کتاب «عزرائیل؛ کهنه سرباز» نوشته نیما اکبرخانی توسط انتشارات کتابستان معرفت به چاپ هشتم رسید.
به گزارش فراق، «کهنه سرباز» از یک سو روایت حمیدرضا هدایتی سرگرد سازمان حفاظت اطلاعات ارتش جمهوری اسلامی ایران است و سویی دیگر روایت علی علیزاده، قاتلی مرموز که رد پایش همه جا دیده میشود اما هیچ راهی برای اثبات آن و یافتنش نیست. این دو بیآنکه بخواهند درگیر مبارزهای بزرگ میشوند که جغرافیایش تهران در شرق تا نیکوزیای قبرس در غرب است. داستان عزرائیل از ماجرای قتل یک گروه مواد مخدر در تهران و چند سرباز نیروی قدس سپاه در دوحه شروع میشود و با یک ماجرای هیجانی به ترکیه و شمال سوریه میرود.
رمان نیما اکبرخانی تنها محدود به اتفاقات هیجانانگیز نمیشود. او به سراغ پشت پرده اتفاقات مهمی میرود. کهنه_سرباز نقبی به اتفاقات چهل سال گذاشته ایران هم میزند و داستان را به فرقه تروریستی رجوی و سالهای جنگ میکشاند. درد اصلی جلد اول رمان عزرائیل، پیدا کردن قاتل و قاتلان احتمالی نیست. درد اصلی این رمان خیانت است! خیانتی که هیچکس باورش نمیکند. نیما اکبرخانی در رمانش با دقتی مثالزدنی از جزئیات این ماجرا پرده میبردارد و با قلمی روان، دو داستان موازی را پیش میبرد.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
برنامه علیزاده و دختربچه، سه روز اول ورودشان به آنکارا، تفریح بود و خوردن و خوابیدن. این برنامه بیش از هرچیز باعث شد حال دختربچه بهتر شود. دختربچه را «بیزبون» صدا میکردند. در این چند روز، بی زبون بیشتر میدوید، بیشتر بازی میکرد و بلندتر میخندید. گرچه علیزاده و بهروز هر دو بر عدم صحت عقلش توافق داشتند، رفتهرفته خودشان هم احساس کردند نسبت به قبل، اوضاعش بهتر شده است. دختربچه ارتباط خاصی با بهروز پیدا کرده و زمانی که در خانه بود، یا بغل بهروز بود یا دوروبَرش میپلکید.
وقتی بهروز پشت سیستمش مینشست تا هویت تصویری را که علی به او داده بود، پیدا کند، بی زبون روی پایش مینشست و به صفحه مانیتور خیره میشد. رفتار بهروز از نظر علیزاده هم تغییر کرده بود. گندهبک هم ارتباط خوبی با بی زبون داشت و با آنکه کسی را به اتاقش راه نمیداد، با خوشحالی بی زبون را به اتاقش راه میداد.
افسر ترک، رجب، هم احساسات عمیقی به بی زبون داشت. دقایق طولانی برای بهروز توضیح میداد که او را هم مثل نوههایش دوست دارد و دلش چقدر برای خانوادهاش تنگ شده و نگران است که نکند علی بخواهد به آنها آسیبی برساند؛ اما نگاه خصمانهٔ علیزاده و رجب در هر بار رابطه بیشتر میشد. علیزاده به صداقت چشمها ایمان داشت و بر این باور بود تنها عضو بدن که دروغ نمیگوید، چشمهاست. خودش هم که اصلاً اعتقادی به نشانندادن احساسش به رجب نداشت.
صبح روز هفتم مهر، مثل باقی روزهایشان آغاز شد. علی بیدار شد و از تخت بیرون آمد. سری به اتاق خواب بهروز زد. بهروز نبود. به اتاق کارش رفت و او را پشت کامپیوتر دید. چشمانش سرخ شده و انبوهی از قوطیهای خالی نوشابههای کافئیندار را روی میزش دید. سلام کرد و گفت: «بیزبون کجاست؟»
بهروز بدون اینکه چشم از مانیتور بردارد جواب داد: «تو تخت خودش خوابوندمش. هنوز باید خواب باشه.»
علیزاده چیز دیگری نگفت. رفت بالا و نگاهی به اتاق خواب رجب انداخت. رجب طاقباز روی تخت افتاده بود و خرناس میکشید. با شورت و زیرپوش خوابیده بود و شکم بزرگ و پرمویش بیش از هرچیز از زیر زیرپوشش خودنمایی میکرد. با تمایلش برای خفهکردن رجب جنگید. برای کشتنش خیلی بیش از نیاز حداقلی انگیزه داشت؛ اما تجربه به او آموخته بود هنوز وقتش نیست.
برگشت به اتاق خوابش و برتا را از پشت شلوارش درآورد. سریع لخت شد و با اسلحه داخل حمام رفت. آب گرم را باز کرد و زیر دوش رفت تا برنامهٔ روزانهاش را شروع کند. آب را کمکم سرد کرد تا خواب از تن و بدنش بیرون برود. دوش که تمام شد، لباس پوشید و پایین رفت. داخل آشپزخانه چایساز جدیدی را که خودش خریده بود، روشن کرد. تمام مدت پشت میز غذاخوری داخل آشپزخانه نشست و فکر کرد. کاری که در این چند روز بیشتر از همه انجام داده بود.
مطمئن بود دوران آرامش در آنکارا تمام شده است. تمام پولی که بهروز خرج آپارتمان و وسایلش کرده هدر رفته و باید بهسرعت هرچه هست، پشتسرشان رها کنند و بروند. مشکل بزرگش احساسات بود. برخلاف اصولش، خودش را درگیر احساسات کرده بود. میدانست که اشتباه کرده؛ اما نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد. با خودش گفت: «پیر شدی علیزاده، پیر و دلرحم.» اول از همه، با نجاتدادن بهروز و پس از آن، با آوردن بی زبون برنامهٔ خودش را به هم ریخته بود. در برنامهٔ اولیهاش اصلاً هیچ دختری نبود، چه برسد به بی زبون. جاعل و تأمینکنندهٔ هویتهایش هم کسی در دارودستهٔ کیانفر یا مافیای ترک بود که بعد از انجام وظیفه باید باروبندیلش را برای آن دنیا میبست.
وقتی فهمید بهروز دست مافیایِ تُرکِ همکار با کیانفر اسیر است، درگیر دلرحمی و عطوفت عجیبی شد. بهروز برایش کس دیگری را تداعی کرد. جوانی که سالها پیش، وسط جنگی خیلی ناجورتر از این روزها دیده بود. تصمیم گرفت از خیر کشتنش بگذرد. از طرف دیگر، یقین داشت رهاکردنش، بهمعنای مرگ او بود. آنهایی که بعد از خودش سراغ او میآمدند، اصلاً اهل آدمکشتنِ سریع نبودند. اگر خودش او را میکشت، لطف بزرگی در حقش میکرد. باید راهش میانداخت؛ اما کار سختی بود.
پسرک هنوز دنیا را آنطوری که بود، نمیدید. باز در ذهنش نقش بست: مثل اونیکی! لبخندی ناخواسته روی صورتش شکل گرفت. همیشه همین طور بود. آدمهایی که در شرایط سخت قرار میگرفتند، مقاومت میکردند. غافل از اینکه همه روزی خواهند شکست. مسئله فقط زمان بود. حدش فرق داشت، بستگی به خود آدمها. بعضی توان تحملشان بیشتر بود و بعضی کمتر. مهم بعد از شکستن بود. تمام تصوراتشان از دنیا مثل تصویری نقشبسته بر آینهای که میشکست، فرومیریخت. بیصدا و دردناک نابود میشد. نقطهٔ عطفی شکل میگرفت. آن موقع، اغلب آدمها صحت عقلشان را از دست میدهند. اغلب برای کوتاهمدت، اما خیلیها هم بودند که برای همیشه ساکن تیمارستان میشدند. گروه دوم اقلیتی بودند که بهقول دوندگان ماراتن، نسیم دوم را احساس میکردند. فروریختن آینه برای آنها نعمتی بود که بتوانند پشتش را ببینند و عذابی بود که تا آخر عمر با آن زندگی میکردند. عملگرا، افسرده و کمحرف میشدند. بیشتر از باقی آدمها، منطقی میشدند. تا حد زیادی احساساتشان میمرد و تا آخر عمر رنج میکشیدند. دنبال راهی میگشت که بهروز را بدون اینکه تا نقطه عطف ببرد و بعد منتظر نتیجه شود، نجات دهد. متأسفانه خودش هم از آن دسته بود که پشت آینه را میدید.
بیخیال افکارش شد. لیوان بزرگ چای را برداشت و سراغ بهروز رفت. بازهم سلام کرد و بهروز با لبخندی خسته و گفتن سلام جوابش را داد.
خب به کجا رسیدی جناب محقق؟ بگو که به نتیجه رسیدی.
رسیدم.
علی تا آنجایی که جا داشت خوشحال شد. گفت: «بارکالله. کار تموم شد، یه شیرینی پیش من داری. یه شیرینی درستوحسابی. بگو ببینم چی شد حالا؟»
طرف خریت کرده و با هواپیما اومده ترکیه. با اطلاعات ورودی پلیس گذرنامه پیداش کردم.
دیروز نگفتی اونجا نیست؟ گفتی قطعاً مهر ورود تو فرودگاه نخورده.
اشتباهم همین جا بود. فکر میکردم بیشتر از اینها، هویت خودش رو پوشش بده. طرف با جت شخصی اومده. هواپیماهای شخصی خودشون تقریباً بهمعنای پاسپورت و ویزا برای صاحبشون میمونن. دنیا، دنیای پولدارهاست دیگه! جوونیهات سعی نکردی با امپریالیسم خونخوار مبارزه کنی؟ با سبیل و اورکت سبز گشاد! اگر جوابت آرهست، وقتشه به کاپیتالیسم سلام کنی!
علیزاده لبخند کجی زد.
یعنی اگر اونقدر پولدار باشی که بتونی هواپیما بخری، سرت رو میندازی پایین هرجایی دلت خواست میری؟
تقریباً همین طوره. وقتی هواپیمات وارد فضای یه کشور دیگه میشه، مثل همهٔ هواپیماهای دیگه، خودش رو معرفی میکنه و اگر اون کشور بهش اجازهٔ ورود بده، عملاً مفهومش اینه که ویزا هم داده. فقط بعضی کشورها سختگیری دارن که بعد از فرود هواپیما، پاسپورت طرف رو چک کنن و مهر ورود بزنن. ظاهراً برای ترکیه خیلی هم مهم نیست که مهر ورود بزنه.
علی کمی از چایش را نوشید و مشتاق پرسید: «تو چطوری فهمیدی؟»
چاپ هشتم این کتاب با ۲۹۴ صفحه و قیمت ۱۶۵ هزار تومان عرضه شده است.
انتهای پیام