خانواده من در سال ۱۳۸۲ با پذیرش ریسک های بسیار فراوان که خود ماجراها دارد جهت دیدار به عراق و به اردوگاه مرگ اشرف آمده بودند.
بعد از چند روز که با هم بودیم و تلاش می کردیم دوری ۲۰ ساله را جبران کنیم خانواده ام مجبور به ترک اشرف شده و قصد داشتند به کربلا جهت زیارت رفته و سپس به ایران بازگردند. من به آن ها توصیه کردم که اگر می توانند فعلا از رفتن به کربلا صرف نظر کرده و زمانی که اوضاع امنیتی بهبود پیدا کرد جهت زیارت اقدام نمایند اما خانواده اصرار داشتند که بروند.
سه روز بعد در اخبار شنیدم که انفجار بسیار هولناک و مرگ بار در کربلا رخ داده است که تعداد زیادی شهروند بی گناه کشته شدند و در میان کشته شدگان تعداد زیادی ایرانی هم وجود دارد. دیگر من شدید بی تاب شده و می خواستم به هر نحوی که شده از خانواده ام خبر سلامتی کسب کنم. لذا رفتم و به مسئولین وقت گفتم که درخواست تماس تلفنی دارم. ابتدا خیلی تلاش کردند که به هر طریق ممکن مانع تراشی کرده و مرا منصرف نمایند ولی بعد متوجه شدند که من آرام شدنی نیستم و باید این تماس به هر قیمت حاصل گردد.
این درخواست من حدود سه یا چهار روز رفت و برگشت داشت تا که یک روز به من گفته شد برای تماس تلفنی با خانوادهات آماده باش!
تقریبا بعد از زمان شام به همراه یکی از افرادی که ما به آنها مسئول می گفتیم به مکانی برده شدم. در آنجا متوجه گشتم که این مکان همانند تلفن خانه است و هر کسی که تماس با ایران داشته باشد از این مکان تماس می گیرد منتها به صورت کنترل شده، یعنی از لحظه ای که تماس برقرار می شد مکالمه ضبط و مورد بررسی امنیتی قرار می گرفت.
شماره تلفن هم از اتاق دیگری گرفته می شد که من اصلا وی را نمی دیدم.
می رسیم به اصل موضوع، «مژگان کوکبی» در آنجا طرف حساب من بود. از لحظه ای که با وی مواجه شدم برخوردهای محترمانه ای داشت. از من پرسید که برای چه می خواهم تماس بگیرم، هر چند سوالش غیر منطقی بود ولی علت را گفتم.
حال جواب او را بنگرید که در پاسخ حرف های من داد: « ای بابا برادر عزیز، نگران نباش. ان شالله ماکزیموم یک سال دیگر همگی در ایران هستیم و دیگر در آخر کنار خانواده هایمان خواهیم بود.»
حرف های او عطف به حرف ها و وعده های تو خالی رجوی بود که مدام به افراد می داد. زیرا چند روز قبل از آن رجوی در یک پیام به افراد در اردوگاه اشرف وعده پیروزی سریع داده بود و یک زمانبندی نهایت دو ساله گذاشته بود.
این خانم نگون بخت هم که ساده لوحانه حرف های رجوی را باور کرده بود تلاش می کرد مرا دلگرمی داده و آرام نماید.
بعد از آن موضوع ماه ها و سال های زیادی گذشت و من هر وقت این خانم را می دیدم دلم برایش می سوخت که چقدر خوش باورانه و با چه آب وتابی می گفت که به زودی به ایران خواهیم رفت.
فقط در همین چند کلمه حرفهایش می شد دنیایی آمال و آرزوها را حس کرد، زنی که دوست داشت ازدواج کند و تشکیل خانواده دهد، فرزند آوری کرده و سعادت خانواده اش را تامین نماید، یا نه دنبال زندگی مطلوب خودش برود، هر شغلی که دوست داشت انتخاب کند و دیگر زیر یوغ تشکیلات رجوی نباشد و زور نشنود، دروغ نشنود، خیال بافی های کاذب نکند، رویاهای از دست رفته را مدام دنبال نکند و …!
راستش با دیدن عکس درگذشت این خانم ناراحت شدم و رجوی را لعنت کردم. این خانم یکی از هزاران افرادی بود که رجوی باعث به فنا رفتن او و تمام آرزوهایش گردید. «کوکبی» یکی از کسانی بود که به خاطر فریب رجوی از دنیا رفت، او کسی بود که به رجوی اعتماد قلبی کرده بود ولی رجوی مثل همه به او هم خیانت کرد و او را در جایی دفن نمود که هیچ گاه خانواده اش به قبر او دسترسی نخواهند داشت.
هر کسی که در تشکیلات رجوی حتی به علت مرگ طبیعی بمیرد باید به او گفت کشته شده زیرا شرایطی را که افراد تحمل می کردند مانند شکنجه است.
آیا مرگ مژگان کوکبی آخرین مرگ از کسانی است که در اردوگاه اشرف ۳ اتفاق می افتد؟ قطعا که نه، آیا این مرگ های مشکوک و بی انتها پیامی در خود برای کسانی که در اردوگاه مرگ «اشرف ۳» گرفتار و محصور می باشند ندارد؟
یادداشت از: بخشعلی علیزاده
انتهای پیام / فراق