حسین فرشید یکی از اعضای قدیمی مجاهدین است که فرقه مخوف رجوی، سایهای سیاه بر زندگیاش افکند و خانوادهاش را به ورطه نابودی کشاند.

به گزارش فراق، چهل سال پیش، او همراه با همسر، دو دختر و خانواده خواهرش به این فرقه پیوست. اما دیری نپایید که فریبندگیِ ظاهریِ فرقه رنگ باخت و حسین فرشید، در گردابِ پشیمانی و تردید، دست و پا زد.
پس از چند سال، حسین فرشید از فرقه جدا شد. پس از جدایی مدتی در شهرهای مختلف آواره بود تا اینکه با کمک عوامل فرقه به اروپا منتقل شد. این انتقال، نه از سرِ لطف، بلکه برای آن بود که همچنان وامدار فرقه بماند. حسین فرشید، نمونه بارز زندگیهای تلف شده توسط فرقه مخوف رجوی است. رهبر فرقه، با چنگاندازی بر زندگی دو خانوده، خواهر و خواهرزاده، همسر و دو دختر نوجوان اش، را به نابودی کشاند.
آن روزها، حسین فرشید گرفتار تله جذابیت کاذب فرقه بود. باورهای پوچ و وعدههای دروغین، او را مسحور کرده بودند. وقتی رهبر خودکامه فرقه، فرمان جدایی مردان از زنان را صادر کرد، او ابتدا سر باز زد و متوجه شد گرفتار چه مردابی شده است. اما ترس- ترس از دست دادنِ همه چیز- او را به زانو درآورد. او، فقط به فکر نجات جان خودش بود و از فرقه گریخت اما همسر و دخترانش را در چنگال آن هیولا رها کرد.
بیپولی، بیکاری و حس منفعت طلبی، حسین فرشید و برخی افراد دیگر بزدلی چون او را به بنبست میراند و علیرغم آگاهی از یک سری واقعیات، عامدانه چشم خود را بر آگاهی می بندند. او برای امرار معاش، مجبور بود هر کاری انجام دهد، حتی اگر به معنای همکاری با فرقهای باشد که از آن وحشت داشت. مردی که روزی فریفته دروغهایشان شده بود، حالا برای همان فرقه تبلیغ میکند. حالا او به راحتی وجدان را زیر پا گذاشته و چیزی او را آزار نمیدهد چگونه میتواند با این ننگ کنار بیاید؟
عاصفه، خواهرزادهاش، دختری جوان و معصوم بود که بیش از ده سال در کمپهای فرقه زندانی بود. بارها التماس کرده بود، بارها درخواست کرده بود بگذارند بدنبال زندگی اش برود، اما گوش شنوایی نیافت. حسین فرشید، در این میان، سال ها چشمانش را بر رنج او و اسارت دخترانش بست و تنها به منافع شخصی خود فکر کرد. او به جای نجات خانوادهاش، در تاریکی سکوت و خودخواهی فرو رفت.
۳۰ سال از آن تصمیم شوم میگذرد اما حسین فرشید به تنهایی روزگار خوشی میگذراند. برای اینکه دهانش را ببندند و از افشاگری علیه فرقه جلوگیری کنند، مسئولیت گرداندن یکی از سایتهای تبلیغاتی فرقه را به او سپردند. و بعد هم عضو باسمهای شورای دست ساز فرقه شد. او با علم به باطل بودن عقاید آن فرقه مخوف، این شغل را پذیرفت. پول خوبی به دست میآورد، ظاهرا آزاد است و میتواند به راحتی زندگی کند، اما قلبش سنگینیِ زنجیرهای نامرئی را حس میکند؛ زنجیرهایی که همسر و دو دخترش را در اسارت نگه داشتهاند.
خواهرزادهاش، آن دختر نوجوان چهارده ساله، بعد از تحمل دو دهه رنج و عذاب و از دست دادن جوانیاش، با سختی فراوان از چنگال فرقه گریخت. همسر خواهرش درگذشت، بدون اینکه حسین بتواند حتی یک بار دیگر او را ببیند. قوانین سفت و سخت فرقه، حتی اجازهی یک دیدار ساده را هم نمیداد.
چند روز پیش، عکسی از حسین فرشید به همراه دو دختر و خواهرش در شهری ساحلی دیدم. به نظر میرسید بعد از بیست سال، به او اجازه داده باشند تا با خانوادهاش ملاقات کند. البته بخشی از خانواده. فقط دخترانش! که حالا زنانی چهل ساله و شکسته شدند و خواهرش که پیر و فرتوت شده. درکنار خواهرش جای همسر و دخترش عاصفه خالی است. طبق معمول، به حسین فرشید هم اجازه ندادند همسرش را ببیند. زیرا اجبار قوانین فرقه، آنها را طلاق داده و تا آخر عمر، ملاقات را ممنوع کرده است.
سالها اسارت و فشارهای روحی و روانی فرقه، هر سه را در هم شکسته کرده. چهرههایشان، آینه تمامنمای سالها رنج و محنت است. اما باورم نمیشود آیا حسین فرشید خوشحال است؟ آیا به گذشته فکر نمیکند که چگونه خانوادهاش را رها کرد؟
فرقه، دو خانواده را از هم پاشید. آیا او عذاب وجدان ندارد؟ نمیدانم. با این حال، نمیتوانم از این فکر رها شوم که او میتوانست برای نجات خانوادهاش تلاش کند، اما تسلیم ترس و منفعتطلبی شد و متاسفانه، مبلغ فرقهای شد که باز هم خانوادههای دیگری را به کام خود میبلعد.
داستان حسین فرشید، توتونچیان و یک سری افراد دیگر به مانند او که زمانی به خود آمده و از فرقه جدا شدند و دوباره به تن به رذالت فرقه دادند، تراژدی تلخی است و نشان میدهد چگونه انتخابهای اشتباه و فرار از مسئولیت، میتواند زندگی یک انسان و اطرافیانش را به نابودی بکشاند. او نه تنها نتوانست از فرقهی مخرب رهایی یابد، بلکه با پذیرفتن مسئولیت در سایت تبلیغاتی فرقه، در گسترش آن نقش ایفا کرد و به نوعی به اسارت خانواده خود نیز کمک کرد. با وجود آگاهی از ماهیت شوم فرقه و مغزشویی اعضای آن، ترجیح داد به جای تلاش برای نجات همسر و فرزندانش، به منافع شخصی خود فکر کند. این بیتفاوتی و خیانت، جوانیشان را از بین برد و آنها را از پیشرفت در دنیای آزاد محروم کرد. حالا، سالها بعد، این دیدار نه تنها درد گذشته را التیام نمیبخشد، بلکه باری سنگین است که او تا آخر عمرش باید با آن زندگی کند. البته اگر وجدانی باقی مانده باشد و دردی که او بتواند حس کند.
در مقابل البته انسان های شجاع دیگری هستند که شجاعت آنها قابل تقدیر است. مصطفی محمدی بعد از آنکه متوجه نفاق و جنایات فرقه شد، باشجاعت تمام بخاطر آزادی دختر و پسرش تلاش کرد و توانست پسرش را از چنگال فرقه نجات دهد. همچنین علی حسین نژاد که او نیز موفق شد با افشاگری و تلاش های شبانه روزی اش پس از نجات از فرقه، دخترش را به آگاهی برساند تا او نیزبتواند خود را از دام فرقه برهاند.
مرضیه رئیس الساداتی
انتهای پیام