فرقه تروریستی مجاهدین، کوچک و بزرگ نمیشناخت و هدفهای ترورش فقط باهنرها و رجاییها نبود، این کوردلان بیرحم، کسانیاند که به طفل سه ساله هم رحم نکردند و جان این لاله نشکفته را در دل آتش سوزاندند.
به گزارش فراق، نامش سیده فاطمه بود؛ تنها سه سال داشت و تازه یاد گرفته «قل هو الله احد» بخواند؛ معصوم بود و دوست داشتنی، آن قدر که لبخندش قند را در دل آدم، آب میکرد و وقتی میخوابید، چهره چون ماهش نورانیتر میشد.
فاطمه طالقانی که در تیر ماه ۱۳۵۷ در اصفهان متولد شده، پدر و مادری دانشجو داشت و پدرش به علت فعالیتهای انقلابی توسط ساواک دستگیر و ۵ ماه بعد از تولد فرزندش آزاد شدهبود، اما کاش قصه فقط همین بود.
کانتینر واحد ارتباط جمعی جهاد سازندگی، آتش اصلی دل ما آنجا بود، نمیدانم حوالی نماز صبح، وقتی مردی فریاد زده از نزدیکی کانتینر آتش بلند میشود، چه در پدرش رخ داده در حالی که میداند طفل سه سالهاش آنجاست و خدا نکند که دست شعلههای وحشی آتش به آن دخترک ناز بابایی برسد.
این دختربچه را رجویپرستان آتش زدند
قصه تلخ است و سوزناک، قسم به لحظههای دویدن پدر به سمت محل آتش و تلاطمش برای گذر از آن، به لحظه شنیدن صدای گریه دردانهاش، به درد تن سوخته فاطمه که این جنایت، مهر تأیید دیگری بر وحشیگری این منافقین کوردل بود؛ قسم به جملاتی که در داغ دخترک سه سالهاش گفت:
«با شتاب از منزل خارج شدم آتش را که دیدم به سوی محل آتش سوزی دویدم نزدیکتر که شدم دیدم که کانتینر در حال سوختن است و اطمینان داشتم که فاطمه کوچک من، در میان آتش هست؛ با خود گفتم نذر میکنم و به میان آتش میروم و فاطمهام را نجات میدهم؛ تصمیم گرفتم و حرکت کردم، به آتش نزدیکتر شدم و آماده پریدن در میان آتش بودم که شعلههای آتش حدود شش متر ارتفاع داشت آنقدر حرارت آن زیاد و سوزنده بود که نزدیک شدن به آن محال بود چه رسد به داخل شدن در میان آن آه آه نمیدانم او در میان آن شعلهها چه میکرد؟! و چقدر فریاد میزد؟
ایستادم و نگاه کردم، حتی یک قطره اشک هم از چشمانم جاری نشد؛ عصبانی هم نشدم، چرا؟ نمیدانم. همین قدر میفهمیدم که آن «صبری» که خدا دهد «رضایی» که خدا نصیب انسان میکند نمایشی اینچنین خواهد داشت؛ مردم تلاش کردند و به آتش نشانی اطلاع دادند، مأمورهای آتش نشانی آمدند، هرچه گفتم اول این قسمت را خاموش کنید بچه من اینجاست! گوش نکردند و گفتند: ما تخصص داریم در کار ما دخالت نکنید.
هرچه به مردم میگفتم فاطمه من، بچه من در کانتینر است باور نمیکردند تا اینکه سرانجام آتش خاموش شد و بدن سوخته تو، شقایق باغ زندگی ام را دیدند و باور کردند. میدیدند که واحد ارتباط جمعی آتش گرفته و میدانستند که قرآنها و کتابها و نوارها میسوزد ولی هرگز تصور نمیکردند که کودکی هم در حال سوختن است!!! وقتی پیکر سوخته تو را دیدند صدای نالهها و حسرتها بلند شد و اشک از دیدههایشان جاری شد.
هر کس چیزی میگفت؛ در آن میان خانمی گفت: همان اول آتش سوزی متوجه ماجرا شدم و صدای فریاد او را شنیدم. او به دیوار کانتینر مشت میزد و من میشنیدم ولی باور نمیکردم. هیچ راهی به ذهنم نرسید فقط همسایهها را خبر کردم.»
آتش نشانی هم از راه میرسد اما انگار باور نمیکند که در دل این آتش بزرگ، دختر کوچکی اسیر است، شروع میکند به خاموش کردن آتش؛ پیکر فاطمه در کنار کتابهای دعا میسوخت و در نهایت، آن دختر جگر گوشه بابا تبدیل شد به جسدی در حد ذغال شدگی تبدیل شد؛ از شدت حرارت، پارچه سفید دور فاطمه هم از بین رفت و یکی دیگر جایگزینش کردند اما داغ دل مادر، داغی نیست که دیگر بشود رفعش کرد.
فاطمه در روز سه شنبه مورخ ۹ تیرماه ۱۳۶۰ در سه سالگی به شهادت رسید؛ در حالی که صبر، تنها کاری بود که از پدر بر میآمد، چه لحظههای بدیاست وقتی دوباره آن صحنهها در ذهنش میآید؛ غم بزرگی است سوختن بال فرشته سه سالهای در آتش و چقدر این قصه آشناست با مصیبت طفل سه ساله حسین(ع)
انتهای پیام