رجوی در سال ۱۳۸۰ نشستهای بزرگ برگزار کرد چون میخواست از همه زهر چشم بگیرد. وی میدانست کسانی که عزم جزم کرده بودند بروند، مقابل او و دیگر سران ایستادند و کوتاه نمیآیند.
به گزارش فراق، علی هاجری، عضو نجات یافته از فرقه رجوی در آلبانی در روایتی از برخورد رجوی با کسانی که میخواستند دنبال زندگی خود بروند، نوشت: من در قرارگاه فائزه در شهر کوت بودم که یک روز به من گفته شد یک تریلی را تحویل بگیر. از مسئولین پرسیدم که دلیل این کار چیست و آنها به من گفتند که تریلی برای بارگیری وسایل صنفی و سالن آماده شود. پس از بارگیری، به سمت قرارگاه باقرزاده در «خان ضاری» حرکت کردم و حدود ساعت هشت به آنجا رسیدم. خودرو را در پارکینگ پارک کردم و به نزدیکی ساختمانی به نام «سالن میلهای» رفتم. وقتی در آبدارخانه آنجا خواستم آب بخورم، متوجه سر و صدای زیادی شدم. از خانمی که در آن محل بود پرسیدم: «اینجا چه خبر است؟» او پاسخ داد: «چیزی نیست.» ناگهان دیدم که صندلی و میزها به بیرون سالن پرتاب میشوند.
فردای آن روز متوجه شدم که این نشستها برای کسانی بود که میخواستند به دنبال زندگی خود بروند. نکته جالب توجه این است که رجوی همیشه میگفت ورود به سازمان سخت است و تا تأیید نشود، حق ورود ندارد، اما رفتن بسیار ساده است و درب همیشه باز بوده و هست. سوال از رجوی و دیگر سران این است که چرا تا همین امروز افراد را تا یک سال یا بیشتر در قرنطینه نگه میدارید تا شاید آن فرد از رفتن منصرف شود؟! این موضوع در مورد من هم صدق کرد؛ یک ماه مرا نگه داشتند و وقتی پرسیدم چرا، گفتند: «وقتی اطلاعات تو سوخت، بعد تو را آزاد میکنیم.» اما در سال ۱۳۸۰، رجوی به سیم آخر زده بود. وقتی دید نشستهای کوچک جوابگو نیست، خودش وارد شد و نشستهایی با ابعاد چند هزار نفری برگزار کرد.
به یاد دارم که آن افرادی که به قول خودشان «بچههای ما» بودند، یعنی کسانی که پدر یا مادرشان در سازمان بودند، این نشستها را به تمسخر میگرفتند. همزمان با سروصدای سالن میلهای، آنها میگفتند: «گل گل، ببینید این بچههای آنها بودند.» رجوی چرا نشست بزرگ برگزار کرد؟ او میخواست از همه زهر چشم بگیرد. وی میدانست که کسانی که عزم جزم کرده بودند بروند، مقابل او و دیگر سران ایستاده و کوتاه نیامدند. برخی از افراد هم که کمی پا شل بودند، با وعده و وعید در تشکیلات ماندند و برگه سیاهی در پرونده خود داشتند.
در همان نشستهایی که خود رجوی ترتیب میداد، افراد را در تله میانداختند. به فرد مورد نظر میگفتند برو و علیه این فرد موضعگیری کن. همین که فرد پشت میکروفون میرفت، زنانی که در شورای رهبری بودند، به سمت او حمله میکردند و سوژه به یکباره عوض میشد. فرد، مات و مبهوت میماند که چه بگوید، چون برچسبی که به او میزدند، واقعی نبود. در یکی از این نشستها، فردی را به جلسه آوردند و هر کاری کردند که او را جلوی رجوی بشکنند، اما نتوانستند. هرچه رجوی تلاش کرد که او ابراز ندامت کند، کوتاه نیامد. به دستور سران، در آن نشست یکصدا به او دشنام دادند و او را خائن نامیدند، اما او سر خم نکرد و از تشکیلات خارج شد.
در آن ایام، یکی از سران فرقه به یکی از دوستانم گفته بود: «ما تو را به خارج نمیفرستیم و تو را میسوزانیم»، به این معنا که نمیگذارند او برای آنها تبدیل به اپوزیسیون شود. سپس به او گفتند که ما تو را به مرز ایران و عراق میبریم و تو به ایران برو. این دوست من قبول نکرد و در جواب به آنها گفت: «من میخواهم بهصورت قانونی وارد خاک ایران شوم.» سازمان این فرد و دیگران را تحویل نیروهای عراقی داد و آنها را به زندان ابوغریب بردند و چندین ماه در آنجا حبس کردند تا اینکه عراق آنها را به ایران تحویل داد. توجه کنید که کسانی که سالها برای او خدمت کردند و در سرما و گرما زحمت کشیدند، اینگونه دستمزدشان پرداخت میشود.
رجوی برای مدتی از این کار نان خورد، اما نمیدانست که روزی برگ برمیگردد و همه چیز بر سرش آوار خواهد شد. زمان به سرعت گذشت و آن همه جاه و جلال و جبروت فرو ریخت و از سال ۲۰۰۳ تا به امروز در مخفیگاه به سر میبرد.
انتهای پیام