• امروز : پنج شنبه - ۸ آذر - ۱۴۰۳
  • برابر با : Thursday - 28 November - 2024
روایت «ابراهیم مرادی» از چگونگی اسارت خود در دام مجاهدین خلق

«فرید بلوچ» مرا فریب داد

  • کد خبر : 42547
  • 26 اکتبر 2023 - 9:32
moradi

«فرید خوب می‌دانست رگ خواب افراد کجاست و از چه راهی وارد دیالوگ شود. وقتی اشتیاق ما را در رفتن به اروپا می‌دید، بیشتر ادامه می‌داد.»

به گزارش فراق، ابراهیم مرادی، عضو نجات یافته از فرقه رجوی در آلبانی در روایتی از چگونگی اسارت خود در دام مجاهدین خلق نوشت: ابتدا به دوستان عزیزم می خواهم بگویم سطح سواد من ششم ابتدایی قدیم است. دوم اینکه از بردن اسم نفرات معذورم چون ما اکثر افراد را به نام مستعار می شناختیم.

آشنایی من با سازمان به سال های اوایل انقلاب بر می گردد. البته شناختی روی هدف و سیاستشان نداشتم .

بعد از انقلاب و سقوط حکومت پهلوی، مقداری با آنها آشنا شدم ولی هرگز سمپات یا وارد دستگاهشان نمی‌شدم ‌چون کارگر بودم. آن وقت ها بازار بحث های سیاسی گرم بود، تجمعات گروه های سیاسی زیاد بود ولی من سرم به کار خودم بود. این مختصر آشنایی آن دوران بود .اما حالا چرا با گذشت سالیان از آن زمان و چگونه سر از تشکیلات آن در آوردم را برایتان توضیح می دهم.

من در زمستان سال ۱۳۸۰در ایرانشهر تابع استان سیستان بلوچستان ایران کار می کردم. یک قهوه خانه بود در ایرانشهر نزدیک گاراژ ایران پیما که پاتوق کارگرها و بناها بود. مدتی که آنجا رفت و آمد داشتم گاهی زمزمه های بود که اینجا کسانی هستند که آدم ها را به خارج می برند اما من به دلیل اینکه چند بار از بندرهای ایران برای رفتن به کشورهای عربی ‌مثل دبی، قطر و کویت اقدام کرده و موفق نشده بودم زیاد جدی نمی گرفتم.

یک روز صبح دور فلکه که منتظر دوستم بودم، یک آقایی جلو آمد و با من احوالپرسی کرد. خودش را بلوچ و اسمش فرید معرفی کرد. از چند و چون کارم پرسید. من هم نارضایتی خودم از کار سخت و دستمزد کم را برایش گفتم.

فرید به من گفت چرا نمی زنی بروی خارج. من هم گفتم ما کجا و خارجه کجا. دلت خوش که این حرف ها را می زنی…ولی دیدم او جدی حرف می زند. به من گفت که اگر قصد رفتن به خارج از ایران را داری کمکت می کنم. من هم خیلی جدی بهش گفتم خدا روزیت را جای دیگر حواله کند من پول ندارم اینجا هم کسی را ندارم برو سراغ کسی که پولدار باشد.

در ادامه گفت، نیازی به پول شما نیست من با هزینه خودم می فرستمت. حقیقتش را بخواهید کنجکاو شدم. خلاصه ما با همدیگر گرم گرفتیم و زیاد صحبت کردیم. نهایت قرار شد او مرا با هزینه خودش به آلمان یا هلند بفرستد و به توافق رسیدیم.

او محل قراری را به من نشان داد و گفت چون قاچاقی باید از مرز ایران به کشور پاکستان بروم از من خواست که با هیچ کس درباره این موضوع سخن نگویم. من هم معطل نکردم، سریع خودم را جمع و جور کردم و فردا صبح سر ساعت در محل قرار ایستاده بودم. یک ماشین تویوتا جلویم ایستاد. فرید سریع در را باز کرد و به من گفت بیا بالا. من هم سوار ماشین شدم. غیر از من یک نفر دیگر هم بود که او نیز قصد خروج از ایران را داشت. ما شدیم چهار نفر و یک راننده با فرید که بلوچ بودند. ابتدا رفتیم یک بیابانی که در مسیر جاده شهرستان سراوان بود پیاده شدیم و ما دو نفر که قاچاق بودیم تا غروب آفتاب با فرید بلوچ آنجا ماندیم..

آفتاب که غروب کرد یک ماشین سواری آمد و ما را برد به شهرستانی به اسم «جکیگور». هوا تاریک بود. در حیاط خانه ای پیاده شدیم. ما را بردند داخل خانه‌ای که زن و بچه هم بود. شام مفصلی با هم خوردیم و خوابیدیم. نصفه‌های شب حدود ساعت سه بود که ما را از خواب بیدار کردند و گفتند آرام و بی صدا سوار شوید. حرکت کردیم. به نزدیکی‌های مرز پاکستان که رسیدم راننده چراغ ماشین را خاموش کرد و با چراغ خاموش سرعت بالا هم رانندگی می کرد. جاده به حدی دست انداز داشت که من از ترس اینکه ماشین چپ کند و تکه تکه شویم بیش از ده بار فاتحه خودم را خواندم. با هر ترس و لرزی که بود از مرز ایران دور شدیم و نزدیکی‌های صبح و سحر به یک دهستان که اتوبوس ها به آنجا رفت و آمد داشتند رسیدیم. آن جا محل فروش انواع کالاهای قاچاق از قبیل مواد مخدر و کیسه های قند و شکر بود. روی هم چیده بودند. وارد خاک پاکستان شده بودیم.

منطقه ای که ما در قدم اول در خاک پاکستان واردش شدیم اگر اشتباه نکنم «مندبلوک» بود. فرید به ما گفت چند دقیقه ای صبر کنید بروم یک جایی و زود بر می گردم. به ما گفت اگر کسی از این مردم از شما سئوال کردند که برای چه آمدید بگوید برای خرید آمدیم. بعد از ۱۰دقیقه ای که گذشت دیدیم فرید یک نفر دیگر همراهش است. به ما گفت تا اینجا من شما را همراهی می کردم از اینجا به بعد این آقا با شما می آید. مقداری ترس ما را گرفت که نکند ما را گول زدند. با فرید بحثمان شد. فرید هم با خونسردی و خوشرویی تمام به سئولات ما جواب می داد. می گفت اعتماد کنید کار ما کلک نیست ما از شما نه پول می خواهیم نه دنبال پول کسی هستیم.

قصد ما کمک کردن به شما می باشد که انشاءالله به اروپا اعزام شوید. وقتی ما با صحبت های او که خیلی خودمانی بود روبرو شدیم ترسمان ریخت. نقطه ضعف ما را می‌دانست و در هر بار حرف زدن با ما، یک بار اسم کشور هلند و یک بار هم اسم آلمان و اروپا را می آورد.  فرید خوب می‌دانست رگ خواب افراد کجاست و از چه راهی وارد دیالوگ شود. وقتی اشتیاق ما را در رفتن به اروپا می‌دید بیشتر ادامه می‌داد. از اون هفت خط‌های روزگار بود. من بیشتر  شهرهای سیستان و بلوچستان رفته و کار کرده بودم. با فرهنگ آنها آشنایی داشتم. در میان بلوچ ها آدمهایی هستند که خیلی زرنگ، با جرات و با هوش هستند ولی فرید با بقیه بلوچ ها فرق می کرد. بلوچ ها زبان باز نیستند رو راست هستند ولی فرید با تسلط و در عین سادگی هر آدمی را خام می کرد.

وقتی دید ما کاملا به آنها اعتماد کردیم از ما خدا حافظی کرد و رفت و ما سر نوشت جدید انتخاب کردیم و خودمان را به دست تقدیر سپردیم که …

انتهای پیام

لینک کوتاه : https://feraghnews.ir/?p=42547