عاطفه سبدانی میگوید: مسئولین مجاهدین) ما را دروغگو میخوانند یا به طرق مختلف بدنام میکنند، مثلا به ما می گویند شما بیمار روانی هستید یا برای حکومت ایران جاسوسی می کنید. در حالی که بیشتر فعالیت های من در شبکه های اجتماعی علیه حکومت ایران است و این گفته ها با هم جور درنمی آیند.
به گزارش فراق، عاطفه سبدانی متولد ایران است. پدر و مادر عاطفه که از هواداران سازمان مجاهدین خلق هستند، همراه با کودکان خود از ایران خارج شده، برای مدتی به پاکستان می روند و سپس به سازمان در اردوگاه اشرف می پیوندند. دو سه سال بعد از آن (در سال ١٣۶٩) سازمان مجاهدین تصمیم می گیرد همۀ کودکان را از پدر و مادرها جدا کند و به کشورهای اروپایی یا امریکای شمالی نزد خانواده های هوادار مجاهدین، یا خویشاوندان این کودکان، و یا به مراکز نگهداری از کودکان بفرستد. عاطفه و دو برادر خُردسالش به سوئد نزد خانواده ای که از هواداران مجاهدین هستند فرستاده می شود و کودکی بسیار سختی، دور از پدر و مادر و انواع خشونت ها را تجربه می کند. سرانجام، در نوزده سالگی، عاطفه تصمیم به ترک آن خانه می گیرد، به تنهایی و با تلاش و کار و تحصیل موفق می شود روی پای خود بایستد هرچند آسیب های روانی ناشی از دوری از خانواده و خشونت هایی که در کودکی متحمل شده، همچنان با او می ماند. عاطفه در این گفتگو به کتاب خاطرات خود و انگیزۀ نوشتن زندگی پُرماجرای خود می پردازد و از برخی از این آسیب ها پرده برمی دارد.
به گزارش فراق، فرح شیلاندری، در گفت و گویی تفصیلی با عاطفه سبدانی به تشریح زندگی پرماجرای وی پرداخته است که بخشهای مهم این گفت و گو را در ادامه می خوانید:
شیلاندری پیش از پرداختن به گفتگو و پرسشهای مطرح شده با عاطفه سبدانی نوشته است: لازم می دانم مقدمه ای دربارۀ انگیزۀ خودم از چرایی ِ انجام این مصاحبه بنویسم. نخستین مقالۀ بلند من در ارتباط با سازمان مجاهدین با نام «آیا سازمان مجاهدین خلق فرقه است؟» در سال ٢٠٢٢ منتشر شد که پژوهشی است در چیستی فرقه، تعریف آن و تمایز میان دو واژۀ Sect و Cult.
در این گفتوگو با احترام به همه سختی هائی که عاطفه کشیده و نظر به فشارهائی که ممکن است هنوز هم در معرض آنها باشد از او خواهش کردم تا آنجا که احساس راحتی می کند و به اندازه ای که لازم می داند به سئوالات پاسخ دهد. از او خواهش کردم کاملا باز، راحت و آزاد به پرسش ها پاسخ داده یا هر کجا مایل نیست، پاسخ ندهد. این گفتگوی دو ساعته، در اواخر ماه سپتامبر ٢٠٢٣ / مهر ١۴٠٢ به صورت آنلاین و به زبان سوئدی انجام و سپس به فارسی ترجمه شده و صدای گفتگو ضبط و آرشیو شده است. وی در آغاز به معرفی مختصر کتاب می پردازد و سپس به طرح پرسش و پاسخ ها. لازم به توضیح است متن این گفتگو بسیار طولانی بوده و سایت فراق فقط بخش هایی از آن را منتشر کرده است.
دستانم در دست خودم
بخشی از کتاب عاطفه سبدانی: «شبی سرد در ماه ژانویۀ سال دوهزارپانزده میلادی در تیرانا. عاطفه در تاکسی صورتش را به شیشۀ پنجره می ساید و تلاش می کند هیجان، ترس و نگرانی هایش را با فکر کردن به لامپ های سرخ و زرد آرام کند. تاکسی در خیابانی تاریک توقف می کند. کسی در تاکسی را باز می کند او را بزور بیرون می کشد و به راننده فرمان می دهد، راه بیفت! عاطفه وحشتزده، خود را به زمین می اندازد و روی آسفالت سرد می نشیند و در نهایت درماندگی فریاد می زند: «کمک! کمکم کنید!» و ناگهان صدایی می شنود که سالها در انتظارش بود.»
شروع کتاب بسیار عالی است. به جرات می توانم بگویم انتظار چنین آغازدراماتیکی را برای یک کتاب شرح حال یا بیوگرافی نداشتم. بسیار هیجان انگیز است. هم آدم را کنجکاو می کند و هم علاقمند که تا پایان کتاب همراه با اتفاقات و ماجراها پیش برود. کتاب با صحنه ای در آینده شروع می شود و در لحظۀ اوج داستان، با یک فلش بک یا بازگشت به گذشته، خواننده را به سال ها پیش در ایران پرتاب می کند. این کتاب در ٣۵١ صفحه، در قطع رُقعی توسط انتشارات آلبرت بونیرز۴ در سال ٢٠٢٣ / ١۴٠٢ منتشر شده است. در این کتاب، دو قطعه عکس از عاطفه، یکی روی جلد کتاب که عکس زمان حال اوست، و دیگری در پایان کتاب، عکسی از زمان کودکی او در ایران، به چاپ رسیده است.
لطفاً کمی در مورد خودت برای خوانندگان صحبت کن تا بیشتر با شما آشنا شوند.
من عاطفه سبدانی هستم. در ایران متولد شدم و پدر و مادرم سیاسی و از اعضای مجاهدین خلق هستند. وقتی دو ساله بودم، یک برادر کوچکتر داشتم و مادرم، فرزند سومش را باردار بود. ما مجبور شدیم از ایران فرار کنیم، به پاکستان برویم و سپس به کمپ نظامی مجاهدین خلق در عراق بپیوندیم. پس از دو سه سال دوباره من و دو برادر خُردسالم را از پدر و مادرمان جدا کرده و توسط مجاهدین از کمپ اشرف به صورت غیرقانونی به اُردن فرستادند. تقریبا شش ماه طول کشید تا به سوئد برسیم. در خانۀ یکی از خانواده های وابسته به مجاهدین تحت سوءرفتار بسیار فاحش بزرگ شدیم . در بزرگسالی از این خانواده جدا شدم و زندگی و دنیای خودم را ساختم. در رشتۀ مهندسی تحصیل کردم. در رسانه های اجتماعی بسیار فعال هستم و بسیار می نویسم. پس از آن بود که با ناشری قرارداد کتاب بستم که بهترین و معروف ترین ناشر کتاب در سوئد است. حدود یک ماه پیش کتابم چاپ و با استقبال بسیار خوبی روبرو شد و حالا می توانم خودم را نویسنده بنامم. دیگر اینکه، خانوادۀ بسیار زیبایی دارم و در استکهلم زندگی می کنم.
گفتی که پس از دو سه سال همراه با دو برادر خردسالت از کمپ مجاهدین خارج و به سوئد فرستاده شدید. میشه لطفا در این مورد بیشتر توضیح دهید؟
ما بدون پدر و مادرمان از کمپ بیرون فرستاده شدیم و سرانجام مجبور شدیم در خانواده های حامی سازمان مجاهدین در کشورهای اروپایی یا آمریکای شمالی زندگی کنیم. هدف مجاهدین این بود که ما در خانۀ یکی از وابسته های مجاهدین و تحت سرپرستی آنها زندگی کنیم. برای ما مدارک هویت جعلی ساخته بودند تا بتوانیم از عراق به اُردن و سپس به یکی از کشورهایی که مجاهدین در آن امکان اسکان ما را داشتند فرستاده شویم. اگر قرار بود همراه پدر و مادر خود سفر کنیم، حتما به شکل دیگری بود اما می توانم بگویم که سفر ما بصورت غیرقانونی و قاچاقی بود.
پس از آن، زمانی که بچه ها وارد کشورهای مختلف شدند، ایالت ها و مقامات مختلف برای حمایت وارد عمل شدند، به عنوان مثال، در آلمان برخی از آن بچه ها، در پرورشگاهی زندگی می کردند که توسط دولت آلمان تأمین مالی می شد. اما من و برادرانم، توسط یکی از خانواده های حامی مجاهدین به عنوان فرزندخوانده پذیرفته شدیم. لازم است در این مورد بیشتر توضیح دهم. وقتی هنوز در اُردن بودیم تا برایمان خانواده ای در یکی از کشورهای اروپایی یا امریکای شمالی پیدا کنند، مجاهدین تصمیم گرفتند که من و برادرانم را از هم جدا کنند. چون هیچ خانواده ای حاضر نبود سه بچه را به فرزندی بپذیرد. شب اولی که ما را از هم جدا کردند، من خیلی حالم بد شد تا جایی که مجبور شدند با مادرم تماس بگیرند. مادرم به آنها توصیۀ اکید کرده بود که عاطفه را از برادرانش جدا نکنید. بنابراین، وقتی آن خانواده در سوئد قبول کردند که ما هر سه را بپذیرند، مجاهدین خیلی خوشحال شدند. این را به ما هم می گفتند به طوری که من خودم را وامدار این خانواده می دانستم. بجز من و برادرانم، آنها یک خواهر و برادر دیگر را هم به فرزندی گرفتند، پس ما پنج کودک بودیم که تحت سرپرستی آن خانواده در سوئد زندگی می کردیم. به همین دلیل، آن خانواده نزد مجاهدین بسیار محبوب بودند و برای همین رتبۀ بالایی هم در ردۀ مناسباتی خود در مجاهدین گرفتند. رابطۀ ما پنج تا بچه خیلی با هم خوب بود. چنان به هم نزدیک بودیم که احساس خواهر و برادری کامل داشتیم.
دولت سوئد برای ما پنج کودک، کمک هزینۀ ماهانه تعیین کرده بود که طبیعتا و قانون به حساب پدرخوانده و مادرخوانده ام ریخته می شد. حالا، وضعیت ما درعین حال که قانونی بود، بسیار ویرانگر هم بود، زیرا بسیاری از این حامیان، ما را راهی برای پول درآورن میدانستند. منظورم این است که خانواده ای که من و برادرانم را به سرپرستی گرفته بود، به خرج ما به سفرهای کلاس بالا و لوکس می رفتند، از آن نوع محل های تفریحی میلیون کرونی در ویلایی بزرگ در منطقه ای که فقط سوئدی ها توان پرداخت آن را داشتند. این موضوع تنها مختص ما پنج نفر نبود، بلکه بسیاری دیگر از فرزندان مجاهدین هم چنین تجربه ای داشتند. بنابراین پولی که دولت می داد که واقعاً باید برای ما می بود، دود آن را هم ندیدیم. من که هرگز این پول را ندیدم، کودکی من در فقر گذشت، اما خانواده ای که سرپرستی من را بعهده داشت در ناز و نعمت زندگی می کرد. پدرخوانده و مادرخواندۀ من به همراه فرزند خودشان به تعطیلات می رفتند، اما ما پنج تا را در خانه می گذاشتند.
– تو به تازگی کتابی در مورد زندگی و سرنوشت خودتان تحت عنوان «دستهایم» یا «دستهایم در دست خودم» منتشر کردی و من هم یک نسخه از کتاب شما را تهیه کردم. می دانم که در مورد کتابت با بسیاری از رسانه های سوئدی مصاحبه کردی. میشه توضیح بدی که چرا این عنوان را برای کتابت انتخاب کردی؟
اگر در محیطی تحت قوانین و شرایط مجاهدین (که به حق می توان آنان را فرقه نامید) زندگی کنی و بزرگ شوی، دیگر افکار خودت، احساسات، مشکلات و درد تو به حساب نمیاد. وقتی به سوئد آمدیم، برنامه این بود که در سوئد نمانیم، چیزی که مکررا به ما گفته می شد این بود که به محض تمام شدن جنگ (حمله ایالات متحده آمریکا به عراق معروف به جنگ اول خلیج)، دوباره پیش پدر و مادرمان برمی گردیم. اما روزها گذشت و به هفته ها و ماه ها وسال ها رسید و ما هر روز صبح منتظر آمدن مادر بودیم، چون همین را به ما می گفتند. اما مادر هرگزنیامد و در عین حال از ما می خواستند که سرفراز و شکرگزار و خوشحال باشیم که مادرمان برای ایران فداکاری کرده (فداکاری که ما نمیدانستیم چیست). اما خیلی زود حرف ها عوض شد. می گفتند مادرت سرباز است و تا آزادی ایران در آنجا می ماند و می جنگد.
به جای همدردی و درک وضعیت ما، دائما ما را زیر سئوال می بردند و افکار و احساسات مان را مورد شک قرار می دادند. هیچ کودکی نباید دور از پدر و مادر خود زندگی کند. دوری برای کودک رنج و درد و غم بزرگی به همراه دارد. این دردی ست که هیچکس نمی خواهد آن را تحمل کند. اما، ما از غمگین بودن هم محروم بودیم. اصطلاحی در انگلیسی وجود دارد که به آن گسلایتینگ (gaslighting)۵ می گویند. یعنی انکار احساس درد و رنج. من و بسیاری از کودکان مجاهدین نه تنها اجازۀ بروز دادن احساسات خود را نداشتیم، بلکه باید غم و رنج خود را نه پنهان بلکه انکار می کردیم.
در کودکی با غم و اندوهی عمیق و همزمان تحقیر بزرگ شدم و در این شرایط درهم و برهم، به جایی رسیدم که می خواستم نه تنها والدین خودم بلکه این خانواده هم به من افتخار کنند و همه اینها توام با ترس از دست دادن دوبارۀ همه چیز بخصوص برادرانم بود، ترسی که تا آخرین روزهایی که با آن خانواده زندگی می کردم، عمیقا در دل و ذهنم بود. در نهایت شروع به زیر سوال بردن محیط اطراف خود کردم و می خواستم بدانم اینجا درست و غلط چیست. اما هنوز هم نمی توانستم درباره اش با کسی حرف بزنم. اما سرانجام به این نتیجه رسیدم که همه چیز این شرایط غلط است و هیچ چیز درستی در آن نیست. پس از آن، این خانواده، مرا طرد کردند و به من تهمت هایی زدند. از وقتی خانۀ سرپرست خود را ترک کردم، هرچه کردم و هرچه شدم، خودم به تنهایی زندگی ام را ساختم. هیچکس به من کمکی نکرد، حتی یک بشقاب به من ندادند، هیچ کمک مالی نگرفتم، هیچی! بنابراین من خودم همه چیز را ساختم و برای زندگی ام جنگیدم. به نقطهای رسیدم که فهمیدم در تمام این سالها هیچ حامی بجز خودم نداشتم.
برای من بسیار مهم است که بتوانم همه چیز را با کلمات شاعرانه توصیف کنم و آن گونه که من توصیف می کنم داستان بسیار کاملی است زیرا ناگفته های زیادی وجود دارد. اما در نهایت مهم این است که هر آنچه ساخته ام به تنهایی و با دستهای خودم بوده است. از این جهت عنوان «دستهایم» یا «دستهایم در دست خودم» را برای کتابم انتخاب کردم.
-چند ساله بودی که از خانۀ پدرخوانده ات خارج شدی و مستقل زندگی کردی؟
من تازه نوزده ساله شده بودم و کار به جایی رسید که بسیار طرد شده و منفور آن خانواده بودم. دوره ای از زندگی من بود که همه چیز بسیار تاریک و سنگین بود، من تازه یکی از متجاوزانم را افشا کرده بودم اما هیچکس حرفم را باور نکرد. همۀ اعضا خانواده اش حتی هواداران مجاهدین که با ما در ارتباط بودند طرف او را گرفتند. تصمیم گرفته بودم دیگر به زندگیم خاتمه دهم. در تمام دوران کودکیام با خودم حساب کرده بودم که باید تا بیست سالگی صبر کنم تا برادران کوچکم هم به سن رشد و استقلال برسند و بعد خودکُشی کنم. اما یکی از برادرانم در شانزده سالگی از این خانه بیرون انداخته شده بود و برادر دیگرم که آن موقع هفده ساله بود، پسر آرامی بود و با آن خانواده کنار می آمد و در آنجا ماند. بنابراین، در نوزده سالگی، درست پس از اتمام دبیرستان بود که تصمیم گرفتم وسایل شخصی ام را در یک ساک دستی بگذارم و آن خانه را ترک کنم.
– آیا پیش از نوشتن داستان ِ زندگیت، با ترسهایی روبه رو بودی که مانع از نوشتن خاطراتت شود؟ اگر ترس یا نگرانی داشتی چه بودند و چطور بر آنها غلبه کردی؟
هدف من از نوشتن این کتاب این نیست که کسی را پایین بکشم. هدف این کتاب انتقام گرفتن نیست، کتابی نیست که با آن به کسی یا چیزی حمله کنم، اما برای اینکه بتوانم داستان زندگیم را بگویم، باید از دید خودم و از زبان و نگاه خودم بگویم. در این کتاب، مسائل و اسرار زیادی را فاش کردم که می دانم گفتنش یا شنیدنش برای خیلی ها خوب نیست. سال ها طول کشیده تا دست بکار نوشتن شوم. از سال ها پیش خیلی ها مرا تشویق کردند که داستان زندگیم را بنویسم. البته ترس های زیادی داشتم. یکی از ترسهای من از مجاهدین است و این ترس شوخی نیست. دیگری ترس از اینکه باورم نکنند. کی حرف من را باور می کند؟ بخصوص اینکه زیاد نیستند بچه هایی با سرنوشتی مانند من که از مجاهدین صحبت بکنند. اما من شخصاً بدشانسی زیادی داشته ام. بخشی از آن، حجم باورنکردنی آسیب های روانی ست که باور کردن یا کنار آمدن با آن بسیار دشوار است. من از باور نشدن می ترسم.
اما به نقطه ای رسیدم که بالاخره تصمیم گرفتم همه چیز را بنویسم. شروع کردم اول در اینستاگرام به نوشتن و نوشتن در مورد اینکه کی هستم. وقتی آدم همیشه در حالت جنگیدن برای زنده ماندن باشد، ارتباط برقرار کردن با محیط اطراف خود کار بسیار دشواری می شود، آدم هرگز بخشی از آن محیط نمی شود، بلکه تبدیل به کسی می شود که در کنار می ایستد، و ناظر وقایع است. در چنین حالتی، آدم حتی وقتی می خواهد وارد اتاقی شود، اول باید از امن بود آن محل اطمینان حاصل کند. مرتبا از خود می پرسد آیا این اتاقی که من وارد آن می شوم، امن است؟ آیا آدمی که روبه روی من نشسته، آدم قابل اعتمادیست؟ به همین ترتیب، در پیش بینی وقایع هم متخصص می شود. وقتی دائماً درحال پیش بینی اتفاق بعدی یا قدم بعدی هستی، نمی توانی تمام و کمال در لحظۀ حال حضور داشته باشی، وقتی در لحظه حضور نداری، نمی توانی همۀ رنگ ها و سویه های گوناگون وجود خودت را به تمامی جلوه دهی و نمایان کنی. وقتی مدام به تو می گویند مزاحم نشو، دیگر نمی توانی با همۀ احساسات و عواطف خودت ارتباط برقرار کنی و آنها را بشناسی و تجربه کنی.
این شرایط باعث شد که چند سال پیش من کاملاً ویران شوم، سوختم، احساس می کردم چیزی از من باقی نمانده است. من هرگز اجازه نداشتم عصبانی باشم، بنابراین وقتی به ویرانی رسیدم، احساس عصبانیت را تجربه کردم، در واقع به خودم اجازه دادم که عصبانی باشم. پس از آن بود که به پیرامونم نگاه کردم، با محیط خودم ارتباط برقرار کردم و شروع کردم به نوشتن. این کار تنها بخاطر خودم نبود. من می خواهم فرزندانم الگوی خوبی داشته باشند و به احساسات و عواطف خود اعتماد کنند و ارتباط مستقیمی با خود واقعی شان داشته باشند.
– از وقتی که به نوشتن خاطراتت فکر کردی تا زمانی که تصمیم به نوشتن گرفتی چقدر طول کشید؟
تاریخ دقیق رو می تونم بگم. اولین باری که یکی به من گفت باید خاطراتم رو بنویسم سال ۲۰۰۹ بود. البته خودم به این موضوع فکر کرده بودم، یعنی حتی از پیش از سال ۲۰۰۹ در ذهنم بود. اما از خودم می پرسیدم آیا در این موقعیت می توانم این کار را بکنم؟ اگر بنویسم، پس باید از خودم در برابر واکنش های خصمانه دفاع کنم. آیا توان دفاع دارم؟ در آن موقع، من هیچ پشتیبانی نداشتم. نگرانی های زیادی در ذهنم بود. اگر کسی قصد آسیب رساندن داشته باشد چی؟ اگر شکست بخورم چی؟ نویسنده شدن به این سادگی نیست، نمی توان با آن زندگی را اداره کرد. اگر کسی را نشناسی و ارتباطات خوبی نداشته باشی، تقریبا غیرممکن است. نمیتوان با نویسندگی امرار معاش کرد و درآمد مکفی داشت. بنابراین مجبور شدم کار کنم چون به پول نیاز داشتم. به همین دلیل در آن زمان نمی توانستم این رویا را عملی کنم اما می دانستم که روزی می نویسم، همینطور هم شد و سرانجام در سال ۲۰۲۱ با بونیرز، ناشر سوئدی قرارداد بستم.
قبلا گفتم هر چه بیشتر نوشتم، آرامش بیشتری پیدا کردم. اما می خواهم به این نکته هم اشاره کنم که خیلی ها هستند که مخفیانه با من تماس می گیرند که یا از مجاهدین جدا شده اند، یا فرزندان جدا شده توسط مجاهدین هستند و می گویند خوشحالیم که یک نفر جرات دارد در این مورد صحبت کند و به نظر من این موضوع ِ بسیار مهمی است که باید مطرح شود. بسیاری جرات نمی کنند با صدای بلند در این مورد صحبت کنند. منظورم این نیست که کسانی که از تجربۀ خود با مجاهدین حرف نمی زنند ایرادی دارند، نه، فقط می خواهم به تشویق های آنان اشاره و از آنها قدردانی کنم. چیز دیگری که می خواهم مطرح کنم این است که ما کودکان مجاهدین، همه چیزهایی را که یک فرد می تواند از دست بدهد از دست داده ایم، چیز دیگری برای باختن نداریم. تا آنجا که ما نه تنها از پدر و مادرمان محروم شدیم، بلکه هویتمان را هم از ذهنمان پاک کردند. حتی برای احساسات، افکار و باورهای مان هم برنامه ریزی کرده بودند. در آغاز، درک این وضعیت برایم دشوار بود. پیدا کردن خودم و یافتن ارزش هایم برای من که یاد گرفته بودم خودم، شخصیتم و ارزش هایم را انکار کنم، کار ساده ای نبود. این کتاب مانند بیانیهای است برای خودم که به نوعی پای باورم ایستادهام و کسی باید دربارۀ آنچه به سرمان آوردند، بنویسد و میدانم که توانایی نوشتن دارم، و میدانم که مردم نوشته هایم را تحسین می کنند. پس، مسئولیت خودم را در نوشتن و بیان حقیقت می دانم.
-پس کتاب را در سال ۲۰۲۱ تمام کردی؟
نه، چند ماه پس از اینکه شروع به نوشتن کتاب کردم، از انتشارات بونیرز با من تماس گرفتند و قرارداد بستیم. نوشتن کتاب تقریبا دو سال طول کشید.
– من مصاحبه های شما با رسانه های سوئدی را دنبال می کنم. در یکی از گفتگوهات از دوره ای در زندگیت گفته بودی که همه چیز تیره و تار بوده و با مشکلات بسیاری دسته و پنجه نرم می کردی، و در نهایت به روانشناس مراجعه کرده بودی. می توانی کمی درین زمینه برای خوانندگانت توضیح بدی؟
پیش روانشناسان مختلف رفته ام اما فایده ای نداشت. این را نمی گم که خودم را بالا ببرم. اما واقعیتش اینه که تجربیات و مشکلات من چنان پیچیده بود که روانشناسان نمیدانستند چطور آن را درمان کنند. اولین بار برای دو فوبیا مراجعه کردم. اما نتیجه ای نگرفتم. دفعۀ دوم، پس از کشته شدن برادر خوانده ام بود (که پیش از این گفتم او و خواهرش هم با ما در آن خانه زندگی می کردند). برادر خوانده ام به کمپ اشرف رفت و به مجاهدین پیوست، اما در زمان حملات عراقی ها به کمپ اشرف در سال ٢٠١١ کشته شد. مجاهدین و خانواده ای که سرپرستی ما را به عهده داشتند از مرگ او ( که آنها شهادت می گفتند) بسیار خوشحال و سرافراز بودند. اما مرگ او ضربۀ روحی شدیدی به من زد. این بود که به توصیۀ محل کارم دوباره به روانشناس مراجعه کردم. دو سال، یک هفته در میان جلسات مشاوره و روانکاوی داشتم. من حرف می زدم، و خانم روانشناس فقط گریه می کرد.
-اون موقع چند سالت بود؟
بیست و پنج ساله بودم. گرچه حالا، سر جایم محکم و استوار ایستاده ام اما روزی صد بار پوست خودم را می کنم. دائم خودم و اطرافیانم را زیر سئوال می برم. برای پیدا کردن خودم، ارزش هایم، افکار و احساساتم باید این کار را بکنم تا تحت تاثیر آن آسیب های کودکی باقی نمانم. گرچه خلاصی کامل از آنها تقریبا ناممکن است، اما اجازه نمی دهم تاثیر منفی ماندگاری روی من بگذارند.
در این شرایط، وقتی دائماً نیاز دارم خودم را از نو بسازم، چگونه روانشناس می تواند به من کمک کند وقتی نمی داند قرار است روی کدام تروما (آسیب روانی) کار کند. متأسفانه روانشناس نتوانست کاری برایم بکند، برای همین تصمیم گرفتند که درمان دیگری را که EMDR۶ نام دارد و روی حرکات چشم و کاهش تاثیرات منفی عمیق خاطرات ناشی از آسیب های روانی تمرکز می کند.
من چهار یا پنج جلسۀ درمانی از این نوع داشتم. در این نوع درمان، نیازی به حرف زدن از آسیب ها و تکرار کلامی آنها نیست، در واقع در این نوع درمان، نه بیمار و نه درمانگر نیازی به گفتگوی روانکاوانه ندارند. درمان با حرکات چشم باعث می شود دو نیمکرۀ راست و چپ مغز مجبور به همکاری شوند. از آنجا که در طی سالیان، برای اجتناب از احساس درد و غم، نمی خواستم احساسات دردناک ناشی از آسیب های روانی را زنده کنم، از نیمکرۀ مربوط به احساسات و عواطف چندان استفاده نکرده و در عوض برای محافظت از خود و حل مشکلات زندگی، دائماً از نیمکرۀ مرتبط با منطق و استدلال استفاده کرده بودم. حالا این درمان حرکات چشم به هر دو نیمکرۀ منطق و عواطف کمک می کرد که همزمان فعالیت و همکاری کنند، و درعین حال، از میزان و وضوح درد ناشی از خاطرات آسیب های روانی بکاهند.
در این دورۀ درمان بود که فهمیدم آسیب ها و تروماهای زیادی دارم که همانطور که پیش از این اشاره کردم، برای اجتناب از احساس درد و رنج، آنها را در لایه های عمیق ذهنم دفن کرده بودم. این آگاهی خیلی روی من تاثیر گذاشت، بطوریکه بشدت گریه می کردم. بهرحال، پس از چند جلسه، به دلیل بارداری و اینکه نمی خواستم این مسائل روی بچه تاثیر منفی بگذارد، درمان را متوقف کردم. اما باید خاطر نشان کنم که در تمام این سالها از طریق نوشتن بی وقفه روی خودم کار کرده ام. نوشتن به من کمک کرده تا حد زیادی بهبود یابم. منظورم این نیست که نوشتن کتاب از درمان تخصصی بهتر است. منظورم این است که وقتی می نویسم، با خودم با احتیاط بسیار برخورد می کنم و به خودم اجازه می دهم که غمگین باشم و در واقع به احساس غم و درد خود ارزش و اعتبار می دهم و می پذیرم که «غم» نیز احساسی اصیل و واقعی ست، و این برای من قدم بزرگی در پذیرش خودم، هویتم و احساساتم است.
اگر به کتاب برگردم، من از اول هیچ تمایلی نداشتم که عکسم روی جلد کتاب باشد (اینکار کمی برایم ترسناک بود) یا از هیچ عکسی در کتاب استفاده کنم. چون می خواستم ماجراها را با کلمات بیان کنم و کتاب روایتی شاعرانه داشته باشد و خواننده با حرفهای من ارتباط برقرار کند نه با عکس ها. اما ناشر اصرار داشت که عکسی در کتاب مورد استفاده قرار گیرد. من از کودکی خودم پیش از رفتن به سوئد و زندگی با خانواده ای که سرپرستی مرا به عهده داشت، هیچ عکسی نداشتم و عکس های بعدی در سوئد را این خانواده از من گرفته بودند که پیش خود آنها بود. همانطور که پیش از این گفتم، مادرم گاهی نامه هایی برای ما می فرستاد که به دست این خانواده می رسید. آنها نامه ها را برای ما می خواندند اما نامه را به ما نمی دادند بلکه آنها را پیش خود نگه می داشتند. دو سه سال پس از آنکه از خانۀ آنها رفتم، وقتی حدود بیست و دو یا بیست و سه سالم بود، مادر خوانده ام با من تماس گرفت و گفت می خواهد مرا ببیند. در آن ملاقات، او پاکتی به دستم داد که همۀ نامه های مادرم در آن بود و همینطور عکس هایی که او برایمان فرستاده بود، که پیش از آن هرگز ندیده بودم. در آن پاکت یک فیلم (نگاتیو) عکس چاپ نشده هم بود که بعدا خودم عکس ها را چاپ کردم.
عکسی که در پایان کتابم گذاشتم یکی از همین عکس ها بود که در ایران گرفته شده بود. عکس دیگری هم در آن پاکت بود که کتابم را با نگاه کردن به آن عکس نوشتم. به این فکر می کردم که دخترم الان در همان سنی ست که من در این عکس هستم و بسیار گریستم چون در آن لحظه به دخترم فکر می کردم و می گفتم «هنوز نمیدانی چه فاجعه ای در انتظارت است». اما در واقع این را به خودم، به کودکی خودم می گفتم. تمام مدتی که با آن خانواده زندگی کردم، اجازه نداشتم از آنچه به سرم میامد غمگین باشم یا گریه کنم. دائم از من می خواستند قوی باشم. اما اکنون می توانم با حس غم ارتباط برقرار کنم و به خودم اجازه دهم گاهی شکننده باشم. این کتاب مرا با خودم و عواطف و احساساتم آشتی داد.
– آیا در سالهایی که تحت سرپرستی خانواده ای که به مجاهدین وابسته بود، زندگی می کردی مورد خشونت یا سوءاستفادۀ جنسی قرار گرفتی؟
برای اینکه مورد تهمت و افترا قرار نگیرم، به این نحو به این سئوال پاسخ می دهم. همانطور که قبلاً هم در مصاحبه های دیگری گفته ام، در سالهایی که با خانواده ای که سرپرستی مرا به عهده داشت زندگی می کردم، از پنج سالگی توسط بیش از یک نفر مورد آزار جسمی، روانی و جنسی قرار گرفتم. اما الان و اینجا نمی توانم خیلی روشن توضیح دهم چون همه چیز (اعم از چه کسانی و چگونه) را در کتاب نوشته و شرح داده ام. در چارچوب کتاب نیز باید مراقب می بودم. فکر می کنم مهم است که به خواننده یادآوری کنم که هنگام نوشتن کتاب، روی این موضوع بسیار با دقت کار کردم، چون در آن زمان که این اتفاقات میافتاد، من بچه بودم و برای ادعاهایم هیچ مدرکی ندارم، پس نمی توانم متجاوزان را مورد پیگرد قانونی قرار دهم.
البته که هیچ بچه ای در آن سن نمی داند که برای اثبات حرف هایش مدرک لازم است و باید مدارکی جمع آوری کند و برای آینده نگه دارد. در دفترچۀ خاطراتم چیزهایی در این مورد نوشته ام، همینطور برادرهایم تایید می کنند که صدای جیغ و فریادهای مرا از اتاقی که درش را قفل کرده بودند، شنیده اند. بنابراین، برای اثبات ادعاهایم شاهدان و مدارکی دارم، اما اینها کافی نیست. در دفترچۀ خاطراتم هم نمی توانستم بنویسم که به من تجاوز شده است، به جای آن نوشتم: بعد از آن، چندین روز نتوانستم راه بروم. بنابراین، همیشه تجربه ام را از دید یک کودک (کودکی خودم) نوشته ام. نمی توانستم بنویسم که شخص دیگری این کار را با من انجام داده است. منظورم این است که باوجود اینکه اتفاقات بد زیادی در آن خانه برایم افتاد، حتی در نوشتن این اتفاقات هم محدودیت های زیادی داشتم.
وقتی به سوئد آمدم، پنج ساله بودم و در همان سن این اتفاقات شروع شد، چیزهای متفاوتی که به مرور بیشتر و بدتر شد. صحبت کردن در مورد این مسائل از یک طرف بسیار سخت است و از سوی دیگر، من باید مراقب باشم که کسی از من شکایت نکند. اما شما می توانید هر سئوالی دارید بپرسید. چیزی که می توانم اضافه کنم این است که نشانه های روشنی وجود دارد که بسیاری از اطرافیان از اتفاقاتی که برای من افتاده بود، باخبر بودند. دستکم یک بزرگسال هم بود که کاملا متوجه این موضوع شده بود. به این معنا که فهمیده بود که به من تعرض شده. یکی از هوادارن مجاهدین مشکوک شده بود و این را در آن زمان وقتی من بچه بودم (نه مستقیما بلکه) توسط دخترش از من پرسید. بهرحال، همۀ آنها ترجیح دادند چشم شان را ببندند و بیشتر در این مورد کندوکاو نکنند. من هم می ترسیدم مرا از برادرانم جدا کنند چون به من می گفتند اگر بخش حمایت از کودکان ِ ادارۀ سوسیال (سیستم رفاهی اجتماعی سوئد) از این موضوع آگاه شود، ترا جدا کرده و به خانوادۀ دیگری می دهند. جدایی از برادرانم، واقعا برای من ترسناک و وحشت آور بود.
الان دیگه همه تا حد زیادی می دانند که چه اتفاقی افتاده، چون من در این مورد به شکلی که سوءتفاهمی ایجاد نشود، حرف زده ام و در کتابم نوشته ام. نوشتم که در کودکی مورد تجاوز و آزار جنسی قرار گرفتم. می دانم هواداران مجاهدین کتابم را خوانده اند چون در پیغامی که برایم فرستادند از من پرسیدند، برای این ادعاها چه مدرکی داری؟ فکرش را بکنید، بعد از آنهمه دروغ هایی که من از مجاهدین شنیدم، حالا اینها حرفهای مرا در مورد اتفاقات تلخ دوران کودکیم زیر سئوال می برند. این موضِع همیشگی آنهاست. منظورشون اینه که همۀ حرفهای من از بیخ و بُن دروغ است. با اینکه هم در آن زمان و هم همین الان، کسانی بودند و هستند که از این موضوع اطلاع داشتند و می دانند راست می گویم.
-آیا از سرنوشت سایر کودکان مجاهدین خلق، کودکانی که با هم در درون مجاهدین بودید و بعد از خانواده جدا شدید، اطلاعی داری؟ آیا با آنها در ارتباط هستی؟ میتونی به چند نمونه از سرنوشت های مثبت ومنفی بعضی ها بدون اینکه اسمی از اونها ببری اشاره کنی؟
خیلی چیزها از کودکانی که مثل من از خانواده جدا شده بودند، شنیدم. من با خیلی از آنها در تماس و گفتگو هستم، و از زبان خودشان شنیدم که متاسفانه بسیاری از ما (کودکان مجاهدین) در کودکی مورد آزار جنسی و همینطور مورد آزار جسمی و روانی قرار گرفتهایم. وقتی در مورد آزار جنسی با هم حرف می زنیم، معمولا در پایان به یک نقطه می رسیم و آن اینکه تجاوز توسط یکی از هواداران (مجاهدین) بوده. می دانم که یکی از این کودکان در آن زمان، شهامت به خرج داد و تجاوز را گزارش کرد. کسانی هم هستند مثل خود من که حتی امروز هم این تعرضات و خشونت ها را گزارش نکرده اند. مسئله این است که متأسفانه انگ های مختلف و نادرستی به ما می زنند. (مسئولین مجاهدین) ما را دروغگو میخوانند یا به طرق مختلف بدنام میکنند، مثلا به ما می گویند شما بیمار روانی هستید یا برای حکومت ایران جاسوسی می کنید. خود من را دروغگو، بیمار روانی، و جاسوس می نامند، در حالی که بیشتر فعالیت های من در شبکه های اجتماعی علیه حکومت ایران است و این گفته ها با هم جور درنمی آیند. به نظر من، مجاهدین همواره سعی می کنند این مسائل را در درون سازمان، زیر فرش جارو کنند، این روش آنهاست.
با همۀ مشکلات همین کار را می کنند. همانطور که قبلاً گفتم، مثلا در بین پیام هایی که دریافت می کنم، یکی از آنها از طرف همسر سابق یکی از هواداران مجاهدین بود که مورد آزار و ضرب و شتم شوهرش قرار گرفته بود، یا یکی دیگر از هواداران که زن های متعددی در شهرهای مختلف سوئد داشت. همینطور وقتی از پدوفیل بودن یکی از هواداران مجاهدین که کودکی را تحت سرپرستی داشت باخبر شدند، و میشه گفت فرد خیلی کثیفی بود، به این مسائل در درون خودشان رسیدگی کردند. به این معنی که، بجای اینکه به ادارۀ خدمات اجتماعی یا پلیس یا ادارات دیگری تماس بگیرند که مسئولیت مراقبت از کودکانی را که مورد خشونت قرار گرفته اند، بعهده دارند، تنها و یا شاید بهترین راه حلی که می شناختند و بکار می بردند این بود که کودکان را از آن خانواده گرفته و به خانوادۀ دیگری بدهند. چرا که می خواستند ما را در درون خانواده های مجاهدین نگه دارند تا این مسائل برملا نشود و به قداست شان لطمه ای نخورد.
با این اوصاف، سرنوشت این کودکان بسیار متفاوت است. من نمیگم که همۀ ما در معرض این خشونت ها و تعرض ها قرار گرفتیم. البته کسانی هستند که مطلقاً چنین مشکلاتی نداشته اند. من اصلا قصد ندارم این مسئله را به همۀ کودکان یا حتی به همۀ خانواده های مجاهدی که از ما سرپرستی می کردند، تعمیم بدم. اما آنچه مرا ناراحت و آزرده می کند این است که کسانی که امروز اینجا به عنوان هوادار مجاهدین در کنار بقیۀ مجاهدین ایستاده اند و از آنها حمایت می کنند، زمانی دوستان من بودند. به ما تهمت می زنند چون از تجربیات خود حرف می زنیم، با اینکه زمانی بعضی از آنها بهترین دوستان من بودند و با هم بزرگ شده بودیم، درست بعد از اینکه شروع به حرف زدن و افشاگری کردم، بعضی از آنها من را بلاک کردند، گویی هرگز مرا نمی شناختند.
متاسفانه، ما کودکان مجاهدین دچار سرنوشتهای متفاوتی شدیم، مثلا بعضی ها هنوز هوادار مجاهدین هستند، بعضی ها مثل من راهشان را جدا کردند، هستند کسانی هستند که کودکی و زندگی شان بخوبی گذشت. اما خیلی ها هستند که برایشان خوب پیش نرفت، مثلا بعضی ها کودک سرباز و در درگیریها به اصطلاح شهید مجاهدین شدند۵. مواردی از خودکشی در بین ما وجود دارد، همینطور بعضی بی خانمان و کارتن خواب شدند. خیلی از این کودکان آنقدر آسیب دیده اند که هرگز لب به سخن باز نکردند. اما آنچه در میان همۀ ما تقریبا یکسان و مشترک است، این است که همۀ ما که این آسیب ها و داستان و ماجراها را تا آخر عمر با خود حمل می کنیم. اما فارغ از اینکه اوضاع برای هرکدام چگونه پیش رفته، به همۀ این کودکان افتخار می کنم، و اصلا در مورد اینکه چه کسی از دیگری بهتر یا بدتر است، ارزشگذاری نمی کنم. صرف نظر از اینکه سرنوشت هر کدام از ما به کجا کشیده باشد، بی خانمان شده، خودکشی کرده، یا معتاد شده باشد، هیچکس بهتر یا بدتر از دیگری نیست.
– اینکه شما می دانید مسئولان مجاهدین از این تجاوزها و خشونتهایی که بر شما روا شده، باخبر بودند، چه احساسی داری؟
اصلا حس خوبی ندارم. من فکر می کنم که صحبت از دموکراسی و آزادی برای ایران در سازمانی که در آن دموکراسی و آزادی آخرین چیزی است که احساس می شود، غم انگیز است. من در کتابم غیرمستقیم از این موضوع حرف می زنم. بعضی کسانی که کتاب من را خواندهاند می گویند، «در کتابت انتقاد زیادی به مجاهدین دیده نمی شود.» این به این دلیل است که من کتاب را از دید کودکی خودم نوشتهام. وقتی کودکی پنج، هفت یا دوازده ساله در ارتباط با مجاهدین قرار می گیرد، همان طور که من قرار گرفتم و تجربه کردم، انتقاد نمیکند. من در بزرگسالی است که می نویسم و به آنها انتقاد میکنم.
جالب اینجاست که این سازمان ادعا میکند برای آزادی و حق برابر همۀ مردم در آزادی بیان و علیه سانسور و تهمت و افترا به مردم میجنگد، اما به محض اینکه حرفی علیه آنها میزنی یا انتقادی میکنی، دیگر فراموش میکنند که قرار است همه آزادی و حق بیان داشته باشند. این استاندارد دوگانه است و صراحتاً رقت انگیز است که شما نمی توانید تفاوت هایی را در نحوه رفتار یا تفکر کسانی که لزوما دشمن مجاهدین هم نیستند، تحمل کنید. می توانم برادر کوچکم را مثال بزنم. او مسلمان سُنی مذهب است. روزی که مجاهدین متوجه شدند او مذهبش را به سُنی تغییر داده است، دیگر او را به فعالیت هایشان دعوت نکردند، بااینهمه، او باز هم به تظاهرات بزرگ پاریس آمد. اما مجاهدین جوری برخورد می کردند که گویی او اصلا وجود ندارد، گویی مثل هوا نامرعی ست، فقط به این دلیل که مذهب خود را تغییر داده بود. در این سازمان جایی برای مخالفت وجود ندارد، جایی برای خودآگاهی نیست. این سازمان، تنها جایی برای خودسانسوری و استانداردهای دوگانه است.
فکر می کنم در دنیای من خیلی غم انگیز است که هیچ کس نمی تواند بهانه بیاورد و بگوید نمی دانستیم. آنهایی که امروز هوادار هستند، وانمود می کنند خبر ندارند که زندگی برخی از ما، مثل خود من چقدر شوم و عذاب آور بود، درحالیکه مطمئنا میدانند. پیام هایی از بعضی هواداران مجاهدین که کتابم را خوانده اند دریافت کرده ام که مرا دروغگو می خوانند. نخیر، خیلی هم خوب می دانند که راست می گویم و این اتفاق ها برایم افتاده، اما انتخاب می کنند که گناه را به گردن ما بیندازند و تهمت بزنند. بسادگی می توانستند با من تماس بگیرند بگویند بیا بگو کی بود، چه اتفاقی افتاده، ما این شخص را از سازمان بیرون می اندازیم، می خواهیم سازمان ما جایی باشد برای تلاش و مبارزه برای آزادی و دموکراسی در ایران، ما نمیتوانیم پدوفیلها را در میان مان داشته باشیم، ما از پدوفیلها و مردانی که زن خود را کتک می زنند حمایت و دفاع نمکنیم، ما نمیتوانیم این رفتارها را قبول کنیم. آیا شما که با سکوت و حمایتتان در این خشونت ها و سوءرفتارها دست داشته اید، نمیتوانید بیایید و بگویید چه بر سر ما رفته است؟ نمی خواهید این بی عدالتی ها را جبران کنید؟ متاسفانه هیچکدامشان شهامت و آمادگی برداشتن قدمی بسوی جبران خطاها ندارند و این رقت انگیز است.
– میشه لطفا از آن آخرین روزی که در قرارگاه اشرف از پدر و مادرت جدا شدی بگویی؟ چگونه در آن سن کم تو را برای آن جدایی آماده کردند؟
هیچکس ما را آماده نکرد و هیچکس هم نخواست بعد از آن، ما را از نظر ذهنی آماده کند. ما بچه ها در این زمینه هیچ حقی نداشتیم، نظر ما یا خواست ما اصلا محلی از اعراب نداشت. فقط یک دیدگاه وجود داشت آن هم از سوی مجاهدین بود که می گفت فقط مبارزه خودمان و هدف خودمان اهمیت دارد. ما در واقع، به نوعی جاده ای برای رسیدن به آن هدف بودیم. انگار تا قبل از آن، کودکانی مثل من هیچ بودند. تنها چیزی که به ما گفتند این بود که برای مدتی از مامان و بابا دور می شویم و بعد دوباره به هم می رسیم. این تنها حرفی بود که برای آماده سازی ما زدند ، چیزی بیش ازین نگفتند.
من اصلا نمی فهمیدم چه اتفاقی دارد می افتد و اجازه هم نداشتم سوال کنم، و این هم دلیلی بر این است که ما نمیدانستیم در دست چه کسانی هستیم. فقط باید به همه اعتماد می کردیم و هرچه می گفتند انجام می دادیم، حتی اگر دستورات شان را دوست نداشتیم، فرقی نمی کرد. غریبه ها یکی پس از دیگری می آمدند و اینطور وانمود می کردند همه چیز خوب است، و بعد یکی دیگر می آمد. همه از ما انتظار داشتند که بچه های خوبی باشیم. چهره های زیادی بودند که یکی یکی می آمدند و می رفتند. یادمه که خیلی هم به کاری که می کردند می بالیدند و هنوز هم به آن افتخار می کنند، انگار که کار بزرگی کرده اند. جدا کردن ما از خانواده هایمان برای آنها کار بزرگ و باشکوهی است، ما بچه ها اما فقط می ترسیدیم و چنین احساسی نداشتیم.
به وجود و حضور ما بچه ها در قرارگاه اشرف مثل مشکلی نگاه می کردند که باید ناپدید و حذف شود. شاید کسانی هم بودند که مهربان بودند، اما به عنوان یک مجاهد، نباید هیچ نوع غریزۀ مادری یا احساس و عشقی در خود داشته باشی یا چنین احساسی را نشان دهی. خبرهایی در بعضی روزنامه های پُرتیراژ (در نروژ) منتشر شده که شاید خودت هم خوانده باشی که می گوید در یک دورۀ زمانی، مجاهدین رحم زنان زیادی را درآورده اند که احساس زنانگی نداشته باشند. مادر من هم براساس فرهنگ حاکم بر قرارگاه اشرف، از احساس مادری تهی شد و دلش برای بچه هایش تنگ نمی شد. البته وقتی ما در قرارگاه اشرف بودیم، یادمه جای خوبی برای ما بچه ها بود. شخصا فکر می کنم بعد ازاینکه ما را از خانواده جدا کردند، دیگر رابطۀ خوبی با ما بچه ها نداشتند. وقتی در قرارگاه اشرف بودیم، همه چیز مثل بهشت بود، اما نه بعد از آن. برادر کوچکم هنوز شیرخواره بود. باید تاکید کنم که مادرم هنوز به او شیر می داد. نه تنها او را از مادر جدا کردند بلکه از سینه و شیر مادر هم محروم شد. به همین دلیل، من به عنوان خواهر بزرگتر مجبور شدم یاد بگیرم که چطور بغلش کنم، چطور او را آرام کنم، چطور بهش شیر بدهم. هنوز برادرم نیاز به آغوش مادر و شیر مادر داشت، اما برای آنها مهم نبود. حتی تلاش نکردند اول بچه را به نحو درستی از شیر بگیرند، بعد او را جدا کنند. باز هم می گویم، بچه ها هیچ اهمیتی نداشتند. اصلا به این فکر نمی کردند که این بچه هنوز شیرخواره است. انگار مادر ناگهان مُرده بود. نه، هیچ آماده سازی برای این جدایی نبود.
بعدا فهمیدم که قبل از نوروز از همۀ والدین می پرسیدند آیا میخواهید با بچههایتان تماس بگیرید؟ و اگر کسی پاسخ مثبت میداد، این فرد را به چشم مشکل می دیدند، من این را بعدا فهمیدم. به همین خاطر، خیلی ها نمی خواستند با بچه هایشان حرف بزنند، مثل پدرم که هرگز زنگ نزند. مادرم سالی یک بار زنگ میزد و تولدم را که اتفاقاً بهمن ماه بود، تبریک می گفت. همیشه سعی میکرد جوری تماس بگیرد که نزدیک تاریخ تولد من باشد تا نوروز.
من همه چیز مادرم بودم، سیب چشم مادرم بودم، اما به نقطه ای رسیدم که ارتباط ما به یک تماس تلفنی محدود شد، سعی کردم خودم را به این شرایط تازه وفق بدم هر شب گریه نکنم، سعی کردم راهم را پیدا کنم. من دیگر اون کودک سابق نبودم. وقتی مادرم زنگ می زد، اجازه داشت که فقط پنج دقیقه با ما حرف بزند. همۀ مادر و پدرها همینطور بودند، فقط پنج دقیقه وقت داشتند. خب، ما سه بچه بودیم و این پنج دقیقه بین ما تقسیم می شد، یعنی هر کدام از ما حدود یک دقیقه و نیم فرصت داشتیم با مادر حرف بزنیم. در طول این پنج دقیقه، که تقسیم بر سه می شد، ما هرگز تنها نبودیم. یکی از والدینی که سرپرستی ما را داشت، کنار ما می ایستاد و گوش می کرد ببیند چه می گوییم. فکر میکنم شرایط مادرم هم همینطور بود، یعنی کسی کنار او می ایستاد و او را زیر نظر داشت. حالا در این پنج دقیقه درحالیکه کسی شما را زیر نظر دارد، چه می توانید بگویید جز سلام و احوالپرسی. چطور می توانستم مسائل و مشکلاتم را به مادرم بگویم، اینکه در چه شرایطی هستم، اینکه آزارگرم کنارم ایستاده، اینکه در ترس و وحشت دائمی بسر می برم، و چه اتفاقی برایم افتاده بود؟ اگر هم می گفتم اوضاع بدتر از پیش می شد. مجاهدین با این روش ِ زیرکانه، ما را ساکت نگه میداشتند.
از آنطرف، به مادرم می گفتند که ما خیلی خوب از بچه ها مراقبت می کنیم، بچه ها زبان فارسی را دارند فراموش می کنند، لازم نیست نگران آنها باشی، بچه ها زنده و سالم ند، با این تماس ها فقط زندگی و آرامش بچه ها رو بهم می زنی. تو برو به کار مبارزه برس. و نتیجه این شد که سهم ما از مادر یک تماس تلفنی پنج دقیقه ای تقسیم بر سه، در سال بود.
فکر می کنم اکثر بچه ها این احساس رو دارن که با یکی از والدین شان رابطۀ نزدیکتری دارند و با او احساس هویت و همذات پنداری می کنند. من این حس رو به مادرم داشتم و با او احساس یکی بودن می کردم. مادرم اولین کسی بود که شناختم. او همه چیز من بود و می توانم بگویم که هنوز هم هست. منظورم این است که من و مادرم رابطه قوی و محکمی با هم داشتیم. چون در کودکی، وقتی هنوز در ایران بودیم و به اردوگاه اشرف نرفته بودیم، زندگی نسبتا فقیرانه ای داشتیم. من دو برادر کوچکتر از خودم دارم که با مادرم از اونها نگهداری می کردیم. مادرم یکی از برادرهایم را در آغوش می گرفت و من دیگری را و با هم از آنها مراقبت می کردیم. اون وقتها من و مادرم فقط همدیگه رو داشتیم. ما مثل یه تیم بودیم، تا اینکه ناگهان مادرم با ما غریبه شد و سهم من از مادری ِ او یک دقیقه و نیم گفتگوی تلفنی در سال شد!
پدرم اما، اگر اشتباه نکنم فقط یکبار به ما زنگ زد و یکی دو بار هم نامه ای فرستاد، همین. پدرم خیلی زود وقتی همه با هم از ایران به پاکستان رفته بودیم، همون اوائل تصمیم خودش را گرفته بود که مجاهد شود. پس ما را در پاکستان تنها گذاشت و به اردوگاه اشرف در عراق رفت. مادرم و ما بچه ها جز خودمان و لباس تنمان هیچ چیز نداشتیم، سقفی بالای سرمان نبود، غذایی برای خوردن نداشتیم، هیچی نداشتیم. در این شرایط وانفسا، پدرم ما رو تنها گذاشت تا به مجاهدین ملحق شود. چند بار تلاش کردم دلیل این کارش رو بپرسم. اما او از پاسخ دادن طفره رفت. شاید برای خودش جوابی داشته باشد اما من نمی دانم.
پدرم هنوز مجاهد است. مدتی است از طریق ایمیل با او در تماس هستم. همین سئوال ها رو ازش پرسیدم اما جوابی به سئوال های من نداد. در عوض، مقالات طولانی در مورد بدی های من، و خوبی و برتری خودش و فداکاری هاش می نویسه. براش نوشتم ببین چه بلاهایی سر من آمد، من که دختر کوچولوی زیبای تو بودم، در قعر تاریکی فرو رفتم، به من تهمت می زنند که جاسوس حکومت هستم، همۀ اینها رو براش نوشتم. ولی چه سود؟ دهها ایمیل برایم فرستاده که بی رودربایستی بگویم هنوز بسیاری از آنها رو باز نکردم. چون در نامه هاش فقط از جلال و جبروت مجاهدین حرف می زنه. فقط از خودش و مجاهدین تعریف می کنه ولی به سئوال های من جواب نمیده.
انتهای پیام