• امروز : یکشنبه - ۴ آذر - ۱۴۰۳
  • برابر با : Sunday - 24 November - 2024

به دنبال سراب ، خاطرات احسان بیدی ـ قسمت ۲-۳

  • کد خبر : 3654
  • 30 آگوست 2015 - 11:02

به دنبال سراب 

خاطرات احسان بیدی 

قسمت دوم

خروج از ایران و رسیدن به ترکیه

 Bidi Ehsan 1با سلام دوباره خدمت شما دوستان عزیز و وقت اینرا پیدا کردم که بخشی از خاطرات خودرا نیز بنویسم خاطراتی که الان یک دهه ازان میگذرد ولی یکسری وقایع هیچ وقت عوض شدنی نیست و پاک ناشدنی میباشد.
 
من با این انگیزه که کار و حرکتم به نفع مردم کشورم می باشد ، خلاصه با شگرد تشکیلاتی سازمان برای انتقال به خارج از کشور کنار آمدم . به ترمینال مسافربری رفتم و سوار اتوبوس شدم تا اینکه زمان حرکت فرارسید قرار شده بود که خودم را به شهر گفته شده برسانم و در انجا با رابط سازمان مجاهدین اشنا بشوم که آغاز بی پایان من نیز اتفاق افتاد.
 یادم می آید که راننده اتوبوس اعلام کرد که کمتر از بیست دقیقه حرکت خواهیم کرد و این فرصتی بود که برای اولین و آخرین بار با صحنه هایی که در خیابان می بینم خداحافظی کنم ، مردم و مناظری که معلوم نبود کی فرصت دوباره دیدن آن را بدست آورم . مردمی که شاهد درد و رنج آنها بودم و فکر می کردم، میروم که برای آنها آزادی بیاورم و ….
نگاهی به ساختمانها و خیابان ها و برگ های سبز درختان کردم و تمامی اینها را انگاری برای اولین بار میدیدم ، ولی یک احساس این قوت قلب را به من میداد که بدون دلبستگی ازانچه که داشتم و می دیدم دست بکشم.
زمان سفر شروع شده بود و راننده خودش را معرفی کرد و گفت آرزوی سفر خوشی را دارد ومن هم برای آخرین بار به پشت سر نگاه کردم و خانواده ام را پشت سر خودم گذاشتم.
  چه لحظات سخت و دردناکی بود ، جدایی از آنها ولی یک شیرینی هم احساس می کردم و به امید انکه با تانکهای ارتش ازادی باز می گردم و اگر من هم نیستم، ولی این ملت آزاد میشوند .
  در رویاهای خود غوطه ور بودم که یک صدا من را به خودم آورد، صدای مرد جوانی بود که بغل من نشسته بود . هم صحبتی با وی باعث شد که من تیک تاک زمان را فراموش کنم.
  یادم میاد که شهرهای مختلف را پشت سر میگذاشتیم و با هر کیلومتر فاصله گرفتن از مبدا ، من هم از انچه که در قبل بودم فاصله میگرفتم و پایم را روی کاری که میخواستم بکنم سفت تر می کردم و با اطمینان خاطربیشتری میگرفتم.
قبل از اینکه به شهر مقصد برسم ، با رابط سازمان تماس گرفتم. گفت در نزدیکی محل توقف اتوبوس منتظر من است. دل تو دلم نبود و دوست داشتم این زمان به تندی میگذشت تا این نفر را ببینم و هرچه زودتر به ترکیه برسم ، نه به دلیل ترس و اینکه سازمان به من گفته بود در تور رژیم هستم، بلکه یک حس دوست داشتنی همراه با کنجکاوی که زود خود را درعراق و پایگاه های سازمان مجاهدین ببینم.
  خوب طبق برنامه من نفر رابط سازمان را دیدم و یادم میاد که یک ساعتی با هم صحبت کردیم و ناگفته نماند ما برای زمان استراحت نماز و غذا ایستاده بودیم. یک شماره تلفن گرفتم که درجایی از لباسم مخفی کردم و یک نقشه ترکیه و چند محل خط کشی شده بود که گفتم اینها چی هستند؟ مسئول سازمان من را توجیه کرد که اگر مآمورین مرزی سوال کردند بگو توریست هستی و قصد سیاحت داری .
  قرار بود طبق برنامه من به نفر رابط سازمان در ترکیه زنگ بزنم و آنها دنبال من بیایند. یک هیجانی سرتاپای من را گرفته بود . از لحظاتی که در وجودم شکل گرفته بود، خوشم می آمد. انگاری فراموش کرده بودم که با چه توطئه ای من را کشانده بودند، آرزوهایی که داشتم فراموشم شده بود وانگاری قلبا پذیرفته بودم تنها راه درست همین مسیری هست که باید بروم.
  خوب من طبق برنامه به سفر خودم ادامه دادم و چون ازقبل توجیه شده بودم میدانستم که با نهایت خونسردی باید از مرز زمینی عبور کنم. راننده ما را راهنمایی کردن و گفتند که بایستی اینجا را زمینی برویم و در انسوی خاک ترکیه باز سوار اتوبوس میشویم من که بار اولم بود از ایران خارج می شدم و تجربه ای نداشتم از دختری که همسفر من بود و دانشجوی ترکیه بود کمک می گرفتم و او من را راهنمایی می کرد و روحیه می داد که مشکلی نیست و زود همه چیز حل میشود…
همانطورم شد و بعد ازیک ساعت ویزا پای پاسپورت ما خورده و دومرتبه سواربر اتوبوس شدیم . من وقتی سوار اتوبوس شدم ، با تعجب به مسافران نگاه میکردم و باورم نمیشد که این همان اتوبوس ما میباشد و راننده دید که من تعجب کردم گفت چیه و خندید و گفت اینجا ترکیه است پسرم و برو سوار شو.
  خوب نگاهی به اطرافم کردم و قیافه جدید ادما برای من جالب بود و با همسفرهای خودم بیشتر اشنا شده بودم تا اینکه زمان همسفری به پایان رسید و من در شهر گفته شده پیاده شدم و با همسفرهای خودم خداحافظی کردم.
  یادم میاد طبق توجیه یک کارت تلفن گرفتم و به شماره گفته شده زنگ زدم. باورم نمیشد که من رسیده بودم ترکیه و پا در یک دنیای دیگر گذاشته بودم و انگاری در خواب میدیدم که یعنی من دارم میرسم به عراق. یادم میاد شب بود ،حوالی ساعت ۸شب بود که من رسیده بودم استانبول و دل تو دلم نبود که نفرمربوطه را ببینم و ساعت موعود رسیده بود و از دور سایه ای به سمت من نزدیک میشد و هرچه نزدیک تر میشد خوشحال بودم از اینکه رسیدم.
  به خودم امدم و دیدم نفر مربوطه نزدیک من است و خودش را محسن معرفی کرد. محسن احوال پرسی خشک و خیلی سردی کرد که برای من که با دنیایی هیجان و شوق منتظر وی بودم ، شگفتی آور بود.
بعد از یک چرخ به اطراف و یک کافه خوردن در یکی از خیابان های استانبول ، محسن به من گفت که از این به بعد اسم من بابک کوروش میباشد و می رویم به یک خانه تیمی و کسی نباید تورا بشناسد این برای من قابل درک بود چون به گفته محسن دراین خانه نفرات مختلفی هستند که میخواهند بروند عراق و وضعیت انها مشخص نیست.
 

ادامه دارد…


به دنبال سراب 

خاطرات احسان بیدی 

قسمت سوم

همانطور که در قسمت قبلی اشاره کردم، اسم من شده بود کوروش و قرار شد وارد خانه ای بشوم و طبق گفته محسن نفراتی آنجا هستند که قراربود همگی انها به عراق بروند و ولی به دلایل امنیتی گفت که صلاح نیست که اولا با آن‌ها صحبت کنی و دوما اسم واقعی تورا کسی بداند. وقتی سوال کردم که همگی قرار است برویم عراق دیگر این ملاحظات یعنی چی که پاسخ قانع کننده ای به من نداد. من به فکر فرو رفتم که دلیل این همه مخفی بازی برای چی است و کجای این کار میلنگد و چرا باید اسم مستعار داشته باشم؟ خلاصه خودم را قانع کردم خوب حتما ازلحاظ امنیتی شاید اینطوری درست باشد.

با محسن به سمت محل اقامت حرکت کردیم و یادم میاید که محسن من را از خیابان های متعددی عبورداد و کوچه پس کوچه زد تا جاییکه دیگر خنده ام گرفت . بهش گفتم محسن به من اعتماد نداری که اینقدری کوچه پس کوچه میزنی که دست پاچه شد و گفت نه و مسیر این است که گفتم درسته ترکیه و استامبول نیامدم ولی الانی این چهارراه و این منظقه را سه باراست که دارم میبینم که فهمید چه قافی داده است. گفت دنبال یکی از دوستانش میگشت که گفتم این موقع شب مگر امکان دارد و برای اینکه حماقت خودش را توجیه کند کنار دست یک اغذیه فروشی ایستاد و به من گفت بیرون باشم که رفت داخل مغازه . دیدم با ساندویچ امد بیرون گفت که حل شد برویم.

دست آخر به یک کوچه باریک رسیدم و وارد یک آپارتمان شدیم که یادم میاد خانه مذکور طبقه ششم بود و چقدر پله را بالا رفتم.

دست اخر خسته و کوفته کنار پله نشستم و گفتم بزار یک نخ سیگار بکشم و بعد میام داخل خانه . بعد که وارد خانه شدم اولین چیزی که به چشم خورد و فهمیدم دوگانگی و ترس درنگاه اطرافیانم بود و با اشنایی ابتدایی وقتی به چهره افراد خیره میشدم فهمیدم که کل این نفرات تازه وارد هستند و خبر ندارند اصلا کجا میخواهند بروند.

یادم میاد یکی خودش را یکی از زندانیان سیاسی معرفی کرده بود و وقتی من پرسیدم از بچه‌های زندان چه کسی را میشناسد و کدام زندان ؟ گفت که در چه سالی در اوین بودم که ناگهان محسن وارد شد و او گفت با شد بعد صحبت کنیم که گفتم نه الان وقت است و یک نفر و پیدا کردم که ازاقوام من بییشتر بگوید و سوالاتی کردم که فهمیدم به این نفرگفته بودند بیاید اینجا و برای انهم داستانی سوار کرده بودم که بماند ایران احتمال دارد زندانیهایی که ازاد شده اند را بعد اعدام کند و انهم ترسیده بود و فهمیدم که تمامی مدارک ان دست محسن میباشد حتی پاسپورت و یک ماهی انجا بوده و بهش مدارکش را نداده بودند و جالب اینکه همین نفر دریک فرصتی که پیدا میکند ازان خانه فرارمیکند و متواری شد.

خانه متشکل شده بود از دواتاق خواب و اشپزخانه و … متوجه شدم که نفرات همگی پاسپورت و مدارک قانونی خود را به محسن داده بودند و محسن هم آنها را به بهانه های مختلف ضبط کرده بود و جالب انکه انها حق خارج شدن از خانه را نداشتند و فقط انتهای شب اجازه داشتند بالا پشت بام و یا تک به تک با خود محسن به پایین رفته و سیگار بگیرند و خریدی بکنند. محسن یک فضای پلیسی برای انها ایجاد کرده بود که انگاری اطلاعات ایران پایین منزل انهم درترکیه هست.

در آن خانه با نفر دیگری آشنا شدم که مهندس بود و وقتی باهاش گپی زدم گفت به من گفتند میرم انجا برای ادامه تحصیل و بعد اگر دوست داشتم به اروپا میروم که بهش گفتم به اروپا بابت چی که گفت به من گفتن برای ادامه تحصیل .

من در اون لحظه دوزاریم نیافتاد و اینرا یک جوک تلقی کردم چون محسن گفت اینها همه میدانند که میروند عراق و من گفتم طرف دارد سربه سرم می گذارد. یادم میاد یک نفر دیگر انجا بود که ترک زبان بود و به گفته خودش برادرش نیز اعدام شده بود که ازتبریز امده بود انجا و دستیار محسن بود که کارهای اداری را حل و فصل میکرد و با دونفر دیگر اشنا شده بودم که گوشی و موبایل داشتند و بعدها متوجه شده بودم که اینها درتیم شکار هستند و نفرات را برای سازمان شکار میکنند.

جالب اینکه یک نفری حمام بود و وقتی بیرون آمد و من نگاهی بهش کرده بودم ، محسن به او گفت این دوستمان خیلی دوست دارد به عراق برود و لحظه شماری میکند و بلند شدم دست او را فشار دادم و گفتم من کوروش هستم و دوست دارم از تجربیات شما استفاده کنم و وقتی با او صحبت کردم گفت که این فلانی ،اشاره ای به یکی از این نفرات تیم شکارچی کرده بود، و گفت من را درترمینال تور زده بود و به من گفت که میبرتم عراق و بعد از انجا به هرکشوری که میخواهم میروم که به محسن گفتم مگر عراق سکوی پرتاپ برای اروپاست؟ نفرات انجا تحصیل میکنند و به اروپا میروند؟ که محسن دید اوضاع خیلی لوس دارد میشودومن هرلحظه امکان دارد حرفی بزنم گفت الان روال آنجا بدین شکل است که نفراتی را برای ادامه تحصیل و دیدن آموزش به اروپا میفرستند .

سرتان را درد نیاورم که برای من هزارو یک سوال بود از طرفی نگاهی به اطراف و نحوه کار محسن که پاسپورت نفرات دستشان نیست و از طرفی نفراتی که میگویند به عراق و بعد اروپا می روند و از طرف دیگر شناختی که خودم از سازمان داشتم که همچین خبری نیست و عراق نقل و نبات پخش نمیکنند و نگاهی به محسن و دستیار محسن واینکه احساس میکردم یک چیزی این وسط جور در نمیاد.

من مدت زمانیکه آنجا بودم علاوه برانکه کنجکاو شده بودم و سوالات خود را میکردم ازطرفی به رفتارهای انها نیز شک کردم. بعد از چند روز تعدادی از نفرات را بردند که محسن به من گفت انها نیز میروند عراق و برای انها یک مراسم خداحافظی برپا کرده بود ولی از انجاییکه من مدتی انجا بودم و از سوالات و حالات نفرات متوجه شدم تنها چیزیکه درانها دیده نمیشود شوق رفتن به عراق و مبارزه میباشد . بعدها یکی از نفراتی که مسئول به دام انداختن نفرات بود و بعدها هم یک مقدار پول و تلفن را نیز برداشت و از دست مجاهدین فرار کرد به من گفت: پاسپورت منم دست اینهاست و به من نمیدهند و به من گفتند که اینجا باید باشم و کمکشان کنم که منم به ناچار ماندم . او می گفت کوروش اینجا سه خانه دارند که اولی حکم پذیرش را دارد و با نفر کار میکنند و اینکه ریل اعتماد سازی میروند و نفرات دیگر سازمان که اینجا هستند و زنها از خارج با انها تماس میگیرند و وعده رفتن به اروپا را میدهند و دراین پانسیون سازمان هزینه خوراک میدهد و برای انها خرج میکند و اگر نفر گول خورد پاسپورت را میگیرند و بعد میگویند باید بروی عراق . خانه دوم محلی میباشد که سازمان تردد دارد و انجا نوارهای اموزشی میدهند و روی ذهن نفرات کار میکنند و درفرصتی که دارند سعی براین دارند به خوبی نفر را مغزشویی کرده ودریک دنیایی ذهنی ان را قراربدهند و با سواستفاده کردن ازشرایط ذهنی اورا اماده مبارزه ویا حتی المقدوراورا متناقض نگه دارند که دست اخرنفرات تسلیم میشوند وبا توجه به اینکه پاسپورت وتمامی مدارک انها گرفته شده وازانجاییکه بخواهند نه بگویند شرایط پلیسی درست میکنند که شما را اینجا دستگیر میکنند و …

نفرهمراهی که گفتم با محسن است ویک نفرترک زبان بود بعدها متوجه شدم که دوستان پلیس ترکی پیدا کرده بود که اگر نفرات به زانودرنمی امدند انها را دستگیر و کتک میزدند تا بترسند که چندین مورد را همین نفری که یکی ازشکارچی های سازمان بود برای من تعریف کرد و به من گفت که نفراتی بودند که توانستند فرار کنند و این امر باعث شده بود که اطلاعات ترکیه دنبال محسن بودن واینها به ناچار تمامی محلها وخانه ها وپانسیونهایی که داشتن را تخلیه کردند ونقل مکان کرده بودند . خلاصه با پول خرج کردن و برپا کردن یک تشکیلات زیر میزی خطرناک و با کمک نفرات پلیس فاسد ترکیه اینها توانسته بودند که نفراتی که به چنگ اوردند را به زانو دربیاورند ویا دست اخر پاسپورت انها را میفرستادند اروپا که مسئولین سازمان استفادهایی را که می خواستند از پاسپورت ها بکنند.

یکی از حیله های آنها این بود که نفراتی را پای تلفن میاوردند و به دروغ و با نفراتی که اینجا در شک و دودلی بودند صحبت میکردند و به انها وعده هایی دروغین میدادند که ما همین ریل شما را آمدیم و اول امدیم عراق و الانم دراروپا وفلان کشور هستیم. خب من وقتی اینها را میشنیدم باورش سخت بود ویک بغض و یک عصبانیتی تمام جان من را فرا گرفته بود. چون من درایران خانواده های هواداررا پشت درب زندان ها دیده بودم و یک تعریف دیگری از مرام و راه و روش و اهداف سازمان داشتند . وقتی در معرض این حرفها قرار میگرفتم بیشتر دوگانه میشدم و بیشتر به این موضوع فکر میکردم که نکنه همه اون حرفهایی که من شنیده بودم همش دروغ بوده ون کنه این نفرات دوراز مرام سازمان دارند خط کاری رو پیش میبرد وحتما مسعود درجریان این داستان نیست.. “ولی صورت مسله چیز دیگری بود“”

من با این شکارچی سازمان بیشتر صمیمی شدم و از انجاییکه با من درددل میکرد وحتی دور از چشم محسن که میگفت میرم با کوروش بیرون به من چیزهایی میگفت و بهتر بگویم دیگه با من دوست شد وگفت که حتی سازمان پسر عموی من را الان فرستاده عراق و من بخوبی میدانم کسی را از انجا به اروپا نمی برند وعذاب وجدان دارم وبه خانوادش چه بگویم وتمامی مدارک من را گرفته اند ومن راهی جز ادامه دادن این راه ندارم که گفتم فلانی: چرا به پلیس مراجعه نمی کنی که گفت کوچکترین حرکت من با جون من و پسرعمویی دیگرم که اینجا هست بازی میشود که از او خواستم داستانش را بگوید که گفت ما پنچ نفر بودیم که امدیم ترکیه که با دوپسرعمویی خود و دوستانش امده بود که از ترکیه به اروپا بروند که گیر سازمان افتاده بودند و همین ریل را با انها رفته بودند ولی دوستان او یکی ازپسرعموهایش گول سازمان را نخورده وبه اروپا میروند واین نفرگیر کرده بود و سازمان درنهایت بهش گفت اورا میفرستند اروپا که به گفته خودش گفت با من بازی میکنند ومن میروم.

خب من هروقت محسن را میدیم یک دوگانگی سرتاپایم را فرا گرفته بود وازطرفی هرچی خواستم درکش کنم ویا بعنوان یک دوست ببینمش دیدم که دراین مرد هیچ اثری از انسانیت نیست و در پوش یک ادم خوب یک هیولایی وحشی و بی رحمی است. به خودم قول دادم که ازسر وته این داستان چیزی بدانم وتا انجاییکه فرصت دارم بیشتر بدانم و جالب اینکه هروقتی با این نفر یا معاون محسن بیرون میرفتم اون بیشتر به کافه میرفت و راحتر بگویم عیاشی و زن بازی میکرد که میگفتم فلانی مگه این پولهای سازمان نیست که با گدایی وهزار بدبختی بدست اورده چرا اینطوری خرج میکنی که دید من موضع دارم و از طرفی خانواده من را می شناخت و می ترسید و گفت که نه این پول را خانوادم فرستاده وترسید که چیزی بگویم شورع کرد به لوس بازی واینکه برای من خرجهایی بکند .

گفتم فلانی من اهل عیاشی نیستم و برات دارم و وقتی رفتم خونه گفتم محسن به خانوم فلانی بگو کارش دارم که گفت چی شده که سرش داد زدم گفتم اگر دوست داری من را فردا اینجا ببینی بگو زنگ بزنه که محسن دسپاچه شده بود وترسید وهمان شب بعد از بیست دقیقه با من تماس گرفتند ازانگلستان که خودش را پروین معرفی کرد که ازش توضیح خواستم و دیده های خودم را گفتم که ترسید گفت مرا به اسم اصلی صدا کرد که احسان نگران نباش وباید مجاهدت به خرج بدهی نفرعادی است و تو خودت مسعود را میشناسی وهزار یک بهانه سمبل کرد که با ان نفربرخورد میشه ووقتی صحبت کردم فهمیدم که همه اینها با اجازه خودشان است ودست بازی برای کثافت کاری دارند.

به عبارتی وقتی صحبتهای من را ان شب دیگر نفرات حاضر دران خانه دیدند ماست خودشان راکیسه کردند و همین امر باعث شد که من با دست بازتری تردد تو شهر ویا بیرون بروم وخودم را بیشتر با نفری که شکارچی سازمان بود نزدیک کنم تا بیشتر بدانم و خوشبختانه بیشتر متوجه شدم که داستان چی است وازدانجاییکه دیگر دمنهم راه برگشتی نداشتم ودتنها راهم ادامه مسیر بود به این فکر میکردم.

خب تمام مراحل قانونی من حل شده بود و بعد ازاینکه عکس گرفتم برای لیس پاسه ودیگر مدارکم برای خروج ازترکیه و ورود به عراق من را محسن صداکرد و گفت می روم در یک خانه دیگر مستقر می شوم و بعد از انجا من میروم.

کمتر از چند روزی که انجا بودم محسن تلاش میکرد که من بیشتر ندانم و کمتر با نفرات دیگر درتماس باشم وخودش میگفت که به من خواهرا گفته اند که مراقب تو باشیم که اسیب نبینی وازط رفی الوده این نفرا ت نشوی.

خب من ازهمه انها خداحافطی کردم و نفر شکارچی به من گفت که به پسرعمویش پیغامی را برسانم که بعدها تو عراق که دیدم فرستادم که اوخوشبختانه بعدها شنیدم اعلام بریدگی کرد و بنا برهمان پیغام کارش را انجام داد.

من با محسن حرکت کردم و بعد ازنیم ساعت پیاده روی وارد یک محلی در منطقه آکسارای استانبول شدیم که نزدیک به دریا بود و بعد از پیاده روی و کوچه پس کوچه وارد یک اپارتمان شدیم که وقتی دررا بازکردم چند نفرانجا بودند …بعد ازاشنا شدن متوجه شدم که سه نفر انها نفرات هوادار سازمان بوده که برای حل وفصل کردن کارقاچاق نفرات میامدند و کسی بودکه کارهای لیس پاسه و جعل اسناد را انجام میداد چون من دراتاقی بودم و دیدم محسن با انها صحبت میکند و مدارک ولیس پاسه و اسنادی را با هم رد وبدل کردند و بعد خارج شدیم وبه مسیرخودمان ادامه دادیم که به یک خانه رسیدیم که هفت نفر انجا بودند که قرار بود آنها هم با من به عراق بیایند. ادامه دارد.

احسان بیدی – تیرانا آلبانی

لینک کوتاه : https://feraghnews.ir/?p=3654