گفتگوی ویژه و خواندنی با خانواده صمداله مستانه،
از خانواده های اسیران فرقه رجوی
مادری چشم انتظار در تپه های «ایستی باغچه»
مادر با چشمان اشک آلود:
خدا لعنت کند این نوکر شیطان صفت (رجوی) را که می خواهد اصل و نسب بچه های ما را از بین ببرد
ادعای چند تن از فراری های فرقه تروریستی رجوی :
به ما تلقین کردند که اگر با اختیار خودمان تلویزیون ببینیم خوک می شویم یا اگر ایران برویم پوست ما را می کنند!!!
اشاره:
ای کاش اسیران دربند فرقه رجوی فقط می توانستند دقایقی صحبت خانواده هایشان را بشنوند.
ای کاش این اسیران، فرصتی می یافتند تا آغوش مادر داغدار، خواهر دلشکسته و خانواده نگران خود را به اختیار درک کنند.
ای کاش در این عصر مدرن وسایل ارتباط جمعی به ابتدایی ترین آنها دست می یافتند تا بدانند تلفن همراه و اینترنت چیست و می فهمیدند دنیا چارچوب عقاید رجوی ملعون نیست.
مادر صمداله مستانه یکی از این مادران داغدار است که می گوید ۲۸ سال می شود در فراق پسرش همچون فراق حضرت یوسف، خون گریه می کند .
صمداله با نام مستعار حمداله در فرقه رجوی، فرزند سوم خانواده ای است که هفت خواهر و پنج برادر می باشند اما وی از احوال هیچ یک خبر ندارد.
سران پلید و شیطان صفت این گروه تروریستی نیز می دانند که برای تسلط بر اعضای چشم و گوش بسته خود باید آنها را از خانواده دور کنند.
ای کاش صمداله می شنید صدای مادرش را که می گفت همیشه در تپه های «ایستی باغچه» (روستای محل زندگیشان) نگران است و منتظر. منتظر این است که فرزندش برگردد . ای کاش فقط می توانست بشنود که مادرش گوساله هایی برای عروسی صمداله بزرگ می کند ، پرورش می دهد و اجازه نمی دهد کسی به آنها دست بزند. البته پدر صمداله نیز در فراق فرزندش سکوتی دردناک و سنگین را گوشه خانه حاکم کرده که نشان از عمق اضطراب های او دارد.
لازم به توضیح است که خانواده مستانه چندین سال در کنار خانواده های متحصن ، درپشت دربهای زندان اشرف برای ملاقات با اسیر خود همراه و همدرد بودند .
سایت فراق روز یکشنبه ۵ اردیبهشت ماه و در یک روز زیبای بهاری به منظور دلجویی از این خانواده دلشکسته دیداری گرم و صمیمی با آنها داشت و پای درد و دل های آنها در روستای زیبای « ایستی باغچه» نشست ، خانواده ای که در دوردست ترین روستای استان اردبیل، داغدار، اما چشم انتظار هستند.
برای دیدار با خانواده صمداله مستانه ،راهی شهرستان پارس آباد ،یکی از شهرهای بزرگ استان اردبیل شدیم.
مسیر راه پر از گل های شقایق بود . در بین راه یکی از همراهان فراق خاطرات چندین سال تحصن خانواده ها در اشرف را تداعی می کرد . وی می گفت: وقتی ترانه گل شقایق را از بلند گوهای اشرف پخش می کردیم ، سکوت عجیبی حکم فرما می شد و بیشتر وقتها می دیدیم که دخترهای اسیر با همین ترانه گریه می کردند . وی همچنین یاد آوری کرد فریاد مادر صمداله را که در اشرف فریاد می زد :صمداله بیا ، من هنوزم تو را دوست دارم ، آخر کدام مادر از فرزندش دست برمی دارد که من بردارم.
وقتی به درب منزل مستانه رسیدیم ، تمای اعضای خانواده از دور و نزدیک برای همدردی و تجدید خاطره ها ، دورهم جمع شده بودند. تنها کسی در بین این جمع نبود مادر بود که میانه گفتگوی ما با بایرام به جمع ما اضافه شد.
بایرام مستانه برادر بزرگ صمداله مستانه ، در ابتدای این دیدار درباره برادرش گفت: صمداله برادرم که نام او در فرقه حمداله است متولد ۱۳۴۷ در همین روستا می باشد . وی با اشاره به اینکه صمداله تحصیلات خود را تا پنجم ابتدایی در این روستا انجام داد و دست خط بسیار زیبایی داشت گفت:برادرش تا رسیدن به سن سربازی در این روستا مشغول فعالیت های دامداری و کشاورزی بود.
وقتی شماره جدید فراق را به بایرام دادیم وی گفت:
ما بیشتر به دنبال عکس جدید از اسیرانمان هستیم تا شاید تسکینی بردرد فراق و جدایی ما باشد.
بایرام با بیان اینکه برادرش پسری مهربان و کمی ترسو بود ادامه داد:
حمداله در سال ۱۳۶۶ و در اواخر دوران جنگ از با لشکر ۶۴ ارومیه به منظور انجام خدمت سربازی راهی مناطق جنگی شد.
وی ادامه داد:ما از برادرم اطلاعی نداشتیم تا اینکه بعد هشت ماه نامه ای با این موضوع از طرفش برای ما آمد که حالم خوب است و یک زمان به ایران می آیم.
برادر بزرگ صمداله مستانه با اعلام اینکه این نامه از طریق چند کشور اروپایی برای ما ارسال شده بود و ما به شدت نگرانش بودیم افزود:
پس از آن طی دو سال فقط دو نامه با محتوای مشابه برای ما آمد و بعد از آن هیچ خبری از برادرم نشد.
بایرام مستانه گفت:
پس از آنکه جنگ تمام شد برادرم در لیست مفقودالاثرها ی بنیاد شهید فعلی بود تا اینکه پس از پنج سال از اعزامش به ما اعلام کردند برادرم اسیر این فرقه شده است.
وی گفت:
بعد ها فهمیدیم که برادرم در تاریخ ۱/۹/۶۶ به همراه لشکر۶۴ ارومیه در منطقه حاج عمران مورد محاصره گروهک تروریستی منافقین قرار گرفته و با دستور فرمانده همه خلع سلاح شده ، اسیر شدند.
در میانه صحبت های بایرام بود که مادر صمداله وارد جمع ما شد و با اشک و آه های مادرانه شروع به خوش آمد گویی کرد.
وی با خوشحالی و انتظار عجیبی در جمع ما نشست و احوال پسرش را پرسید . مادر می گفت وقتی خبر دادند شما می آئید من پیش خودم فکر کردم حتما از صمداله خبری شده و شما برای مژدگانی آمدید .
مادر باچشمان اشک آلود خود گفت : خدا لعنت کند این نوکر شیطان صفت را(رجوی) که می خواهد اصل و نسب بچه های ما را از بین ببرد ولی این ملعون نمی داند که پسر من شیر مرا خورده، مگر می شود فرزند به شیرمادرش خیانت کند!
برادر بزرگتر صمداله پس از وقفه ای کوتاه درباره آنچه بر آنها گذشت ادامه داد:
۲۴ سال از آن جریان گذشت و ما هیچ خبری نمی توانستیم از برادرم کسب کنیم تا اینکه در سال ۹۰ نامه ای به دست ما رسید مبنی بر اینکه جمعی از خانواده های اسیران این فرقه خواهان سفر به اشرف و پیگیری وضعیت عزیزانشان هستند.
وی گفت:ما نیز بلافاصله اعلام آمادگی کرده و برای اولین بار در تابستان ۹۰ با خواهر برادر و دامادمان عازم اشرف شدیم. بایرام گفت:در کل ما سه بار در طول دو سال به آنجا رفتیم که آخرین آنها همراه مادر و خواهرم بود.
وی با ذکر خاطرات و رنج های طاقت فرسای حضور خانواده ها در اشرف گفت:
در آنجا سربازان محافظ، اشیا نوک تیز مانندی به طرف ما پرت می کردند که می گفتند دستگاه تولید کننده آن را از آمریکا خریداری کردند.
او با بیان اینکه اعضای این سازمان حتی اجازه اولیه ترین امکانات زندگی امروزی را ندارند ادامه داد:اعضای این گروهک اجازه برقراری ارتباط با خانواده هایشان نداشتند و برخی از آنها با حرکات دست و اشاره به خانواده هایشان، حضور خود را اعلام می کردند.
حاضرین در این گفتگو می گفتند صدای گریه بایرام در آن زمان تمام محوطه اشرف را فراگرفته بود و هنوز نوشته هایش روی کانکس های خانواده ها در اشرف باقیست.
او نوشته بود: «ما فردا می رویم ایران ، شما را قسم می دهم به خدا برادرم صمداله را صدا کنید و بگوئید مادر ، برادر و خواهرت آمده بودند تا تو را ببینند ولی دست خالی و نا امید رفتند. »
وی درباره اقداماتی که در اشرف علیه خانواده ها انجام می شد گفت:
این سازمان تروریستی هرکاری را که می توانست انجام می داد تا صدای خانواده ها به گوش اعضا نرسد.
بایرام مستانه با اعلام اینکه آنها به دستگاههای ایجاد پارازیت وحشتناک مجهز بودند تا خانواده ها را عصبی و فراری کنند گفت:شب هنگام زمانیکه در خواب بودیم با دستگاههای مخصوص پرتاب سنگ طوری به سوی کانکس های اسکان ما می زدند که دو طرف کانکس سوراخ می شد.
وی با اعلام اینکه حضور خانواده ها در آنجا بسیار ارزشمند بود و نقش بسیاری در روشنگری داشت افزود:در زمان حضور ما حدود ۱۰۰ نفر از این طریق و شنیدن صدای خانواده ها از اردوگاه فرار کردند .
وی می گفت اعضای این فرقه تحت کنترل شدید ماموران امنیتی فرقه بودند تا مبادا حرکتی یا اشاره ای به خانواده های خود داشته باشند.
وی گفت: در طول سال های اخیر نامه های زیادی به نمایندگان حقوق بشر در عراق ، ارتش عراق، پلیس عراق و دولت نوری المالکی مبنی بر اینکه ما فقط خواستار ملاقات با فرزندمان هستیم نوشتیم اما متاسفانه تا کنون هیچگونه جوابی از این نهادها دریافت نکردیم.
بایرام اعتقاد دارد اکثر افرادی که در این فرقه حضور دارند هیچ سابقه ذهنی از ماهیت آن ندارند و اگر اندک مدتی فرصت آگاهسازی به اسیران داده شود از این فرقه ضاله متنفر می شوند.
وی همچنین از دیده های تعجب آور خود در اشرف، گفت : ناباورانه دیدیم که یکی از فراری ها نمی دانست تلفن همراه چیست و آن را چیزی شبیه بمب می دانست و هنگامی که توضیح می دادیم می گفت دروغ می گویید.
بایرام می گفت چند تن از فراری ها از دام این شیطان نیز می گفتند به ما تلقین کردندکه اگر به اختیار خودمان تلویزیون ببینیم خوک می شویم یا اگر ایران برویم پوست ما را می کنند!!!
بایرام از شنیده های خود در آنجا نیز گفت که زمان حضور ما در اشرف اطلاع یافتیم فردی را که قصد فرار داشته و سازمان فهمیده است از تیر آشپزخانه آویزان کردند.
وی همچنین با گلایه از سازمان های بین المللی حمایت از حقوق بشر اظهار داشت:در جوامع بین المللی حتی به حقوق حیوانات هم احترام می گذارند اما کجایند زمانیکه ما خواستار دیدار عزیزانمان هستیم و اجازه ملاقاتی به ما نمی دهند.
بعد از پذیرایی گرم و صمیمی از منزل بایرام به قصد منزل مادر خارج شدیم ، بعد از دقایقی به خانه ایی بسیار زیبا و قدیمی رسیدیم .
هنگام ورود به خانه پرمهر و محبت مادر صمداله ، دار گلیم زیبایی که از ابریشم در حال بافت بود نظر ما را جلب کرد. خانه مادر شاید به مدرنی خانه های امروزی نبود ولی تمام دیوارهای خشتی و سقف چوبی این خانه حکایت از مهر و صفای این مادر چشم انتظار و داغدیده داشت. مادر صمداله سرشار از عشق و محبت بود.
مادر که نمی دانست چگونه و به چه طریق محبتش را نثار کند ، با پختن نان محلی در تنوری که خودش در حیاط به پا کرده بود و با سربریدن مرغهایی که حاصل زحمات چندساله اش بود پذیرایی گرمی از ما کرد.
شیرزن روستای ایستی باغچه ، با بیان اینکه تمام هستی و زندگی من متعلق به صمداله است می گفت:چندین راس گاو و گوساله برای روز آمدن پسرم نگاه داشتم که وقتی پا در این روستا می گذارد برای هر قدمش یک گاو قربانی کنم.
وی در حالیکه قاب عکس صمداله را با محبت خاص مادرانه بغل کرده بود با نیم نگاه خاصی رو به عکس گفت : این فقط یک کاغذ رنگی است که من سالها دلم را به این قاب و کاغذ خوش کردم. مادر می گفت: بیست و هشت سال است بدنبال جای پای صمداله در این کوها می گردم، من گناهی نکردم اگر شما سواد دارید فقط بنویسید مادر صمداله همچون حضرت یقعوب در این کوهای گیس سفید کرد ، عمرش به پایان نزدیک شد ولی خبری از یوسف نیامد….
این خاطرات فراموش نشدنی پرونده جنایات رجوی وطن فروش ملت فروش را قطور تر می کند . اشکهای و ناله ها ، سنگها و آتشها ،تهمت ها و تهدیدها ، همه در این پرونده ضبط شد تا زمانی که این جانی در پیشگاه خدا و ملت قهرمان ایران جوابگوی تمامی اعمال خود شود .
بدین ترتیب فرصت سفر ما هم به روستای ایستی باغچه به پایان خودش رسید ولی انتظار مادران چشم به راه بعد از بیست و هشت سال هنوز به قوت خود باقیست .