امروز دوستی از من سئوالی کرد که چرا سازمان مجاهدین نه تنها از خانوادههایی که عزیزانشان زنده هستند میترسد بلکه از خانوادههایی که بستگانشان هم در فرقه درگذشتند، میهراسد.
من گفتم سئوال شما به درازای پروسه خود سازمان مجاهدین است. یادم است بعد از سرنگونی صدام در پادگان نشسته بودیم. تازه چند روزی بود زمزمه اینکه میخواهند درب اشرف را به روی خانواده ها ببنندد شروع شده بود. مریم قجر هم پیاپی از فرانسه پیغام و پسغام میداد که بحثهای رهبری از دست ندهید چون رهایی این دنیا و خیر آن دنیا نصیبتان خواهد شد.
اوضاع به دلیل اینکه چند صباحی درب اشرف باز بود و خیلی ها هم با خانواد هایشان رفته بودند پلیسی بود.
سایه ماتم و به هم ریختگی در چهره افراد به خوبی دیده می شد. در این آشفته بازار که اعضا جرئت حرف زدن معمولی با همدیگر را نداشتند جوانی به اسم هادی -البته اسم مستعار بود- که هم یگان بودیم قاطی کرده بود، گوشهای می نشست و به آسمان خیره می شد یا روی زمین مینشست و ساعتها سرش را بین دو زانویش مخفی می کرد.
تعداد زیادی از دوستان سر این موضوع واقعا ناراحت بودیم. فرمانده قرارگاه مرا صدا زد و گفت این که با کسی حرف نمی زند، تو همشهریش هستی برو باهاش صحبت کن. اولش قبول نکردم اما فرمانده قرارگاه با تندی گفت، این یک فرمان تشکیلاتی است و تو باید انجامش بدهی.
من هم ناچار شدم قبول کردم. رفتم پیش دوستم. صحبت زیادی با او کردم. راضیش کردم که حرفش را بزند اما به یک شرط قسمم داد تا زمانی که وضعش خوب نشده به کسی نگویم. من هم برایش قسم خوردم که حرفش را فاش نکنم. وقتی سرش را بلند کرد داشت صحبت می کرد. تمامی پهنای صورتش از اشک خیس شده بود. دستش را گرفتم با هم رفتیم پشت زمین مزرعه که کسی متوجه حرف زدنمان نشود.
هادی گفت من تنها فرزند باقی مانده خانواده با مادرم زندگی می کردم. بقیه خانواده ام را در زمان جنگ از دست دادم. وضع مالی خوبی نداشتیم مادرم را راضی کردم که برای مدت کوتاهی بروم سمت عراق کار کنم. گفت، رفتن همان شد که به دام مجاهدین افتادم. گول خوردم. به هوای کشور خارجه سر از تشکیلات سیاه مجاهدین در آوردم.
چند وقت پیش هم که درب اشرف مدت کوتاهی به روی خانواده ها باز بود، مادرم من هم به راهنمایی یکی از خانواده ها می آید اشرف که شاید مرا پیدا کند اما سازمان گفته همچین کسی در این جا نیست.گفت مادرم تنها دارائیش من بودم و تنها دلخوشی من هم مادرم بود. وقتی از پیدا کردن من در اشرف یک به جایی نمیرسد با کوهی از اندوه، ناامیدی و با دلی شکسته پر از حسرت به ایران بر می گردد و در نیمه راه به کرمانشاه نرسیده…. -با دیدهای پر از گریان- برای همیشه داغ بی مادری بر دلم ماند.
دیدار با تنها عزیزی که یک بار دیگر او را ببینم به قیامت شد. هادی این موضوع با همان غمی که او را مچاله و رنجورکرده بود گفت. همین چند وقت پیش وقتی یکی از دوستانم می رود ملاقات خانواده چون از قبل در کرمانشاه همدیگر می شناختیم. آن ها داستان مادرم را برای پسرشان تعریف می کنند او هم داستان آمدن مادرم تا نقطه ای که فوت کرد را برایم تعریف کرد. دوستم به من گفت اگر امروز من به مقر بر گشتم فقط به خاطر این بود که تو را در جریان وقایع تلخ بگذارم ولی فردا با خانواده ام بر می گردم به ایران. هادی قسم خورد تا روزی که زنده است برای گرفتن انتقام مرگی که رجوی پلید به مادرش تحمیل کرد از پای نمی نشیند.
به خدا قسم من هم تا به امروز سر گذشت سراسر رنج و غم هادی را برای کسی تعریف نکردم. هادی بعد از چند روز یک شب ناپدید شد. هیچ کس هم نفهمید چی به سرش آمد. خیلی از خانواده های دیگر چون هادیها که عزیزانشان را به حکم رجوی شقاوت پیشه از دست دادند فوت کردند دنبال فرصتی هستند که رجوی را به دادگاه عدالت بکشانند. سران تروریست و بردهساز سازمان مجاهدین باید تاوان سختی به دو قشر بزرگ جامعه ایران بدهند. اول به خانواده هایی که فرزندان یا پدران و مادرانشان آمدند ملاقات عزیزانشان ولی رجوی با سنگ و دشنام پاسخشان را داد که اکثرشان دق کردند و … و دوم خانواده هایی که امروزه شاهد یک پارچگی اتحاد آن ها چه در ایران و چه در خارج خواهان آزادی فرندانشان از دام رجوی هستند، یقین بدانید این سیل خروشان در زمان نزدیک دیوار ظلم و کیش خود پرستی رجوی از ریشه بر خواهد کند.
انتهای پیام