گفتگو با آقای فرهاد ربیعی
(فرزندبرات ربیعی تحت اسارت فرقه رجوی در آلبانی)
قسمت سوم
آرش رضایی :
آقای ربیعی گفتید در سال ۱۳۸۸ دوباره برای ملاقات پدرتان به اشرف رفتید. آن موقع ۲۴ سال داشتید. آیا موفق به دیدار و ملاقات پدرتان شدید؟ سران مجاهدین اجازه ملاقات دادند؟ و چه اتفاقی افتاد؟
آقای فرهاد ربیعی :
من ۶ سال بعد یعنی بهمن ۸۸ یک بار دیگر برای ملاقات با پدرم به اشرف رفتم و اینبار بصورت تکی و با امید چندین برابر.
بعد از برگشت از عراق در سال ۸۲ ، نهادهای مردمی توسط خانواده های دربند رجوی شکل گرفت و ما بصورت مستمر با این سازمانهای مردمی در ارتباط بودیم و پیگیر حال پدرم. ولی سازمان مجاهدین بعد از سال ۸۲ و ریزش گسترده اعضایش جلوی خانواده ها را گرفت و بصورت مستمر به اعضای خود برای فراموش کردن خانواده هایشان با شیوه های غیرانسانی ، بیگاری های شبانه روزی و تحت نظر قرار دادن آنها فشار آورد.
خب با این اوضاع هیچ اخباری از داخل سازمان نداشتیم جز اطلاعاتی که افراد ریزشی در آن موقع برای ما می آوردند و من و خانواده ام با چه اشتیاقی این شهر و آن شهر می رفتیم تا خبری از جداشده ها بگیریم و آنها با پشیمانی از سالهایی حرف می زدند که رنج و مشقت بود و می گفتند : ” در کمپ اشرف برای هیچ و پوچ در واقع از طرف سران فرقه رجوی زندانی شدیم به امید واهی ، اینکه یک روز به اصطلاح مردم ایران را آزاد خواهیم کرد. ولی اینجا در ایران همه آزاد بودند و ما در زندان کبر و نخوت سران مجاهدین اسیر بودیم.”
جداشدگان را که ملاقات می کردیم جز غم و غصه ندشاتند و از روزها و سالها و ایام بر باد رفته با ما حرف می زدند.
هر بار که بعد از شنیدن حرفهای غم انگیز دوستان آزاد شده پدرم ، سراغ پدر را می گرفتیم آنها با شنیدن اسم پدرم کلی می خندیدند و می گفتند : برات (پدرم) را می شناسیم. یک فرد ساده با لهجه غلیظ آذری که خیلی آرام در کار تاسیسات و برق سوله هاست. و خاطراتی را تعریف می کردند. اینکه با پدرم مدتها سر کردند و همگی به اتفاق فقط یک جمله رو می گفتند : “برات جدا شده است” ولی خیلی می ترسد. چون سران سازمان از سادگیش سوءاستفاده کردند و ترساندنش و برات در دو راهی جدا شدن و جدا نشدن از تشکیلات رجوی مانده است. بخصوص از وقتی تو را در اشرف دیده فقط حرفش این شده که وقتی اسیر مجاهدین شدم پسرم فرهاد ۲ سالش نشده بود الان ببین چه بزرگ شده؟ برای فرهاد پدری نکردم و تنهایش گذاشتم. بجای این که من دنبال کارهای آنها باشم آنها این همه خطر را به جان خریدند و به دنبالم تا اشرف به عراق آمدند. جداشدگان به من می گفتند : همیشه پدرت ، بخاطر بردن اسم تو در سازمان با مسئولین مجاهدین درگیری داشت. یا کتک میخورد یا به انفرادی می رفت.
این حرفها ۶ سال بذر ناامیدی در من بعد از ملاقات آخر با پدرم را تبدیل به یک درخت تنومند و پر از امید کرد که باید به عراق بروم و اینبار بجای کتک خوردن پدرم از سران مجاهدین ، خودم با کتک زدن سران تشکیلات جهنمی رجوی به یاری پدر بشتابم و او را از زندان مجاهدین نجات بدهم.
تا این که در تاریخ ۱۸ بهمن ماه ۸۸ بود که یکی از این سازمانهایی که خانواده ها و جداشده ها تاسیس کرده بودند با من تماس گرفتند و گفتند اگر مایل باشی با تعدادی از خانواده ها به جلوی کمپ اشرف در عراق برویم شاید سران تشکیلات رجوی را وادار کنیم اجازه ملاقات بدهند. با شنیدن این حرف انگار درخت امید من شکوفه باز می کرد به آنها گفتم حتما با شما خواهم آمد ، تاریخ و ساعت حرکت را به من بگوئید و جلوی اشرف تحویلم بگیرید آنها گفتند : عجله نکن بذار خانواده ها را مطلع کنیم تا عازم شویم. قرارمان شد ۲۲ بهمن همان سال در ترمینال اردبیل.
مگر این عقربه های ساعت حرکت می کرد تا بشود ساعت ۱۲ روز ۲۲ بهمن.
بالاخره آن ساعت خاص رسید. من بودم و یک پاسپورت و یک ساک کوچک با یک قوطی شیرینی که موقع آزادی پدر همانجا جلوی اشرف پخش کنم برای همه خانواده های چشم انتظار عزیزانشان. آن روز وقتی سوار اتوبوس شدم بی اختیار یاد پدر افتادم بعد از ۷ سال که از ملاقات پدرم می گذشت وقتی آن روز بخصوص به یادم می افتد هنوز ذوق زده می شوم.
در ساکم بجز چند تیکه لباس برای چند روز چیزی نبود. البته عکس پدرم را هم در سایز بزرگ در ساکم گذاشته بودم که مثلا وقتی رسیدم به اشرف اگر کسی از مجاهدین به اسم پدرم را نشناخت عکس را نشانشان بدهم. در ترمینال اردبیل بود که با ۵ نفر دیگر هم آشنا شدم یکی از آنها خانم ثریا عبداللهی بود که برای اولین بار جهت دیدار پسرش امیر اصلان که توسط رابطین فریبکار مجاهدین خلق از ترکیه دزدیده شده بود عازم اشرف بود. جمع ما شد ۲ خانم و ۴ تا مرد. به طرف تبریز براه افتادیم تا از آنجا به کرمانشاه برویم. در ترمینال خانواده ها چنان ضجه ای می زدند که افرادی که موضوع را نمی دانستند ، می گفتند : ” به تبریز رفتن و این همه آدم برای بدرقه آمدن که این همه ضجه و زاری ندارد مگر به سفر قندهار می روید.” آنها نمی دانستند بستگان ما در اسارتگاه فرقه رجوی و سالهای طولانی اسیرند. بالاخره راه افتادیم دقیقا ساعت ۴ عصر بود. سکوت محض اتوبوس را فرا گرفته بود. وقتی به تبریز رسیدیم تازه داشتیم با همدیگر آشنا می شدیم ، به بخت بد خود گریه می کردیم. در تبریز با مکافات در اتوبوسی جا پیدا کردیم و چند ساعت بعد به کرمانشاه رسیدیم.
کم کم بوی پدر را حس می کردم ، داشتم به پدر نزدیک می شدم. در کرمانشاه باز اتوبوس مان را عوض کردیم. اینبار ما یک ون گرفتیم و به سمت مرز خسروی حرکت کردیم. کی در آغوش پدر جای خواهم گرفت؟ هنوز مزه دیدار سال ۱۳۸۲ زیر دندان هایم هست. می خواهم باز پدرم را بغل کنم ، مگر این جاده های طولانی امان می دهند؟
هر چقدر میرفتیم انگار جاده ها کش پیدا می کردند ولی زهی خیال باطل. دیگر این چیزها جلودارم نبود باید میرفتم تو دل مشکلات.
بالاخره رسیدیم مرز عراق. مشکلات داشت خودنمایی می کرد ع مگر ویزا می دادند؟ مسئولین عراقی می گفتند به صورت انفرادی نمی توانید به عراق بروید. با چندین ساعت التماس بالاخره توانستیم ویزا بگیریم. در مرز بود که با پدر و دختری کرمانشاهی آشنا شدم وقتی کنار ما نشستند و درد و دل های ما را شنیدند با ترس پرسیدند به اشرف می روید؟ ما هم آنجا می رویم. جمع مان جور شد یک عده همدرد پیدا کردیم. این پایان کار نبود وقتی شنیدیم از یکیاز کیوسک های پلیس یکی داد میزد : ” من می روم که دخترم را ببینم من سمیه ام را می خواهم باید به من ویزا بدهید” ، خب تازه متوجه شدیم او به اشرف می رود. خودش بود و دخترش و همسرش که هر دو زن و شوهر جزء جداشده های سازمان مجاهدین بودند که دخترشان سمیه را نتوانسته بودند از چنگال این دیو اهریمنی (رجوی) جدا کنند. فامیلشان محمدی بود ، مصطفی محمدی با سرنوشتی متفاوت تر از ما ، ولی هدفمان یکی بود و آن نجات عزیزانمان.
گفتگو با آقای فرهاد ربیعی
(فرزندبرات ربیعی تحت اسارت فرقه رجوی در آلبانی)
قسمت چهارم
آرش رضایی :
وقتی به مرز خسروی رسیدید و از مرز رد شدید و به عراق رفتید و به سمت قرارگاه اشرف چه احساسی داشتید؟
آقای فرهاد ربیعی :
خب خوشحال بودیم وقتی از مرز رد شیم در آن طرف مرز سوار مینی بوس شدیم تعدامان زیاد شده بود به سمت قرارگاه اشرف حرکت کردیم. در داخل مینی بوس تازه فهمیدم چقدر نفرت در وجود این عراقی ها نسبت به مجاهدین خلق است. سران سازمان مجاهدین تنها به ایرانی و ایرانی جماعت ظلم نکرده اند بلکه خون این عربها را هم تو شیشه کردند. واقعا ننگ بر رجوی که هر جا پا گذاشت جز ویرانی چیزی نگذاشت. خانواده های ۳۰۰۰ اسیر در بند و در اسارت را گریان و چشم انتظار گذاشته است. فرزندانی را بی پدر کرد. مادران را از فرزندانشان جدا کرد. چشمان گریان خواهران و برادران را در انتظار و فراق خشکاند. همسران را از هم جدا کرد و چه جوانهایی را که به کشتن داد. واقعا ننگ بر رجوی و ایدئولوژی مزخرفش که با ریختن خون بیگناهان و قربانی کردن پیروانش قصد داشت همسرش را رئیس جمهور کشور بزرگی مثل ایران کند!! چه خیال باطلی …
در هر حال با کنایه زدن های راننده عراقی به ما ، بالاخره به قرارگاه اشرف رسیدیم. آخر بنده خدا رلننده عراقی نمی دانست که ما هم زخم دیده این گرگ بی صفت یعنی رجوی هستیم. در درب قرارگاه اشرف که پیاده شدیم تعدادی سرباز عراقی ما را محاصره کردند از ما پرسیدند در منطقه نظامی چکار دارید؟ ما خانواده ها با زبان عربی شکسته به سربازان عراقی فهماندیم که بابا چکار به منطقه نظامی تان داریم. ما برای نجات پدر ، برادر و خواهرانمان از چنگ رجوی اینجا آمده ایم. سربازان عراقی همه ما یازده نفر را پیش فرمانده شان بردند و از ما خواستند که توضیح دهیم با مجاهدین چکار داریم؟ آنها به ما گفتند اینها اشغالگر هستند سرزمین ما را اشغال کردند و ما هم اینجا هستیم آنها را از سرزمینمان اخراج کنیم. ما هم به فرمانده عراقی گفتیم به اینجا آمده ایم تا بستگان و عزیزانمان را از دست مجاهدین نجات دهیم و به ایران ببریم. و ماجرای تلخ و دردناک خودمان و عزیزان تحت اسارتمان در فرقه رجوی را برای آنها بازگو کردیم. من خیلی حرف زدم از سرنوشت خودم آنقدر به فرمانده عراقی گفتم از دردی که تا ۲۴ سالگی کشیدم از درد بی پدری و ندیدن محبت پدری که بالاخره فرمانده عراقی راضی شد تا به سایر خانواده ها که در درب کمپ اشرف بودند ملحق شویم.
آرش رضایی :
پس شما تنها نبودید خانواده های دیگر هم قبل از شما در درب اشرف بودند؟
آقای فرهاد ربیعی :
بله ، به غیر از ما یازده نفر، خانواده های دیگری هم بودند از تبریز آمده بودند و سایر شهرهای ایران. با اضافه شدن ما به خانواده هایی که در درب کمپ اشرف بودند و دقیقا خاطرم نیست آنها نیز چند نفر بودند انگار خونی به رگ تپنده گروه خانواده ها دمیده شد شور و شوق در چهره ناامید آنها پدیدار گردید. انگار تازه داشت سفر من شروع می شد سفری که قرار بود چند روز طول بکشد که یک ماه به درازا کشید.
ساعتهای اولیه به دردل گذشت و آشنایی با هم و اینکه تجربه چند روزه ی خانواده ها را شنیدیم. ای دل غافل آنجا بود متوجه شدیم سران مجاهدین خلق درهای اشرف را بر روی خانواده ها کاملا بسته اند و اجازه ورود و خروج به هیچ جنبنده ای را نمی دهند!!؟ آخر یکی نبود به سران مجاهدین حالی کند که من برای دیدار پدرم آمدم و می خواهم او را بعد از بیست سال به پیش خانواده و مادرم در اردبیل ببرم. آنقدر پشت درب اشرف بابایم را صدا می کردم و بابا ، بابا می گفتم که افسران و سربازان عراقی خیال می کردند اسم من باباست و تا مرا می دیدند، می گفتند بابا! صبح به سمت درب اسد (شیر) رفتیم. چقدر در این چند سال تغییر کرده بود. همه قرارگاه اشرف در اختیار مجاهدین بود. ولی انگار محوطه کوچک شده بود. عراقی ها نصف بیشتر اشرف را گرفته بودند. دیگر خبری از آن اتاقک کوچک بازرسی فرقه مجاهدین با آن همه دستگاه های پیشرفته نبود. دیگر هیچ مجاهدی در حیاطش با تانک هایشان مشاهده نمی شد. باب اسد که زمانی وسط کمپ مجاهدین بود در اختیار عراقی ها بود. حالا من بودم و خانواده ها و یک در بسته و حصارهای کشیده شده و کلی آرزوی بر بادرفته که پشت این درها در یک منطقه نامعلوم گرفتار گرگ بی صفتی چون رجوی شده بودیم.
در این شرایط و جو خفقان حاکم بر محیط اشرف که سران مجاهدین اعمال کرده بودند فقط یاد خدا بود که همه ما اعضای خانواده های بی پناه را می توانست آرام کند. رو به قبله
می شدیم دستها را بالا می بردیم و تا ظهر متوسل می شدیم به دعای (أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ وَ یَجْعَلُکُمْ خُلَفَاء الْأَرْضِ أَإِلَهٌ مَّعَ اللَّهِ قَلِیلًا مَّا تَذَکَّرُونَ)
کیست که درمانده را زمانی که او را بخواند اجابت کند، و گرفتاری را بر طرف سازد و شما را جانشینان این زمین قرار دهد؟ آیا معبودی با خداست؟ چه کم پند می گیرید!
و گریه می کردیم و گریه می کردیم و اشک می ریختیم ، آنقدر دعا کردیم و گریه می کردیم که سربازهای عراقی نیز به حال ما گریه می کردند و دست به دعا می بردند.
اما مسئولین قرارگاه اشرف هیچ اعتنایی به ما نمی کردند و اجازه ملاقات چند لحظه ای را نیز به خانواده ها نمی دادند واقعا سران مجاهدین خلق در بیرحمی و بی انصافی نظیر ندارند.
ادامه دارد …
منبع: سایت نیم نگاه