جنگی که قاعده و قانونی ندارد
چند روزی است که از طریق تلویزیون بازی هیجان انگیز اسنوکر Snooker قهرمان جهانی Weltmwesterschaft را تماشا می کردم که النهایه در بازی فینال Final، دو بازیگر باقیمانده به نامهای Ding Junhui و Mark Selby در یک فرصت برابر به مصاف هم رفتند و نتیجه بازی به نفع مارک سلبی Mark Selby تمام شد و دو بازیگر برنده و بازنده، در میدان بازی و فضای انسانی، دست هم را فشردند و نتیجه بازی مشخص شد، تکلیف داور و تماشاچی و مردمی که این بازی جالب را تماشا می کردند و لذت می بردند نیز مشخص شد.
با خودم فکر می کردم، ای کاش همه بازیها همین طور بود. قاعده و قانون و داور و ارزش، می داشت و از هرگونه سوء استفاده و صرف انرژی بیهوده و لوث شدن و زدو بندهای پشت پرده در امان می ماند و اخلاق و پرنسیب بازیها و بازیگران رعایت می شد.
با خودم فکر می کردم، ای کاش در تاریخ بشر و هم اکنون در زمانه ما، جنگی اتفاق نمی افتاد و یا اگر اتفاق می افتاد، مانند بازی اسنوکر فوق ارزش و اعتبار بازی و بازیگر و داور و تماشاچی و دیگران رعایت می شد و بازی به مسخره گی و دکان داری بدل نمی شد و جنگ دارای قاعده و قانون و برنده و بازنده می بود و رهبران در صف مقدم و سیاهی لشکرها در پشت سر و مردم تماشاچی از طریق تلویزیون به تماشای جنگ و النهایه صحنه برنده و بازنده روبرو می شدند که چگونه بازنده می پذیرد که هر جنگی می بایست یک طرف برنده داشته باشد و اگر بازنده ای نبود، برنده نیز نخواهد بود.
با خود فکر می کردم، ای کاش جنگ پنجاه ساله مجاهدین خلق دارای زمانبندی جنگی و داور و قانون و قاعده ای می بود و النهایه برنده و بازنده در اسرع وقت مشخص می شد و تکلیف خیل جنگجویان و زخمیها و اسراء و قربانیان و زندانیان و مردم و هزینه های سرسام آورش معلوم و مشخص می شد. بازنده جنگ خود را برنده اعلام نمی کرد و به قواعد و اخلاق جنگی و طرف برنده احترام می گذاشت و در غیر این صورت، هزینه و تلفات جنگ را متقبل می شد.
متاسفانه، در جنگ مجاهدین از ابتدا همه چیز معکوس و غیر متعارف بود و هیچ چیز معلوم و مشخص نبود و زمانبندی نداشت. مانند بازی فوتبالی که به جای ۹۰ دقیقه ۹۰ سال به درازا بکشد، دیگر از آن فوتبال و بازی چه چیز باقی می ماند خدا می داند.
از اخلاق و قواعد جنگ صحبت شد. یکی از رزمندگان مجاهد به نام جمال که اهل شمال کشور ایران بود، بارها با مزاح و مسخره گی صحنه ای از جنگ با دشمن را تعریف می کرد که بسیار حائز اهمیت است. او می گفت، چون سلاح برای جنگیدن نداشتم به فکر این افتادم که سلاحی تهیه کنم. پس از مدتها تدبیر و تامل، سرانجام به یک پاسبانی برخوردم که از ساختمانی نگهبانی می کرد. طرح دوستی با پاسبان را ریختم و طرحم گرفت. یکی از روزها و پس از تهیه ابزار کار به پاسبان که حالا با هم دوست بودیم، گفتم که دوست دارم تا با اسلحه کمری ات عکس بگیرم. او فی الفور قبول کرد و اسلحه کمری اش را به من داد و خود دوربین را به دست گرفت و دور شد تا از من و اسلحه کمری عکس بگیرد، از همین فرصت استفاده کرده و پا به فرار گذاشتم و پاسبان را قال گذاشتم. جمال همیشه از اولین پیروزی اش در مقابل دشمن یاد می کرد و دیگران را به تحسین وا می داشت.
این یک نمونه اخلاق جنگی بود که اتفاقاً بازنده خود را برنده معرفی و تبلیغ می کرد و احیاناً انتظار جایزه هم داشت. حالا فکر رهبر این داستان را بکنیم که هیچگاه و طی ۵۰ سال جنگ خود را مقید به نمایش و ادا و اطوار برای فریب و گمراه کردن دشمن نمی دید، بلکه کاملاً رو بازی می کرد. او در مقابل نیروهای خود نیز هیچگاه واقعیت و اصل بازی را آشکار نمی کرد و طی همه ادوار جنگ، در تاریکی بازی می کرد و در هر کجا که لازم بود محض فریب افکار نیروها و بازیگران بزرگتر، نتیجه بازی را معکوس تبلیغ می کرد و یا اگر در زمین واقعیت اتفاقی می افتاد که به نفع او نبود، هرگز نتیجه بازی را قبول نمی کرد و بنابراین در این مسیر هر آنچه ارزشها و بی ارزشها را لوث کرده و به بازی گرفت.
رهبری مجاهد ظاهراً خود را مسلمان می داند که می بایست از قانونمندیهای دین و آیین اش پیروی کند، حتی در صحنه جنگ و در مصاف با دوستان و دشمنانش، بپذیرد که جنگ از آن خداست و خود وسیله یک آرمان جنگی است. اما او همیشه و در طی همه سالها خود را جای خدا قرار داده و از جنگ به عنوان فرصت و از نیروهای جنگی تا دشمنان و بازیگران بزرگتر و داوران و تماشاچیان و هزینه پردازان جنگ را به مثابه ابزار تلقی کرده است. در همین راستاست که از ارزشها چه عرض شود، بی ارزشها را نیز به لوث خود آلوده است.
او مانند بیمار آلزایمری نمی تواند به یاد بیاورد که در اساس و ابتدا موضوع دعوا چه بوده، اما در میانه دعوا فهمید، نان و آبی که جنگ و دعوا دارد، صلح و آشتی ندارد.
“پایان”