– سلام مادر جان، روز بخیر، خیلی ممنونم که وقت تان را دقایقی به من دادید.
سلام و خدا قوت، عاقبت تان بخیر، ممنونم از شما
– مادر برای روزی که ان شاالله پسرت از چنگال های رجوی جنایتکار آزاد و رها بشود چه آرزویی داری؟
مادر با اندکی مکث و تفکری که در چشمانش برق می زد مرا نگاه کرد. البته من می فهمیدم که مرا نگاه نمی کند بلکه در حال فکر کردن است و عمیق شده است در سوال من، گویی که انتظار شنیدن این سوال را نداشت. همراه با یک آه جگر سوز گفت: می خواهم جشنی بر پا کنم که تا حالا نمونه اش هیچ کجا برپا نشده است، هیچ جا. چهل شبانه روز جشن برپا خواهم کرد، چهل شبانه روز.
– چهل شبانه روز؟
بله چهل روز و چهل شب، یک گروه نوازنده آذربایجانی خواهم آورد که بنوازند، چهل گوسفند قربانی خواهم کرد. چلچراغی از نور به راه خواهم انداخت که دل شب را بشکافد و نور افشانی کند، همه را دعوت خواهم کرد تا در مهمانی من شرکت کنند، بزنند و برقصند و شادی کنند. هَوار بکشند و من با دیدن این صحنه ها لذت ببرم و از ته دل بخندم و شادی کنم. بگویم خدایاشکرت که بالاخره این درد هجر و هرمان را به سرانجام رساندی. لذت ببرم و کیف بکنم
– لذت چی؟
لذت از اینکه بعد از سالها به آرزویم رسیدم، لذت از اینکه حسرت به دل نماندم، لذت از اینکه خداوند آه و ناله های یک مادر را شنید و عرش آسمان را به لرزه در آورد. طوری لذت ببرم که کمتر کسی تا حالا دیده باشد.
– می گویم مادر یک سوال دیگر داشتم، به غیر از این هایی که گفتی آرزوی دیگری هم برای پسرت داری؟
آرزو؟ آره پسر جان، آرزو خیلی دارم، خیلی. تازه اینهایی که گفتم اول کار بودند. بعد از این ها می خواهم بهترین عروس را برایش پیدا کنم، می خواهم کت و شلوار دامادی تنش کنم و بگویم به چرخ تا خوب نگاهت کنم.
اما دوستان، اشک های آلوده به شوق و غم این مادر در چشمانش مدام موج می زد و هر شنونده ای را به اوج می برد. نمی دانستم که چگونه این لحظه را می شود به قلم کشید، به تصویر کشاند، بیان کرد و شرح داد. واقعا خیلی خیلی سخت بود. در هر قطره از اشک های این مادر، گویا کتاب های شیرین و تلخ را می شد که دید و خواند، گویا که خودم در حال رویا پردازی بودم.
ولی نه، من جلوی چشمانم مادری را می دیدم که با تمام وجود داشت آرزوهایی را بیان می کرد که دست یافتنی بودند. او به دنبال پرواز در آسمان ها نبود که بگوید اگر بال داشتم پرواز می کردم، او داشت از تعدادی خواسته های قلبی خود می گفت که هر مادری در عمق وجودش دارد، گاهی زیادتر از این هایی که این مادر دلسوخته گفت و گاهی کمتر. اما کمی و زیادی آن آرزوها فرقی نداشت، مهم این بود که همه این حرف ها از زبان مادری شنیده می شد که خودش نماینده سایر مادران جگر سوخته بود و آنان را نمایندگی می کرد. من امیدوارم که این مادر و سایر مادران هر چه زودتر آرزوهایشان محقق شده و به خواسته های قلبی خودشان برسند.
مادری که من با او سخن می گفتم کسی نبود به جز شیر زنی که کاخ مسعود رجوی را در قلعه اشرف لرزاند و باعث فروپاشی آن گردید؛ مادر ثریا عبدالهی.
گفت و گو از: بخشعلی علیزاده
انتهای پیام