سفرنامه رنج و دلتنگی
خانم راحله ایرانپور که به همراه خواهرش خانم ماه منیر ایرانپور به جهت دیدار و کسب خبر از برادرانشان احمدرضا ایرانپور و محمدرضا ایرانپور به اردوگاه لیبرتی مراجعه کرده اند متن زیر را در شبکه های اجتماعی نشر داده که عینا از نظرتان میگذرد:
سفرنامه رنج و دلتنگی، قسمت اول
راحله ایرانپور
شنبه ۴ بهمن ماه ۹۴
امروز از مرز مهران وارد خاک دلگیر کشور عراق شدیم. خدایا بر این مردم چه گذشته است، این وطن ویرانه را چگونه دوباره آباد خواهند کرد.
آسمان قدم های ما را تر کرد و بر غریبی ما گریست، باران زیبا و پر باری می بارید. جاده های ویرانه و خیابان های گل آلود ما را به بغداد و کاظمین رساندند تا در جوار حرمین شریف جوادالائمه و امام موسی کاظم چندی مقیم شویم. خانواده های خسته از رنج سفر با دلهایی دردمند و خسته تر از جسمشان در هتل ساکن شدند.
سفرنامه رنج و دلتنگی، قسمت دوم
راحله ایرانپور
یکشنبه ۵ بهمن ماه ۹۴
امروز در هوای عشق دم می زنم. روحم در سماع و پایکوبی است. امروز به دیدار معشوق می رویم به دیدار برادران غریبم که مدت سیزده سال است پا در راه سرنوشتی شوم گذاشتند بی آن که بدانند.
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدایا با که این بازی توان کرد
امروز ما به درب اردوگاه لیبرتی می رویم. قفس سنگی و سیمانی برادرانم.
ساعت ۹ صبح است. به همراه پدران و مادران پیر و دلخسته و خواهران مظلوم و غمگین عازم لیبرتی می شویم.
ساعت کمی از ۱۰ گذشته است. از دیوارهای بتنی تو در تو و پیچ در پیچ می گذریم، خدایا برادران غریب رفته بر بادم در قلب منطقه نظامی نیروهای عراقی چه می خواهند. خدایا این راهروهای سیمانی مرا به کجا می برند. خدایا مرا دریاب.
اشک پهنای صورتم را در برگرفته.بی اختیار گریه می کنم.به مقابل یکی از شکاف های لیبرتی می رویم از ماشین پیاده می شویم.باور ندارم که در هوایی دم می زنم که دو برادر مظلوم و بی کس و گرفتارم دم می زنند.
فراق و هجر که آورد در جهان یا رب
که روی هجر سیه باد و خانمان فراق
فریادهای گوشخراش همراهان به آسمان بلند می شود هر کس عزیزی را صدا می زند. ای آسمان دستانم را بگیر و مرا بالا ببر، با باور از دیوار های سیمانی فاصله تا شاید پس از ۱۳ سال دوری و دلتنگی برادران رشید و زیبایم را ببینم. ای آسمان فریاد هایم را به گوش خدا برسان و بگو که من بالیدن و مرد شدن برادرانم را ندیدم و سران کثیف فرقه ی رجوی سالهای عمر و جوانی برادرانم را ربودند.
ای آسمان دستان خسته ام را بگیر و نگاه غمگین و اشکبارم را در چشمان خدا منعکس کن.
بعضی از سربازان عراقی ما را مجنون می پندارند و مسخره می کنند. آی برادران با غیرت و با شرفم، اجنبی صدای ناموستان را شنید و بر او خندید، مرا دریابید. فریاد ها به دیوارهای بتنی می خورد انعکاس می یابد و به ما باز می گردد. انعکاس صدا. باد ملایمی می وزد، دست به دامنش می شوم شاید گوش های برادرانم را نوازشی دهد و خبری از من به گوششان رساند. خواهرم بی تابی می کند، فریاد می زند و برادرانم را می خواهد. امیدوارم صدایش به گوش آنها برسد. آقای عطار همسفر ماست. او هشتاد ساله و ناتوان است. از قضا نامش چون نام پدرم عبدالحسین است. احساس عجیبی نسبت به او دارم .گویی پدر خود من است. غارتگران عشق و عاطفه تنها پسر او را ربوده اند. او تنها دو فرزند دارد، یک دختر و یک پسر. مصطفی پسر اوست که در تارهای عنکبوتی لانه رجوی مار دوش گرفتار شده است. سی سال است این پدر دلسوخته به دنبال فرزند است. همسرش در این راه جان داده است. دلم برای صدای پیرش که قدرت انعکاس ندارد می سوزد. با خواهرم به یاریش می رویم و فرزندش را صدا می زنیم. خدایا مصطفا را به پدرش برگردان…
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هنگام نهار و نماز فرا می رسد، عده ای خدا را عبادت می کنند. خدایا راز و نیازشان را بپذیر.
دوباره دست به کار می شویم، از روی لیست اسامی نام اسیران خانواده های حاضر را یکی یکی می خوانیم و فریاد می زنیم. خدایا یخ قلب و ذهن عزیزانمان را آب کن و گوش هایشان را شنوا نما.
ساعت کمی از ۴ گذشته است. خسته و غمبار با چشمانی ملتهب و دلی سنگین به سوی هتل روانه می شویم