ششم آبان ماه امسال یک خبرنگار آلمانی به نام «لوییزا هومریش» مقاله ای در باب کودکان فرقه رجوی در «دی تسایت» آلمان نوشت که به خاطر سرو صدای زیاد و واکنش های بعضاً راست و دروغ، جا دارد به گوشه ای از واقعیت و حقایق پنهان کودکان فرقه اشاره کنم.
مقاله دی تسایت در اصل سرنوشت دردناک کودکان فرقه در آلمان و یکی از آن ها به نام امین گل مریمی را حکایت می کند که او اخیراً توانسته خود را به کشور آلمان برساند و رنج هایش را در داستانی به نام سرانجام رهایی، به پایان برساند.
در همین رابطه و در واکنش هیستریک نسبت به مقاله خانم هومریش، فرقه رجوی از جانب شورای ملی مقاومت و تعدادی از کودکان آن روز که هم اکنون بزرگ شده و در دستگاه فرقه رجوی با بزک و دوزک و گریم، مشغول هستند، پاسخ هایی را نوشته و خبرنگار آلمانی را به دروغ و تهمت و افترا، متهم کرده و همه افشاگری هایش را به ایران نسبت داده و پروپاگاندا خوانده است. در نوشته هایی که رجوی ها از جانب کودکان مصروف در تشکیلات، نوشته اند شرایط کودکان را عالی و بدهکار جان خود به مجاهدین ارزیابی کرده و به هر حال مثبت خوانده اند که جا دارد در این نوشته کوتاه به واقعیت دیگری نسبت به آن چه به سایر کودکان مجاهدین روا داشته شد بپردازم.
واقعیت تلخ این است که نزدیک به هزار تن از کودکان قرارگاه اشرف که در آن جا می زیسته اند و از ژانویه سال ۱۹۹۱ به کشورهای غربی کوچانده شدند، از ابتدا مثل هم نبوده و هم اکنون نیز مثل هم نیستند.
سال ۱۳۶۶ که به قرارگاه اشرف رسیدیم و در آن جا برای کودکان مهد کودک و باغ وحش و وسایل بازی احداث کردند. یکی از روزها مربی مهد اطلاع داد که از این پس باید اسم فرزندتان از سعید به محمد تغییر کند. سعید اسم اصلی خودش بود و محمد احتمالاً اسم محمد حنیف نژاد بود. وقتی اعتراض کردم، گفتند که این جا دو کودک به نام های سعید داریم چون آن یکی پدرش مسئول و عباس داوری است لذا نمی توانیم اسم او را تغییر بدهیم لاجرم شما باید اسم فرزندتان را که پدرش مسئول نیست از سعید به محمد، تغییر بدهید. آن زمان، سعید سه سال داشت و از سال ۱۹۹۱ که او را به یک هوادار مجاهدین در شهر هامبورگ آلمان تحویل دادند. مجدداً اسمش را تغییر دادند که بعدها اگر والدین خواستند فرزندشان را ردیابی کرده و بیابند، قابل پیگیری و یافتن نباشد. هوادار مجاهدین نیز تا سال ۱۹۹۴ سعید را به مثابه گروگان نزد خود باقی نگهداشت و وقتی با اداره جوانان آلمان برخورد کرد، اعتراف کرد که این کودک را از مجاهدین گرفتم و به آنان تحویل خواهم داد. کودکی که ماهانه ۹۰۰ مارک آلمان از بابتش از دولت پول دریافت می کردند ولی هنگام تحویل تنها یک کاپشن کهنه تنش بود و دیگر هیچ. کودکی که اگرچه امروز بزرگ شده و یاد گرفته سر پایش بایستد اما متأسفانه تا به امروز نه مادرش را دیده و نه می داند که مادرش زنده و یا مرده است.
این اولین مورد تبعیض مابین کودکان خردسال بود و بعداً که در ستاد اطلاعات مشغول بودم روزهای جمعه کودکی به نام مجید را می دیدم که نزد مادرش سرور، می آمد. سرور، آن هنگام جیمزباند اطلاعات مجاهدین بود و برای خود تویوتای شاسی بلند و آخرین مدل به همراه راننده و کنیز، داشت. وقتی کمی پرس و جو کردم، فهمیدم که این کودک لاکچری که لباس لی آمریکایی و دوچرخه و وسایل لاکچری استفاده می کند این ها را پدرش بهنام که آن زمان وزیر خارجه مجاهدین، بود و ماهانه یک بار به سفر آمریکا می رفت هنگام بازگشت همراه خود به قرارگاه اشرف می آورد در حالی که کودکان دیگر از داشتن پوشاک خارجی و حتی دوچرخه، محروم بودند.
در زمستان سال ۱۹۹۱ نیز که ابتدا کودکان را به مرکز بمباران متحدین یعنی بغداد، منتقل کردند تا آن ها و والدین شان را بترسانند و زودتر کودکان را جابه جا کنند شاید کودکان آن روز یادشان نباشد که اوضاع و احوال آن روز چگونه بوده و چه دسیسه و ترفندهایی به کار رفته تا کودکان را به کوچ اجباری وادار کنند. چون اوضاع و احوال آن روز کودکان را از نزدیک می دیدم آن روز نیز همه کودکان مجاهدین را فله ای سوار اتوبوس نکردند، بلکه تعدادی از کودکان لاکچری را به طور ویژه و تک به تک از عراق خارج کرده و به طور ویژه دست نزدیکان خود سپرده تا به طور ویژه مورد سرپرستی و تربیت قرار گیرند که کودکان بالایی ها در شمار این نوع کودکان نورچشمی بودند.
اما تکلیف کودکان پایین دستی به ویژه جداشدگان، چه شد؟ این دسته از کودکان را تا حد ممکن به عنوان گروگان باقی داشتند تا در اسرع وقت به عراق صدام حسین منتقل کنند که فرزندان شمس حائری در شمار این کودکان بودند که در سنین مابین ده و دوازده ساله، از کلن آلمان به عراق منتقل شدند و امیر نظری که سازمان اسمش را تغییر داده بود تا از طریق مراجع بین المللی قابل ردیابی و پیگیری نباشد تا سال ۱۳۹۲ در قرارگاه اشرف بود تا وقتی کشته می شود نامش در لیست شهدای مجاهدین به عنوان افتخار مبارزه و مقاومت، باقی بماند. اما کودکان مسعود رجوی و مریم قجر، هیچ گاه مورد آزمون و ابتلاء قرار نداشته چون که هادی شمس حائری، جداشده و ناراضی و افشاگر بود و مسعود رجوی به خاطر حقارت و زبونی در مقابل هادی که او سابقه مبارزاتی اش از مسعود رجوی بیشتر بود و در سال ۱۳۴۲ در جنگ خیابانی زخمی شده و قبل از مجاهدین با موتلفه و حزب ملل اسلامی، همکاری داشت، مسعود رجوی که دستش به هادی نمی رسید همه نیشش را متوجه فرزند پسرش امیر، کرد تا انتقامش را از هادی شمس حائری، گرفته باشد.
همان زمان که هادی نتوانسته بود از طریق قانونی فرزندان خود را از دادگاه آلمان بگیرد و دادگاه دعوا را به نفع مادر تروریست کودکان صادر کرد در اثر چنین پیشامد و تجربه ای، یکی از دوستان به نام حبیب از هلند نزد من آمد و خواهان چاره جویی در مورد فرزندش بهادر، شد. بهادر قبلاً در کانادا و نزد یک خانواده هوادار مجاهدین، گروگان بود چون که پدر بهادر از مجاهدین جدا شده بود. حبیب، وقتی نزد من آمد و چند روزی را با هم حرف زدیم او به شدت کم آورده و نیازمند کمک و چاره جویی بود. النهایه به حبیب که دوست قدیمی ام بود گفتم، حبیب ببین من چند سال قبل از ترکیه عازم کانادا بودم ولی به خاطر نجات همین کودکی که می بینی با هزاران خطر و گرفتاری خود را به آلمان رساندم تا شاید یک روز زودتر کودکم را نجات دهم. فکرش را بکن اگر چاره ای برای نجات کودکت نکنیم و مجاهدین بتوانند او را از چنگت در آورده و به عراق ببرند و بدل به یک تروریست و آدمکش، بکنند و او هر خطا و گناهی مرتکب شود مسئولیت و گناه متوجه تو خواهد بود چون که امروز فقط تو هستی که می توانی سرنوشت پسرت را از مرگ و نیستی، جدا کنی. حبیب وقتی متوجه گفتارم شد، فردای آن روز صبح زود، خود را به سفارت ایران در فرانکفورت، رساند و سرنوشت فرزندش بهادر را که در اثر تعلل و قصور پدر می توانست بدل به تروریست شود را به یک انسان معمولی و موفق، تغییر داد.
البته در این موارد تبعیض مابین کودکان مجاهدین و خطراتی که متوجه کودکان پایین دست به ویژه جداشدگان بود را بسیاری افشاء کرده و در این موارد نوشته و کتاب زیاد است من جمله نادره افشاری که خود مربی کودکان مجاهدین در شهر کلن بود به بسیاری از واقعیت های آن روز کودکان مجاهدین در کتاب «عشق ممنوع» اشاره کرده است.
گزارش از: مهدی خوشحال
انتهای پیام / فراق