در دل یک روز سرد و زمستانی، مادری در بستر بیماری در گوشهای از خانهاش نشسته است. چشمانش، که روزگاری پر از زندگی و امید بودند، اکنون در انتظار دیدار فرزندش، جعفر بابایینژاد، به نقطهای خیره ماندهاند. بیش از ۳۵ سال است که او در اسارت فرقهای تروریستی گرفتار شده و این مادر هم الان در بستر مرگ افتاده است. صدای ضعیف و لرزانش، به زبان ترکی، در فضای اتاق طنینانداز میشود: «دای جعفریمی، گورمم» (من دیگر جعفرم را نمیبینم…)
این جملات، مانند تیری به دل مینشیند و اشک در چشمانش جاری میشود. بغضی در گلو دارد که مانع از بیان دردهایش میشود. او در این سالهای طولانی، هر روز با امید و انتظار، در دلش یک آتش سوزان از عشق و دلتنگی را حفظ کرده است. مادری که در تنهایی و بیماری، تنها یاد فرزندش را در دل دارد و با هر تپش قلبش، نام او را صدا میزند.
این مادر، با وجود تمام ظلمها و فشارها، هرگز عشقش به فرزندش را فراموش نکرده است. او میداند که قلبش، هرگز نمیتواند از عشق و محبت به فرزندش خالی شود. حتی اگر فرزندش را در بستر مرگ هم نبیند، عشقش به او همواره در جانش زنده است.
او با تمام وجود، در انتظار لحظهای است که فرزندش را دوباره در آغوش بگیرد و راحت جان دهد. لحظهای که بتواند به او بگوید: «من همیشه منتظرت بودم، جعفرم.» و در آن هنگام، تمام دردها و رنجهای سالهای دوری را فراموش کرده، جان به جان آفرین تسلیم کند.
به امید آزادی تکتک افرادی که در چنگال فرقه رجوی گرفتارند، و به امید روزی که عشق خانواده، بر اهریمن رجوی پیروز گردد.
انتهای پیام