• امروز : چهارشنبه - ۵ اردیبهشت - ۱۴۰۳
  • برابر با : Wednesday - 24 April - 2024
روایتی از سرنوشت شوم یک انسان و خانواده که مسعود رجوی آن را رقم زد:

وقتی رجوی «آرام» را عامل انتحاری کرد

  • کد خبر : 29849
  • 10 می 2021 - 11:09

این داستان واقعی و یک تراژدی غمبار و سیاه است که خواندن آن و همراه شدن با نویسنده  آن، تجربه ای بزرگ و سنگین است که جان های بسیاری را گرفته و مرگ های فراوانی را رقم زده است، انسان های بی شماری روح و جسم خود را در این بیراهه از دست دادند و برای همیشه خاموش شدند، اما این تجارب را از زبان کسانی می خوانید که شانس آورده و زنده ماندند، به این علت که چراغی باشند در بیراهه بسیار خطرناک و غیرقابل برگشت.

به گزارش پایگاه خبری-تحلیلی فراق به نقل از انجمن نجات مرکز آذربایجانشرقی، اصل داستان برای روشن شدن ابعاد جنایاتی است که در سازمان مجاهدین خلق وبه دستور رهبران جنایتکار آن مسعود رجوی و مریم رجوی رقم زده شده است و تا کنون به دلیل کم پرداخته شدن به این مناسبات ضدبشری و ضد انسانی، این دو از چنگال عدالت فرار کردند، شاید اگر زودتر به این فاجعه ی انسانی پرداخته می شد، انسان های کمتری از بین رفته واین جنایت گسترده، هرگز در این ابعاد رقم نمی خورد.

و اما شروع ماجرای تلخ و مستند هر کسی که در دام این فرقه مخوف و رهبران مستبد آن گرفتار شده است:
در ابتدای پیوستنم به سازمان مجاهدین، ابدا اطلاعی از روندی که قرار بود بر سرم بیاید نداشتم و از هیچ چیز خبر نداشتم. با چشمانی کاملا بسته و با اعتمادی سرشار به مسعود رجوی، قدم در این بیراهه ی خطرناک گذاشتم. هنوز عمق فاجعه ای که در راه بود را درک نکرده بودم.

سئوالات زیادی در ذهنم وجود داشت که هر بار می پرسیدم، با تمسخر می گفتند: عادت می کنی. هنوز زود است. وقتی مجاهد خلق شدی، همه این سئوالات برایت حل خواهد شد. ما را نگاه کن، دیگر این سئوالات برایمان پیش پا افتاده است و فقط به درد بزرگ ملت ایران فکر می کنیم.

اما سئوالات من:

– چطور می توانم به خانواده ام اطلاع بدهم که من سلامت هستم و نگران نباشند؟
– آیا می توانم به مادرم تلفن بزنم؟
– این سرنگونی که می گوئید، کی محقق خواهد شد و ما کی به ایران خواهیم رفت؟
– چرا باید بجای آموزش های نظامی، فقط نوارهای انقلاب (سخنرانی های مسعود رجوی و مریم رجوی) را گوش کنیم؟
– چرا باید تاریخچه  سازمان مجاهدین را بیاموزیم؟
– چرا از بعضی چیزها که صحبت می شود، جواب مشخص نمی دهید و می گویید: امنیتی است؟
– چرا بعضی بچه ها، ناگهان از جمع جداشده و حق نداریم آنها را ببینیم و یا درباره ی آنها سئوال کنیم؟
– چرا کسی حق ندارد در مورد خاطرات خودش با دوستانش صحبت کند؟
– چرا باید اسم مستعار داشته باشیم و دوستان و همرزمان کنار خود را نشناسیم؟
– چرا حق نداریم به بیرون از این پادگان برویم؟
– چرا تمام روز و شب ما باید در یک محوطه ی کوچک سپری شود؟
– چه نیازی است که حتما ۳۰/۵ صبح از خواب بیدار شویم؟
– چرا باید در مقابل عکس مسعود و مریم، ایستاده و سوت و کف زده، یا سرود بخوانیم؟
– چرا بعد از خاموشی شبانه، همه باید در رختخواب رفته و بخوابیم؟
– چرا حق نداریم، شب ها به سالن برای خوردن چائی برویم و تلویزیون تماشا کنیم؟
– چرا به جز اخبار سیمای آزادی و بولتن خبری دیواری حق نداریم، از اخبار دیگری باخبر بشویم؟
– چرا حق داشتن ساعت مچی، رادیو، واکمن و… را نداریم؟
– چرا هیچ زمان، در اختیار خودی نداریم؟
– چرا هیچ وقت نباید تنها باشیم و همیشه یک فرمانده و مسئول باید در کنار ما باشد؟
– چرا هیچ اختیاری، برای هیچ کاری نداریم و تشکیلات برای ما انتخاب می کند که چه صحبت کنیم؟ چه بپوشیم؟ چه بخوریم؟

– چرا همه چیز جبر و اجبار است ؟
– چرا دورتا دور ما، با سیم خاردارهای چند لایه، پوشیده شده و حق عبور از آنها را نداریم؟
– مگر به قول شما ما نیروی داوطلب نیستیم، پس چرا حق انتخاب هیچ چیز را نداریم؟

– چرا ….؟
کسی که در این مناسبات حضور نداشته، هرگز نمی تواند به درستی وضعیت مناسبات مجاهدین را درک کند. حتی زبده ترین کارگردان ها و تهیه کننده ها و مستند سازها هم، جرات نیافتند که مناسبات درونی سازمان مجاهدین را به تصویر بکشند. در باره هر موضوعی فیلم و مستند ساخته شده است، الا این موضوع.

اما من در این یادداشت سعی خواهم کرد، خوانندگان عزیز را، با خودم در سفری کوتاه و تاریک به درون این مناسبات ببرم و باهم یکبار دیگر تجربه ای سخت و بی همتا و البته سیاه و دردناک را از نزدیک لمس کنیم. به این امید که ماجداشدگان را در افشای هر چه بیشتر فرقه  مخوف رجوی، همراهی کنند و درکی بهتر و صحیح تر از فرقه های مذهبی داشته باشیم.

من زمانی که در دام این فرقه گرفتار شدم، جوانی ۲۷ ساله، با تحصیلات دانشگاهی و البته مجرد بودم. یک مزیت من نسبت به برخی ها این بود که فقط خودم را بدبخت کرده بودم. تاهل، تعهدی بزرگ است که من خوشبختانه به کسی نداده بودم. اما خیالم از سمت مادرم، راحت نبود و در حق او ظلم کرده بودم. تنها تسکینی هم که بخودم می دادم، این بود که برادران دیگری دارم که برای مادرم جای من را پر می کنند اما غافل از اینکه برای مادر هر فرزندی جای خودش را دارد و مثل حلقات زنجیری می ماند که اگر یکی نباشد، آن زنجیر پاره شده و از هم می گسلد. من این حقیقت را ۱۰ سال بعد وقتی که از فرقه آزاد شدم و مادرم را دیدم که نابود شده، فهمیدم، گرچه بسیار دیر بود.

داستانی که در ادامه تعریف می کنم، سرنوشت تلخ یک انسان و یک خانواده است که مسعود رجوی، وحشیانه، آن را متلاشی کرد، اما این داستان، مربوط به یک زوج ویک خانواده نیست، داستان غم انگیز همه  کسانی است که چنگال های خونین رجوی را ندیدند و با چشمانی بسته در دام رجوی افتادند و زمانی هم که چشمانشان را باز کردند، دیگر برای همه چیز دیر شده بود…
یکی از دوستانم که در پذیرش پادگان مخوف اشرف در عراق، کنار من بود، اسم مستعارش «آراز» بود و بعد ها فهمیدم که اسم او آرام گفتاری است، من اسم اصلی او را زمانی که سالها بعد در یک عملیات کشته شد و مسعود رجوی او را قهرمان اعلام کرد، فهمیدم.

او آذری زبان بود، اما برخلاف اسمش هرگز آرام نبود. خیلی بی قرار و مضطرب بود. همیشه ساکت و درخود بود وحرفی نمی زد. اکثر اوقات قدم می زد و در فکر بود. اما وقتی کمی گذشت و من با او بیشتر آشنا شدم، دیدم اتفاقا بسیار خوشرو، با آداب اجتماعی عالی و انسانی کامل بود. هر بار که می خواستم کمی به او نزدیک شوم، با تذکر فرماندهان مجبور به فاصله گیری از او می شدم. اما او در خلوت به من می گفت که تو صمیمی ترین و نزدیک ترین فرد در این مناسبات به من هستی. دو، سه ماه بعد آرام دریک فرصت کاری که تنها بودیم سفره دلش را برای من باز کرد.

«آرام» گفت: من اهل یکی از شهرستان های آذربایجان هستم. به دلیل برخی کارهای خلاف، مجبور به ترک موطن خودم شدم و با همسرم مرضیه و پسرکوچکم سعید به سازمان آمدم، هرگز نمی دانستم که در این سازمان حق زندگی خانوادگی را نخواهیم داشت. در بدو ورود من و همسر و کودکمان را از یکدیگر جدا کردند. گفتند اینجا جائی برای کودکان وجود ندارد و باید کودکتان را به ایران و نزد مادربزرگش ببریم. همسرم را هم از من جدا کردند و در این مدت، فقط یکبار با هم ملاقات بسیار کوتاهی داشتیم و در آن ملاقات همسرم فقط اشک می ریخت و گریه می کرد. از پسرمان هم هیچ خبری نداریم و گویا یکبار او را به ایران بردند و نتوانستند به مادربزرگش برسانند و برگرداندند و قرار است یکبار دیگر او را ببرند، شاید این بار موفق به رساندن او به دست مادربزرگش بشوند.
رفته رفته آرام، لاغرتر و نحیف تر می شد. یک ضعف عمومی به سراغش آمده بود و در خلوت مدام گریه می کرد. من آن روز شاید بخوبی او را درک نمی کردم.

اما امروز که متاهل هستم و وابستگی شدیدی به همسر و خانواده ام دارم، او را بهتر و بیشتر درک می کنم. همه مردان، پدران، زنان، مادران و البته فرزندان، در سازمان مجاهدین، با سفاکی خاص مسعود رجوی، مجبور به جدایی، تجرد اجباری و تنهائی شدند. هرگز انتخاب و آگاهی در این جدایی ها وجود نداشت و رجوی جبار، با سنگدلی تمام همه را مجبور به این امر غیر انسانی می کرد، همه چیز در یک جو خفقان و بسته باید اتفاق می افتاد و انتخابی در کار نبود.

آرام دیگر به قدر کافی غذا نمی خورد. چند برابر بقیه سیگار می کشید. او هرگز نمی خندید. آرام ذره ذره داشت از درون تهی می شد. دستگاه ایدئولوژیک رجوی هم نمی توانست برایش کاری بکند.

یادم هست یک روز آرام گفت: این بی دین ها، حتی اجازه نمی دهند من با همسر قانونی خودم یک دیدار داشته باشم و با هم تصمیم بگیریم تا از این سازمان لعنتی جداشویم یا بمانیم. آرام می گفت سازمان به او گفته است که همسرت سازمان را دوست دارد و نمی خواهد جدا شود. در صورتی که در تنها دیدار او و همسرش چند هفته ی قبل، گفته بودند که آرام هوادار سازمان است و حالا که موفق شده است خود را به سازمان برساند، هرگز در فکر خروج نیست. ضمنا به هردو گفته بودند که بزودی حکومت سرنگون خواهد شد و شما مجددا مثل قبل در کنار فرزندتان سعید به زندگی آزاد خواهید رسید.

آرام مدام به من می گفت: به خدا دارم می میرم، دلم برای همسر و پسرم خیلی تنگ شده است. نمی دانم چکار کنم؟ اگر اتفاقی برای من افتاد همه حرف هایی را که زدم به همسر و پسرم سعید عزیز برسان.حتما به سعید بگو که پدرت تو را خیلی دوست داشت، عاشق تو بود. او هر کاری کرد به خاطر تو بود.

این ها (سران فرقه) یک لحظه راحتم نمی گذارند. اولین بارمرگ بر رجوی را از او شنیدم. چند روز بعد گفت: عجب اشتباهی کردم. نمی دانم چطوری از این جهنم فرار کنم و جان خودم و همسر و تنها پسرم را نجات دهم؟ هر روز هزار بار درخواست ملاقات با همسرم و پسرم را دارم ولی قبول نمی کنند.

آرام جلوی چشمانم ذره ذره آب می شد و هیچ کاری از دستم بر نمی آمد.

واقعیت این است که همه ما در برابر عضو گیری فرقه ها آسیب پذیر هستیم. فرقه های بسیاری با استفاده از برخوردها و ترفندهای فراوان، فعالانه در هر لحظه به دنبال عضو گیری هستند، در هر سنی که هستیم و به هر سبکی که زندگی می کنیم، گرفتار شدن در چنگال یک فرقه به سادگی ثبت نام در یک کلاس معمولی است. ورود به درون فرقه آسان اما خروج از آن بسیار دشوار وگاه غیر ممکن می نماید و اغلب بهای بسیار سنگینی را می طلبد. آرام، شب و روز نداشت، همیشه مسئولین و شخص رجوی را لعن و نفرین می کرد، که باعث شدند زندگی اش از هم بپاشد.
بارها تا مرز خودکشی و مرگ رفت اما به خاطر سعید و همسرش منصرف شد. یکبار هم گفت همسرش را به ملاقات آوردند اما در کل زمان دیدار هر دو فقط گریه کرده و اشک می ریختند.

ازاین نمونه ها در سازمان کم نبود، دستگاه سنگدل و شقی رجوی، همه زنان و مردان را بدین نحو از هم جدا کرد. اما ظرفیت همه افراد که طعمه رجوی شده بودند، یکسان نبود و برخی این شرایط خیلی سخت را دوام نمی آوردند و دست به خودکشی و خودسوزی می زدند که اگر در اینترنت کمی جستجو کنید، اسامی این قربانیان خاموش، فراوان است.

اما هرگز من نفهمیدم که مسعود رجوی با چه استدلالی این اعمال ضدانسانی و وحشیانه را انجام می داد؟

مسعود رجوی در شرایط بسته و حصارهای اشرف در عراق، طعمه های خود را با انواع و اقسام روش های فریب، به دام می انداخت و به اشرف می آورد، آنها را با زور شکنجه و زندان انفرادی هم مجبور به ماندن در اشرف می کرد مثل خود من. اما اولین بار که پس از سالها درب باز شد به دلیل حمله  آمریکا به عراق، در یک روز بالغ بر ۶۰۰-۵۰۰ نفر با اتوبوس های متعدد از سازمان جدا شدیم.

مسعود رجوی بسان کفتر بازی بود که همیشه در بالای پشت بام بود و روی پشت بام سفره ای رنگین پهن کرده بود و مدام این سفره ی کذائی را تبلیغ می کرد، چندین پرنده ی دیگر را نیز که پاهایشان بسته شده و بالهای پروازشان چیده شده بود را در کنار سفره نگه داشته بود، هر پرنده ای که راه خود را گم کرده بود و از بالای سر او رد می شد وقتی آن سفره و پرنده های دیگر را می دید ، بدام می انداخت! این خلاصه ی قصه ی مبارزه ی رنگ و لعاب زده شده ی مسعود رجوی در عراق بود.

تمامی خانواده ها درعراق به قدری سفاکانه از هم دریده و پاشیده شدند که کمتر شکارچی خطرناکی با شکارش چنین سفاکی به خرج می دهد.

زنان بیشتر از مردان، در معرض این یورش و هجمه ناجوانمردانه مسعود رجوی قرار داشتند. آنان به دلیل زن بودن و عفتی که داشتند، خود را بیشتر در معرض آسیب و خشونت می دیدند و برای حفظ آبرو، بیشتر از مردان تن به اجبارات برده ساز رجوی می دادند. این همه در حالی بود که نوک تیز پیکان سرکوب رجوی هم روی این زنان متمرکز بود ومردان با اهرم زنان تحت تمکین قرار می گرفتند. در نمونه ی آرام گفتاری هم نهایتا مسعود رجوی، آرام را این طور قانع کرد که همسرش نمی خواهد از سازمان جدا شود و آرام بخاطر همسری که هرگز فرصت نیافت این سئوال را خارج از جبر تشکیلات از او بپرسد، سالها در سازمان ماندگار شد و عاقبت هم مرگی تلخ را در یک عملیات در آغوش کشید، تنها به این خاطرکه همسرش را رجوی به گروگان گرفته بود. خود آرام می گفت اگر همسر و فرزندم گروگان سازمان نبودند، براحتی با قبول هر ریسکی و به هر قیمت دست به فرار می زدم.

عاقبت آرام گفتاری، توسط رجوی به تروریستی مبدل گشت که زندگی خود را این چنین (طبق خبر زیر) به پایان برد، او همیشه در حسرت دیدار تنها پسرش بود و عاقبت هم بدون دیدار او از این جهان رخت بر بست.

روایت از: فرید

انتهای پیام

لینک کوتاه : https://feraghnews.ir/?p=29849