود. گریه مجالم نداد و با صدای بلند شروع به فریاد زدن کردم. چند نفر نگهبان حافظ بودند. پسرم اصلا حرف نمی زد. سوت و کور فقط نگاهم می کرد. زیر لب و آهسته گفتم: حافظ چرا این قدر لاغر شده ای؟ صدایی از سمت راست گفت: چون ورزش رزمی می کند. ترسیدم و آهسته با پسرم حرف زدم، زنی که پشت سرم بود فورا شنید و جواب داد ولی پسرم هیچ عکس العملی نشان نداد. خیلی به حافظ اصرار کردم که این ماجرا را رها کن و بیا برویم. پدرت مریض است و فقط ترا می خواهد. لااقل یک هفته اجازه بگیر و به پدرت سر بزن و برگرد. خلاصه چند ساعتی ماندیم و اعلام کردند که ملاقات تمام شد. یعنی چه؟ ملاقات؟ مگر اینجا زندان است؟ زنی به طرف حافظ آمد و گفت؟ از سالن خارج شو و برو. ولی انگار نگاه حافظ می گفت من می خواهم با خانواده ام بروم. حافظ با قدم های آهسته به طرف در می رفت و من با ناله و گریه التماس می کردم که فقط چند دقیقه می خواهم در آغوش پسرم باشم ولی انگار نه انگار. همه نگهبانان فرقه از کوه یخ بودند و پسرم را به زور و اجبار از من جدا کردند و بردند. من با تمام ناامیدی ها به اردبیل بازگشتم. در مسیر بازگشت فقط به جسم لاغر و نگاه نگران پسرم فکر می کردم. پسری که در گذشته مثل شیر بود اینگونه در بند فرقه رجوی اسیر و بی اراده شده بود! تا رسیدن به اردبیل گریه کردم و نگران پدر حافظ بودم. پدر حافظ منتظر بود تا با پسرش به خانه باز گردیم. ای خدا، تمام فکرم پدر حافظ بود. باید چه بگویم؟ رافق پسر دومم که همراهم بود، گفت: نباید به پدر واقعیت را بگوییم. بالاخره با هزاران ناامیدی به خانه رسیدیم. وای خدای من، پدر حافظ برای ورود پسرش قربانی خریده بود. نمی دانستم چه بگویم. پدر حافظ فقط می پرسید حافظ کو؟ خانم؟ حافظ کو؟ درد عجیبی در قفسه سینه ام احساس می کردم. با خنده گفتم: حافظ نیامد ولی قول داد به همین زودی بیاید.
پدر حافظ چند سالی است که سکته کرده و در بستر بیماری فقط منتظر حافظ است و تنها کسی که می شناسد عکس حافظ است. لعنت بر رجوی ملعون که اینگونه بنیاد خانواده ها را ویران کرد.”
خانم رقیه افسر سلطانی و آقای ذوالفقار نصرتی والدین آقای حافظ نصرتی
نامه ای برای برادرم، حافظ نصرتی که درزندان لیبرتی اسیراست